موسیقی

ولی آدم باید یه آهنگ‌هایی، صدای یه خواننده‌ای، نوای ساز یه نوازنده‌ای یا موسیقی‌‌های یه آهنگ سازی رو برای خودش نگه داره. نه ازش بگه، نه بنویسه، نه باهاش خاطره بسازه و نه برای کسی بفرسته. باید نگهشون داره برای وقتای تنهایی. برای وقتایی که می‌خواد به کسی فکر نکنه!

نیم ساعته نشستم، زل زدم به پلی لیستم و دارم فکر می‌کنم باید کدوم آهنگ رو گوش بدم که یاد آدمای رفته، برام زنده نشه. که خاطره‌های کهنه جون نگیره. که هیچ اتفاقی نیفته و آرامش بگیرم!

  • ۲۰ | ۰
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

    برای پیرزن

    راستش را بخواهی خودم هم خیال نمی‌کردم که تا این اندازه محبت توی وجودم جاری باشد، نسبت به تویی که هر لحظه با بی‌مهری‌هایت مواجه بودم‌، تبعیض‌ها و نگاه‌های آزار دهنده‌ات. هنوز صدای نیش و کنایه‌هایت توی گوشم زنگ می‌زند.

    آنچه که از تو یا شوهرت به یاد دارم، چیزی جز سردی نیست. جز اینکه هیچگاه احساسات کسی را ندیدید و جدی نگرفتید. از همان بچگی‌ هم اگر به زور مامان و برای احترام به بابا نبود، دلم نمی‌خواست پایم را توی خانه‌ی تنگ و غبار گرفته‌تان بگذارم. البته هنوز هم رغبتی برای دیدن روی مبارکتان ندارم. اسم تو و شوهرت برایم یادآور گریه‌های خواهری، بغض‌های مامان و شرمندگی و دلتنگی باباست.

    بگذریم؛ می‌گفتم که خیال نمی‌کردم که جایی برای عاطفه ورزیدن گذاشته باشید. تو، شوهرت، تک دختر و دو پسرت. خیال می‌کردم هیچ کجای قلبم، حتی ذره‌ای جا برایتان ندارم.

    سه روز پیش، وقتی مامان گفت «داره می‌میره!» شانه بالا انداختم و گفتم «عه! چرا؟»

    مامان سری از روی تأسف تکان داده بود و گفته بود «گفتم داره می‌میره!» دوباره شانه دادم بودم بالا و خندیده بودم «خب! منم گفتم چرا داره می‌میره؟»

    بعد جمع شده بودم توی سه کنج دیوار و چند بار تکرار کرده بودم «داره می‌میره!» بعدش یکهو دلم گرفته بود و زده بودم زیر گریه.

    میدانی، فقط می‌خواهم بگویم تا همین سه روز پیش هم نمی‌دانستم که تا این اندازه محبت نسبت به تو توی وجودم جاری است.

    می‌دانم که نامه‌ی حوصله سر بر و بی سر ‌‌‌و تهی شده. فقط همین را بدان که فراموش کردم تمام بی‌مهری‌هایت را. سردی چشم‌هایت را. و بخشیدم تمام کینه‌ای که از تو به دلم داشتم برای اشک‌های خواهری و بغض‌های مامان و شرمندگی همیشگی بابا.

    بدان که هر شب برای سلامتی‌ات دعا می‌کنم. برای آرامش یافتن روان آشفته‌ات‌. برای قرار گرفتن دلت. و بدان که دوستت دارم، همیشه داشته‌ام. تو را، شوهرت را، تک دختر و دو پسرت را. همه‌ی شما را دوست داشته‌ام تمام این مدت ولی لایه‌های کدورت سبب می‌شد که این علاقه را نبینم. ترس از دست دادنی که از بچگی با من قد کشیده و حالا آنقدر بزرگ شده که تمام وجود و اطرافم را فرا گرفته، باعث می‌شود دقیقه‌ی آخر احساساتم را فارغ از افزودنی‌های دیگر، ببینم. و درست زمانی که طرف دارد غزل خداحافظی را زمزمه می‌کند، بگویم «هی! فلانی! دوستت دارم.» و بعد حس کنم که چقدر مدت زیادی‌ست این دوست داشتن را ته دلم تلنبار کرده‌ام.

    خزعبل نامه‌ام را بدون هر چرندی دیگری تمام می‌کنم. فقط این را بدان که دوستت دارم مادربزرگ...

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

    قسم به مادر مقدس

    توی چت باکس می‌نویسم «استاااااد! چرا همه‌ی موضوع‌هایی که می‌دید به عشق ربط دارن؟ تجربه‌ی زیسته‌ی عاشق شدن ندارم، واسه همین بد درمیاد.»

    گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید «کی گفته به عشق ربط داره؟ البته برداشت شما از موضوع بستگی به خمیره‌تون داره. اینکه تو از موضوع‌ها عشق برداشت می‌کنی یعنی به ذات عاشقی.»

    بهناز با مشت کوبیده بود به شانه‌ام. «عاشقیا! دختر سر به هوا!»

    زده بودم زیر خنده و روی قلبم صلیب کشیده بودم که «به مادر مقدس قسم! من حالا حالاها عاشق نمی‌شم بهناز!»

    مقنعه‌ام را مرتب می‌کند و دو گیس‌های بافته را صاف می‌اندازد روی شانه «تا دیروز به برادر من متلک مینداختی که خاطرخواتم به مولا! حالا چی شد رسیدی به مادر مقدس؟ مولا چی میشه پس؟»

    کوله‌ام را انداخته بودم روی کتف چپ و لی‌لی کنان رفته بودم سمت در آبی زنگ زده‌ی مدرسه. «مولا علی هم توی دل ما جا داره! یعنی می‌گی اگه مریم مقدس رو دوست داشته باشیم، مولامونو یادمون میره؟ عمراً دختر! عمراً! ضمناً به من چه که داداش تو خجالت کشیدنش مَلَسه؟ واقعاً حال می‌ده اذیت کردنش!»

    فکر کردم اگر بی‌بی اینجا بود چنگ می‌انداخت توی صورت، «لا اله الا اللّه»ای زمزمه می‌کرد و چشم غرّه کنان می‌گفت «دختره‌ی چشم سفید!» بعد هم دستش را می‌مالید به زانو و رو می‌کرد به آسمان که «استغفراللّه ربی و اتوب الیه»

    نشسته بودیم توی پراید سفید بهنام. بوی پلاستیک نو میداد و سیگار بهمن. بهناز تا نشست گونه‌ی بهنام را بوسید. «صد دفعه گفتم نکش! بهنام به روح بابا اگه مامان فهمید من پشتت در نمیاما. بعدشم یکم بیشتر فکر خودت باش، مگه من جز تو کیو دارم؟»

    بهنامِ همیشه کم حرف لبخند ملیحی زده بود و چیزی نگفته بود. از توی آینه‌ی جلو نگاه کرده بود به دو گیس‌هایم که از زیر مقعنه سرک کشیده بودند بیرون. سریع نگاهش را دزیده و زل زده بود به راه پیش رو. دم خانه که پیاده شده بودم قبل از رفتنش گفته بودم «حاج بهنام؟! خیلی مخلصیما.» 

    می‌خواستم بگویم خاطرخواهت هستم ولی زبانم نچرخیده بود. لبخند ملایم بهنام، بفهمی نفهمی عمیق‌تر شد و راهش را گرفت و رفت. ثریا همانطور که سوهان می‌کشید به ناخن‌هایش گفته بود «همین! همین حسی که به بهنام داری یه جور عشقه دیگه!» واقعا عاشق بودم؟ پله‌های خانه را دوتا یکی بالا رفته بودم و با خودم گفته بودم «به مادر مقدس قسم! من حالا حالاها عاشق نمی‌شم.»

    فردایش بهناز نیامد مدرسه. روز بعدش هم و روز بعدتر! ایستاده بودیم توی صف صبحگاه. زل زده بودم به بچه‌هایی که خمیازه کشان با یکدیگر صحبت می‌کردند. حتی نفر اول صف هم حواسش به منیره نبود که داشت با تمام حسش می‌خواند «فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ» 

    با چشمم خانم سعیدی را پاییده بودم و دم گوش میترا زمزمه کرده بودم «هر چی به بهناز زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. انگار یه قطره آب باشه که رفته تو زمین.»

    خانم سعیدی آمده بود روی سکو و توی میکروفون فوت کرده بود «متاسفانه خبردار شدیم که برادر دانش آموز بهناز مقدم، دو روز پیش به رحمت ایزدی پیوسته. دبیرستان این مصیبت رو به خانواده‌ی مقدم تسلیت می‌گه. لطفا یه فاتحه بخونید و برید سر کلاس‌هاتون.»

    میترا زده بود زیر گریه. آینور با بغض بغلم کرده بود. توی ذهنم کلمات را کنار هم ردیف کرده بودم: بهنام، رحمت ایزدی، مصیبت!...

    باد سرد بهمن ماه از آستین هایم وارد شده و پیچیده بود زیر مانتویم. نگاه دوخته بودم به نوک بینی میترا. سرخ بود، مثل سر سیگار بهنام.

    میترا هق‌هق کرده بود «اصلا شنیدی چی گفت؟ بهنام مرده!»

    بهنام مرده و من نگفته بودم خاطرش را میخواهم، برای آخرین بار. یعنی دیگر پشت پراید سفید نویش نمی‌نشیند؟ دلم برای بوی بهمن‌های آشغالش تنگ خواهد شد. برای سنگینی نگاه قهوه‌ای رنگش. برای تتوی قلب روی ساعدش. عاشق بودم؟ دم گوش آینورِ توی بغلم یواش زمزمه کرده بودم «به مادر مقدس...» و اشک‌ از چشم راستم غلتیده بود تا زیر چانه و نشسته بود توی تار و پود مقنعه‌ی سرمه‌ای.

    الهام می‌گوید «استاد خود شما چه برداشتی دارین از اینکه دو نفر توی غروب، لب دریاچه، با انگشت‌های در هم پیچیده و ماچ و بوسه و اینا؟! غیر از اینکه عشقه؟»

    استاد انگار که بخواد راز بزرگی را فاش کند کلمات را آرام و با طمأنینه ادا می‌کند «خلاق باشید رفقای من! نویسنده‌ی خوب اونیه که بتونه تغییر مسیر بده.»

    فکر می‌کنم به همین چند روز پیش که ناگهان یک چیزی ته دلم لرزیده بود. نشسته بودم جلوی آینه و دسته‌ی سمت چپ موهایم را بافته بودم و از سیاوش پرسیده بودم «عشق چیه؟ چه‌جوری بفهمم که عاشق شدم یا نه؟»

    موهای سمت راست را با دقت بهم بافته بودم و به جواب سیاوش فکر کرده بودم. دست آخر وقتی با کش پایین موهای بافته شده را محکم کرده بودم، برایش نوشته بودم «پس خدا رو شکر عاشق نیستم!»

    و جواب آمده بود که «بهتر!» و من لبخندی روی صورتم نشسته بود، به وسعت تمام تشابه نظرهایمان.

    خبِ کش‌دار استاد برم می‌گرداند به کلاس «یلدا! اگرچه که جواب نه باشه، باور نمی‌کنم، ولی واقعا تا حالا عاشق نشدی؟»

    دوباره چیزی ته دلم تکان می‌خورد؛ از خودم می‌پرسم، عاشق هستم؟!

    انگشت‌های سردم را روی کیبورد سفید می‌لغزانم «به مادر مقدس قسم، من حالا حالاها عاشق نمی‌شم استاد!»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹

    بعله! حس هم برای خودش قیافه داره :)

    برام روی یه بوم کوچولو نقاشی کشیده. بهم می‌گه «این قیافه‌ی حسِ توئه وقتی می‌ری روی پشت‌بوم! و بقچه‌ی وبلاگت اگر این شکلی که من می‌بینم نبود، حتماً این شکلی می‌شد.»

     

     

    یک چیز کاملاً بدون ربط  : درسته که تغییر همیشه سخت بوده و هست؛ ولی یه وقتایی یه آدمی، یه حرفی، یه چیزی برات میشه تلنگر! میشه برهان. میشه انگیزه. بلند میشی و سعی میکنی خوب باشی. سعی میکنی تغییر کنی. خوشحالم که تصمیم به تغییر گرفتم و ممنونم از رفقایی که خودشون و حرفاشون تلنگر شدن برای این روزام :)

  • ۲۱ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹

    حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

    می‌گه «همه‌ی مشکلات تو از اینه که «رفتن» بلد نیستی. می‌شینی پای رابطه و پدر خودتو در میاری. بابا سنت اگزوپری غلط کرد که گفت «تو تا آخر عمر نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی.» تو قبل از هر فرد دیگه مسئول خودتی. بقچه وقتی می‌ری برا همیشه برو! همه جوره برو! از خودت رد و نشونی نذار. حالیته چی می‌گم؟»

    حالیم نبود که چی می‌گه. منِ کله‌شق [با افسوس و تأسف بسیار] مدلم اینجوریه که از چیزی به اسم «تجربه‌های دیگران» استفاده نمی‌کنم. خودم اونقدری می‌رم جلو تا سرم محکمِ محکم بخوره به سنگ. اونقدر محکم که دیگه چیزی که یاد گرفتم، یادم نره.

    مثلاً همیشه می‌گفتم، من نمی‌تونم برم. اصلاً دلم اونقدر زود به زود تنگ میشه که هیچ‌جوره نمی‌تونم برای همیشه برم. ولی حالا می‌دونم اگه تصمیم به رفتن گرفتم، باید کامل برم؛ به قول وحشی بافقی :

    «دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

    از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم...»

    خوشبختانه یا متأسفانه، دردش اونقدری شدید هست که بدونم دیگه نباید برگردم، هرگز.

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹

    فقط «درک» کنید!

    وقتی یه نفر دچار افسردگی، پوچی یا اندوه می‌شه، وقتی یه آدم برونگرا، تا اندازه‌ی زیادی سکوت می‌کنه و درونگرا می‌شه، وقتی یه آدم شکمو، تا حد قابل توجه‌ای اشتهاشو از دست می‌ده، وقتی یه آدم شاد و بذله‌گو، غمگین و ساکت می‌شه، وقتی که یه آدم وراج، کم حرف می‌شه. و هزارتا وقتی دیگه، باید اینو فهمید که در مرحله‌ی اول خودش داره اذیت می‌شه. و در مرحله‌ی بعدیه که حالش روی اطرافیانش تأثیر می‌ذاره. پس، به جای اینکه هی دلتنگی برای آدم قبلی رو گوشزد کنید، هی برای حال بدش به جونش غر بزنید فقط سعی کنید درکش کنید، و اینو بدونید که، اون خودش درگیر یه سری جنگ‌های درونیه و خودش خیلی بیشتر از شما دلش برای خود سابقش تنگ شده.

     

    پی‌نوشت : درسته که خیلی خسته‌م. درسته که هیچ چیز مثل قبل نیست ولی تلاش‌ها برای برگشتن به خود ادامه داره. هرچند کند، هرچند کم...

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹

    کتاب‌چین

    راستش قلمم که خشک می‌شود می‌نشینم روی بیضی بزرگ مشکی رنگ وسط قالی و دور و بَرَم را پر از کتاب می‌کنم. اول از همه با «کلاریس» همراه می‌شوم و صبح‌ها به صدای پای دوقلوها روی راه باریکه، گوش می‌دم و کمی برای نامه‌ی پر از غلط املایی آرمن که نوشته کلاریس مادر خوبی نیست غصه می‌خورم و شب‌ها هم وقتی آرتوش می‌خوابد، فرو می‌روم توی مبل سبز رنگ و کتاب می‌خوانم. [چراغ‌ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد]

    بعدش می‌روم سراغ قصه‌ی «رسول». می‌روم پیِ زنم توی دارالطلعه. مدام حال «مهزیار» را می‌پرسم و مراقبم که گرمازده نشود. قلیان با عرق لگاح میکشم و از پنجره‌ی خانه‌ی اُم‌ِّعقیل زل می‌زنم به گاومیش‌ها. گاهی هم «نوال» می‌شوم. نوالی که «شرهان»ش توی آغوشش جان داده‌. نوالی که خیال می‌کند هیچ پسری دیگر به دنیا نخواهد آمد. نوالی که تمام امیدش شده‌اند نخل‌های سوخته‌. نخل‌هایی که نوازش‌شان می‌کنم و دورشان می‌چرخم. [هرس | نسیم مرعشی]

    بعدتر با دو روح همراه می‌شوم. دست می‌اندازم دور گردن «روح شاعر آزادی‌خواه» و کنار «روح خبیث خال‌دار» توی شهر می‌چرخیم. گاهی دنبال «محسن مفتاح» راه می‌افتیم و قرآن خواندنش برای مرده ها را نگاه میکنیم. گاهی هم خیره می‌شویم به لحظه‌ی در آغوش کشیدن مریم و ناصر. پسر کریم سوخته. هی می‌چرخیم میان مرده‌ها و زنده‌ها. هی می‌رویم توی تاریخ و وسط جنگ و این سو و آن سو. [خون‌خورده | مهدی یزدانی خرم]

    بعد بلند می‌شوم و برای خودم یک فنجان چای دارچین می‌ریزم. وقتی برمی‌گردم؛ نوبت «مارتین» است. مارتین فیلسوف. فیلسوف کوچک. با هم کتاب های بسیار می‌خوانیم و سیگارهای بسیار می‌کشیم. برای خودمان چراهای بی‌جواب و فلسفه‌های بیهوده می‌بافیم. با هم عاشق می‌شویم و توی اوج عاشقی می‌فهمیم معشوقه‌ی دوست‌داشتنی‌مان عاشق برادر لعنتی‌مان است. همه‌جا حرف از این برادر لعنتی‌ست. و ما تنهاتر از آنیم که توی این شهر لعنتی کوچک دیده شویم. هزاران هزار بار دلم می‌خواهد مارتین را سفت بغل کنم. بگویم «هی رفیق! تو تنها نیستی! من همراهتم! من همه‌ی احساساتت رو باهات تجربه میکنم!»

    نمیدانم! شاید «تِری» (همان برادر لعنتی) را هم بغل می‌کردم. [جز از کل | استیو تولز]

    یک وقت‌هایی فکر می‌کنم نصف مشکلات و اختلال‌های رفتاری و اخلاقی با «بغل کردن» حل می‌شود. بگذریم... بعدش من «کاکا» می‌شوم. پسری که از بدو تولدش قرار بوده پدرش در بیاید. با چشم چپ و پای شلم، مادرم را افسرده می‌کنم، پدرم را ناامید و اطرافیانم را رمیده. اطرافیانم را یکی یکی از دست می‌دهم و جنون دزدی را تجربه می‌کنم. به سیم آخر می‌زنم و آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شوم. خودم را به جای «آرا»ی گم شده، جا می‌زنم و برای خودم خانواده‌ی جعلی می‌سازم. [کاکاکِرمَکی، پسری که پدرش در آمد | سلمان امین]

    (آخ که این کاکا هم از دسته آدم هایی ست ک احتمالا با یک «بغل سفت» تمام مشکلاتش حل می‌شد!)

    در آخر با آدم هایی همراه می‌شوم که هریک اسیر رنج‌اند. چند صفحه‌ای از قصه ی زندگی‌شان را می‌خوانم. آدم های متفاوت با قصه های متفاوت ولی درون مایه ای مشترک :«فقدان» [قلب نارنجی فرشته | مرتضی برزگر]

    خواندن که تمام می‌شود؛ پر می‌شوم از کلمه. پر می‌شوم از قصه. ایده. نوشتن!

     

     

    برای چالش بلاگردون و به دعوت گِلاویژ گلِ گلاب. چون مهلت چالش رو به اتمامه، از کسی دعوت نمیکنم. ولی هر کسی که دوست داره خارج از چالش، کتاب بچینه، از جانب من دعوته :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹

    خرد از باده ندید آنچه من از غم دیدم

    همین.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹

    امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی / فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

    واقعاً چی میشه که یه آدمایی توی زندگی پیدا میشن، تنهایی‌مونو بهم میزنن، اهلی‌مون می‌کنن ولی تا بیای حضورشون رو هضم کنی، آروم آروم از زندگیت خارج می‌شن؟!

    دوباره جمع شدم توی سه کنج دیوار و دارم به رفتن‌ها و رفتن‌ها فکر می‌کنم. به از دست دادن آدم‌های دور و برم. به آرمین، بابا، خاله زیبا، مامان، خاله بزرگه، مهسان! به خاله ماهی و خاکستری‌ای که هستن ولی دورن. به همه‌ی اونایی که ظاهراً هستن، که بهم می‌گن «ببین تنها نیستی!» ولی باطناً نیستن.

    تنهایی خیلی درونیه رفقا. خیلی عمیقه. با حرف و تعارف پر نمی‌شه!

     

    عنوان : هوشنگ ابتهاج

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

    آغوش‌تراپی :)

    یحتمل «بغل کردن» شگفت‌انگیزترین کاریه که می‌تونیم با فیزیک و جسم‌مون انجام بدیم. فارغ از جنسیت و فارغ از غریزه‌ی جنسی.

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...