آقای پدر عزیزم، سلام؛
حالا که مینویسم پیشانیام را به میز تکیه دادهام و توی خودم جمع شدهام. نسکافهی بد طعمی را توی حلقم میریزم بلکه از سنگینی پلک و سرم بکاهد. چهار_پنج روزی میشود چایِ اشکم معطل قندِ بهانه است تا سرازیر شود. این روزها زیاد دلتنگ میشوم و زیاد در آغوش مامان و بابا ولو میشوم. هربار به این فکر میکنم که کاش میتوانستم تمام مردم دنیا را محکم در آغوش بکشم. متوجه شدم تمام مدت خودم را گول میزدم. به چه دلیل و در مورد چهاش را نمیتوان توی این نامه گفت. نه دل و دماغ نوشتن دارم و نه نوشتنش سودی دارد.
دارم «توکل» کردن را مشق میکنم، آنقدر که ابراهیموار از میان آتشهای زندگیام گذر کنم و یقین داشته باشم گلستان خواهد شد. موفق بودهام؟ شاید! اما باید بیشتر و بیشتر ماهر شوم در توکل کردن.
از حجاب سر میخوانم. از تاریخچهی پوشش سر در ایران. هنوز به هیچ نتیجهای نرسیدهام. هنوز این یک قلم هیچجوره توی کَتم نمیرود!
این لابهلا درس هم میخوانم. راضی نیستم. به هیچوجه! از درس خواندنم راضی نیستم اما از خودم راضیام. از روند مطالعات و عمل به خواندهها و پیشرفت در عرفان راضیام. بیش از اندازه خرسندم.
ماه رمضان نزدیک است و من زیادی شادم. آرامش این ماه را دوست میدارم. احساس قربش را هم.
دیروز کل بازار را پا زدم در پی MP4 Player. وقتی میگفتم چه میخواهم، برخی عاقل اندر سفیه نگاهم میکردند که مگر نمیدانی دیگر منسوخ شده و به کلی از یاد رفته؟ برخی دیگر، چنان با تعجب نگاهم میکردند انگار آمده بودم شاتگان بخرم! به هر جهت چیزکی پیدا کردم که کارم راه میاندازد. میخواهم موبایلم را تا بعد از کنکور خاموش کنم. تلگرام و یوتیوبگردی تعطیل، رفرش کردن مداوم پنل وبلاگ تعطیل، باز و بسته کردن بیدلیل برنامههای موبایل هم تعطیل. فقط چون آهنگهایم به جانم بستهاند، رفتم و آن چیزک (!) را خریدم. کمی سخت است، اما ارزشش را دارد :)
دیگر باید به افسارگسیختگی زبان و پراکندهگوییام عادت کرده باشید. سعی میکنم ور کمالطلب ذهنم را خاموش کنم و بابت این پراکندهگویی خودم را ملامت نکنم.
بحث ملامت شد بگویم که از دست خودسرزنشی رهایی ندارم، از خماری بعد از ترک مورفین* ملولم و مداوم به خودم فحش میدهم. به خاطر کم درس خواندن خودم را لعنت میکنم و برای بیدستاورد بودنم، خودم را سرزنش میکنم.
دیگر اینکه دلتنگم. دلتنگ شما و کلیسایی که رغبت ندارم بدون شما سراغش بروم. دلتنگ بوی باهارنارنج حیاط بابارضا، دلتنگ آغوش گلپری و لمس زبری سبیل بابارضا روی پیشانیام. دلتنگ پچپچهای دم گوشی با خاله کوچیکه، فشردنش در آغوشم و پیادهرویهای پشت ارگ.
دلتنگ او...
درد سرم بهتر شده. بهتر است پیش از زدن حرفهای اضافه زودتر بخوابم. تا نامهی بعدی برایم طلب آمرزش کنید و مراقب خودتان باشید.
*برای جدیدها بگم که این واژه و جمله استعاری هست :)
پینوشت موقت : قراره یه مدت، یه مقدار کمپیدا بشم. کامنتها بستهست که از انتظار برای «۱ نظر جدید» فارغ بشم و اگر کامنت نمیذارم، به خاطر بیحوصلگی و شلوغ بودن افکارم هست. ببخشید و اینها. کاش سعادت داشته باشم که دعاهاتون همراهیم کنه :)
خلاصه که تا کامنت این پست بازه، حرفی؟ سخنی؟