چه خبره توی دنیا؟ جنگ؟ فتح؟ کام‌آن! مگه این‌ها مال قصه نبود؟ مگه قصه‌ها رو نمی‌گن که آدما عبرت بگیرن؟ مگه آدم‌های عصر به اصطلاح تمدن هنوز نفهمیدن که «دل به دست آوردن از کشوگشایی بهتر است*»؟

مگه قرار نبود برای کمال و تعالی زندگی کنیم؟ مگه تعالی چیزی جز عشق محضه؟ این بشر دو پا داره چیکار می‌کنه؟ چقدر باید از نسل «آدم» بگذره که آدما بفهمن اشتباه رو نباید تکرار کنن؟

زمزمه‌های جنگ‌ جهانی سوم و مستعمره شدن ایران، کشته شدن آدما، ویران شدن خاطره‌ها، از دست دادن و از دست دادن و از دست دادن!

مغز و منطقم رو خاموش می‌کنم و اگنس ترسیده و غم‌زده‌ی درونم رو محکم بغل می‌کنم. دستش رو می‌گیرم و هدایتش می‌کنم تا روی تخت بخوابه. بهش می‌گم «خدا مراقب تو و دلِ نازکته. دلت قرصِ حضورش باشه آهوکم!»

پیشونی‌ش رو می‌بوسم و توی گوشش زمزمه می‌کنم «امیدوارم خواب تک‌شاخ‌های سرزمین آبنباتی رو ببینی و غرق بشی توی رویای بودن در دنیایی که توش جنگی نیست.»

 

عنوان و * بیتی از فاضل جانِ نظری