این روزها آبستن‌ام. کلمات را باردارم انگار. آنقدر نتوانستم بنویسم و آنقدر کلمات را توی سرم نگه داشته‌ام که توده شده‌اند. جنینی زمخت و سنگین. چندی پیش غم را آبستن بودم. سقط شد طفلک. پزشک گفت کورتاژ لازم است که تَتَمِه‌ی طفل چاق و چله‌ات نماند آن تو. بماند، عفونت می‌کند و درد می‌شود. کورتاژ کردم و غم، ریز ریز شد بلکه کم‌کم از بدنم خارج شود. نشد. پزشک گفت، هر چه کردیم نتوانستیم غم را بیرون بیاوریم. چنان چسبیده به جانت که انگار عضوی از بدنت باشد. غم بیرون نیامد، عفونت نشد لاکن درد چرا. حالا پیکر ریز شده و پراکنده‌اش چسبیده به کلمات. 

جان می‌کَنَم تا این توده‌ی کلمه‌ی آغشته به غم و درد را بزایم ولی حسابی جا خوش کرده آنجا. زور می‌زنم، دست و پا می‌زنم، صورت می‌خراشم، ضجه می‌زنم، نه! قصد بیرون آمدن ندارد.

اشک‌هایم زیاد شده‌اند، انگار که امیدوار باشم حرف به حرف جنینم از چشم‌هایم خارج شود و از زیر بار این بارداری جان سالم در ببرم.

چند ماه است که قلم و کاغذ مهیّا می‌کنم. قلم به دست می‌گیرم. پلک‌هایم را می‌فشارم بلکه بتوانم کلمات را روی کاغذ متولد کنم. ولی هیچ جوره نمی‌شود. هیچ ایده و کلمه‌ای برای نوشتن ندارم. همه‌شان رفته‌اند و چسبیده‌اند یک گوشه. رفته‌اند و بدل شده‌اند به یک توده.

گمان کنم دست آخر باید مغزم را سزارین کنم. سرتاسرش را بشکافم و جنین را بیرون بکشم.

کاش از طفلم راهی به دهانم بود، کاش می‌توانستم تمامش را بالا بیاورم و دردها و غم‌های چسبیده به آن را قی کنم. راهی به دهانم ندارد ولی به قلبم چرا. غم‌ها و دردها و واژه‌ها شبیه بوته‌ی خاردار گل رُز شده‌اند و مثل پیچک پیچیده‌اند دور قلبم. خارهایش که توی قلبم فرو می‌رود، نفسم تنگ می‌شود و سینه‌ام سنگین.

شبیه بوته‌ی رُزی‌ست که توی حیاط خانه‌ی عزیز بود. همان بوته‌ای که عزیز می‌گفت بیشتر از ۶۰ سال سن دارد. روز اول زندگی مشترک‌شان با احمدآقا، بوته‌ی کوچک کم جان را کاشته‌ بودند توی باغچه. همانی که بعد از مُردن احمدآقا خشک شد و خارهایش پیچید دور قلب عزیز.

سعی می‌کنم واژه‌ای را پیدا کنم که بشود به کمک آن الباقی واژه‌ها را هم بیرون بکشم. قلبم را با تمام خارهای تویش نوازش می‌کنم و واژه‌ی آبستن را انتخاب می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم؛ «این روزها آبستن‌ام. کلمه‌ها و غم‌ها و دردها را باردارم انگار.»