هر ماه باید باهاش بحث کنم. بهش بگم بیماری روان هم مثل بیماری جسم نیاز به دارو داره و داروهای من هم موقته. (و مدام به این فکر میکنم که کاش این موضوع برای آدمها قابل پذیرش بود. کاش فکر نکنن صرفاً دیوانهها نیاز به دارو دارن.) باید بعد کنکور روانکاوی بشم و گرهگشایی کنم. الآن این کار رو نمیکنم چون برونریزیهاش به درسم لطمه میزنه.
هر ماه باید یادش بیارم روزایی رو که هر دمی که میگرفتم امیدوارم بودم بازدمم بیرون نیاد. شبهایی که تپشهای قلبم رو میشمردم و امیدوارم بود بعدی از راه نرسه. باید براش توضیح بدم همین داروهای لعنتی من رو سنجاق کردن به زندگی. همین قرصها باعث شدن دیدگاهم به زندگی تغییر کنه. همون دکتری که معتقدی چیزی حالیش نیست با تجویزها و همراهیهاش باعث شد من افکار خودکشی توی سرم رو عملی نکنم. همین باعث شد وقتی «جون بکن و دل بکن!» رو شنیدم از غصه دق نکنم.
همهی اینها رو که یادآوری کردم بازم حرف خودش رو میزنه که بچه به این سن و سال که دغدغهای نداره، چرا باید افسرده و مضطرب باشه. این رو که میشنوم دیگه دهنم رو میبندم. راست میگه! من هیچ دغدغهی آشکاری ندارم. همهی غصهها یواشکی خوردم. همهی رنجهام رو توی خلوت کشیدم. از آزار جنسی، چیزی نگفتم. از شکستن اسطورههام، چیزی نگفتم. از اضطراب جدایی، چیزی نگفتم. از کابوسهای تکراری، چیزی نگفتم. از احساس گناه دائمی، چیزی نگفتم. من حتی از عشق هم چیزی نگفتم! توی خلوت عاشق شدم، توی خلوت ترک شدم، توی خلوت رنج کشیدم. من از رنج زیستن، سیزیف بودن و مأیوس بودن هم حرفی نزدم.
میگه خودت باید خود رو روی پا نگه داری. خودت باید قوی باشی. راست میگه! من زیادی ضعیفم! کاش قویتر بودم. کاش میتونستم خودم رو قوی کنم. کاش الان دلم حمایت و تأیید نمیخواست. کاش نیازمند این نبودم که یه نفر بهم بگه تو کار درستی کردی که به روانت بها دادی، حق داری که خسته و رنجور باشی. کاش از انتظار برای شنیدن این حرفا و درک شدن، دست میکشیدم! کاش کم نمیآوردم. کاش اینقدر لوس نبودم. کاش اینقدر نازکنارنجی نبودم. کاش اینقدر ضعیف نبودم. کاش اینقدر ضعیف نبودم...
- بـقـچـه
- سه شنبه ۱۶ فروردين ۱۴۰۱