۱. میگه «تو تنها چیزی که لازم داری تحسین شدنه. داری پدر خودت رو با خودسرزنشیهات در میاری. برو دنبال کارایی که توشون خوبی. برو نقد، شب شعر، چه میدونم یه کاری که اون تأییدی که لازم داری رو از خودت بگیری، از دیگران هم.»
راست میگه! جیمبنگ خوب منو میشناسه. خوب میدونه درد از کجاست. میگم «حق با توئه، ولی باشه واسه بعد کنکور.» و میرم که تا بعد کنکور به خودم بپیچم.
۲. تا هفتهی پیش میگفتم خدایا کنکور به خیر بگذره، ولی الان میگم خدایا فقط بگذره، فقط تموم شه.
۳. یه جوری احساس تنهایی میکنم که انگاری خودمم، خودم رو رها کردم. کی اینقدر درون و بیرونم تهی شد؟
۴. موبایل مامان رو برمیدارم و تکتک عکسهای این مدت رو نگاه میکنم و غمانگیزترین شادی عمیق زندگیم رو تجربه میکنم. به هفتهی دیگه فکر میکنم. به اینکه خط و نشونهام رو چه جوری به دست قافی برسونم که داره داشتهی عزیز زندگیم رو با خودش همراه میکنه. ولی میدونی چیه؟ اون غمی که تهنشین شده توی ظرف شادیم، فدای وجود اون برق چشمات :)
۵. خستهام. اونقدر خسته که میتونم تا ته دنیا بخوابم. کاش وقتی پلکهام رو بستم و کف پام ابر نرم رویا رو حس کرد، دیگه بیدار نشم.
۶. دستم به نوشتن نمیره. باید حرف بزنم. از عصر ده بار مخاطبینم رو چک کردم و کسی نبود که باهاش حرف بزنم. از همون موقع تا الآن یه حس بدی دارم. خیلی بد.
خب! دیگه کافیه. شب به خیر :))