۱. در حالی که خواهری داره توی اینستاگرام پیچ پسرهای مو فرفری رو شخم میزنه و روی دونه به دونهشون «کراش» میزنه؛ _که من کماکان هم ترجیح میدم به جاش از اصطلاح «گیر کردن گلو» استفاده کنم_ من هنوزم که هنوزه وقتی گلوم پیش یکی گیر میکنه، حتی موقع گفتن یه فتبارک الله احسن الخالقین ساده به دیگران هم عذاب وجدان میگیرم! :دی
۲. توی یوتیوب دارم قسمتهای مختلف زندگی پس از زندگی رو نگاه میکنم و ریاکشنهام اینجوریه که «ابولفضلی؟!» «نه بابا!» «تو که رسماً داری پیاز داغ میدی قاتی قصهت!» «جون ما؟» «مرگ دادا عمراً تو کتم بره!» «امام حسینی؟!» «میشه مگه؟» «چرت نگو!» «تو رو قرآن؟!»
۳. با جیمبنگ رفتیم کافهی نزدیک خونه. گپ زدیم، چرت و پرت گفتیم، عکس گرفتیم و پیاده اومدیم تا پارک محلهای سر کوچه. کنار سنگ جدول نشستیم و سالاد ماکارونی بهشتی خوردیم و بعدم تمام! خوش گذشت. بسیار :))
۴. مامان رو بدرقهی شیراز کردیم. دلم براش تنگ میشه و سر کردن با خواهری بدون مامان مشکله ولی دلم گرمه به اینکه میدونم داره میره پیش اون یکی من! منی که جای دیگهای زندگی میکنه و از قضا خواهر کوچولوی خودشه. میدونم که گلباهار الان بیشتر از من به مامان نیاز داره و همین از دلتنگیم کم میکنه.
۵. قرار شده با خواهری فردا امتحانهامون رو بپیچونیم. خلاصه که جفتمون به صورت کاملاً ناگهانی و از پیش تعیین نشده! دلپیچه و حالت تهوع گرفتیم. ته دلم به خاطر گول زدن بابا عذاب وجدان دارم ولی با یاد امتحان مزخرف فردا و نمرهی مزخرفتری که قراره کسب کنم، کاملاً از بین میره! هی راه میرم و توی دلم میگم «خدا جونم، دفعهی آخره. از این به بعد خوب میخونم و از این پلید بازیها در نمیارم، خب؟»
خدا هم یه سری از تأسف تکون میده و میگه «آدم بشو نیستی، نه؟!»
۶. خدایا خودت میدونی که جز یه رتبهی خوب و رسیدن به قرب الهی و چندین و چند میلیارد پول و یه خونهی حیاطدار نقلی با صفا و یه کتابخونهی خیلی گنده و اکثر خوردنیهای خوشمزهی دنیا و یه عشق والا و کنسرت چاوشی و زندگی سلیمانوار تا حالا چیزی ازت نخواستم! اما الان خواهش میکنم، تمنا میکنم، ارادهی درس خوندن بهم بده به دو دلیل! اول موفقیت شخصی خودم و دوم روانی نشدن مشاورم طفل معصومم! با تشکر! ماچ.
۷. آخ که چقدر فردا کار دارم. بهتره بخوابم و کمتر حرف بزنم. کم گوی و گزیده گوی و اینها.