با خاله کوچیکه درمورد احساسات عجیب و غریب این روزهام گپ زدم. شرم داشتم و قلبم سریعتر از حالت نرمال میتپید. از حسی گفتم که ریشه دوانده میان فکر و قلبم. از پشت صفحهی چت برام نیش گشاد کرد که «این پسر خیلی خوبه!»
از شرم گفتم و از احساس حماقت. از اینکه نباید اینطور میشد. گفت همه احمقیم و خیالم را راحت کرد که احساساتم طبیعی و محترمند و نباید بیخودی خودم را سرزنش کنم.
راه به راه احساس ملایم قلنبه شدهی ته دلم را به رویم آورد و عادی جلوهاش داد. آنقدر که به خودم حق دادم و بعد از چند روز دست از یقهی خودم کشیدم :))
به عارفه گفتم «میترسم از روبهرو شدن باهاش. از رسوا شدن و پشیمون شدن!»
گفت «حالا خودتو ننداز توش غرق شی که خب دختر!! یه گوشه واسا لذت ببر از حست. استخر آب میبینیم چیکار میکنیم؟! همون کار رو بکن! یهو نمیپریم تو آب. یه گوشه میمونیم. کم کم نزدیک میشیم. بعد انگشت پامون رو میزنیم توش. بعد انگشت دستمون رو میزنیم.. خلاصه که کلی طول میکشه تا بسنجیم. اخرش امکان داره اصلا ببینیم آب آلودس یا ما شرایطشو نداریم و اصلا نپریم تو آب. فقط یه گوشه بشینیم و توتفرنگیمون رو بخوریم و فقط نگاه کنیم و حال کنیم! خوبیش اینه که کیفیتهای گوناگونی از حال کردن هست.»
از به آب زدن میترسم! از به آب زدنهای بیحاصل میترسم. راستش از واکنش دیگران هم میترسم. از خیلی چیزها میترسم.
بعد از چندین روز کلنجار رفتن با خودم حالا میدانم که از میان باغ دلم رودخانهای عمیق، زلال و پرخروش در جریان است. گرچه دوست دارم به آب بزنم اما شرایطش را ندارم. پس از تماشا کردنش و شنیدن صدای دلپذیرش لذت میبرم و شاتوتهایم را میخورم و هر چند لحظه یکبار با خودم میگویم «این پسر خیلی خوبه!»