می‌گه «همه‌ی مشکلات تو از اینه که «رفتن» بلد نیستی. می‌شینی پای رابطه و پدر خودتو در میاری. بابا سنت اگزوپری غلط کرد که گفت «تو تا آخر عمر نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی.» تو قبل از هر فرد دیگه مسئول خودتی. بقچه وقتی می‌ری برا همیشه برو! همه جوره برو! از خودت رد و نشونی نذار. حالیته چی می‌گم؟»

حالیم نبود که چی می‌گه. منِ کله‌شق [با افسوس و تأسف بسیار] مدلم اینجوریه که از چیزی به اسم «تجربه‌های دیگران» استفاده نمی‌کنم. خودم اونقدری می‌رم جلو تا سرم محکمِ محکم بخوره به سنگ. اونقدر محکم که دیگه چیزی که یاد گرفتم، یادم نره.

مثلاً همیشه می‌گفتم، من نمی‌تونم برم. اصلاً دلم اونقدر زود به زود تنگ میشه که هیچ‌جوره نمی‌تونم برای همیشه برم. ولی حالا می‌دونم اگه تصمیم به رفتن گرفتم، باید کامل برم؛ به قول وحشی بافقی :

«دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم...»

خوشبختانه یا متأسفانه، دردش اونقدری شدید هست که بدونم دیگه نباید برگردم، هرگز.