نشستهم به مقایسه کردن خودم با بقیه. مقایسه کردن خودم با خودم. نه در قیاس با دیگران توی زندگیم غلط خاصی کردم و نه در مقایسه با خودم پیشرفتی داشتم. توی طول زندگیم چه دستاوردی داشتم؟ توی درس؟ هیچی! توی موسیقی؟ هیچی! توی نقاشی؟ هیچی! توی نوشتن؟ هیچی! توی کار؟ هیچی! توی رشد فکری؟ هیچی!
داشتم چه غلطی میکردم توی همهی زندگیم؟ به چه دردی خوردم؟ چه دردی از خودم یا بقیه دوا کردم؟
هر چی بیشتر فکر میکنم، بیشتر حالم از میزان کسالتباریم بهم میخوره. بیشتر از بیدستاورد بودنم حرصم میگیره. و اینه دلیل اشکهایی که هیچجوره بند نمیاد...
- بـقـچـه
- شنبه ۶ فروردين ۱۴۰۱