از قشنگترین دلخوشیهای این روزا میتونم به شبایی اشاره کنم که سرش رو میذاره روی بازوم و ساعد دستم رو توی بغلش میگیره و جوری محکم بهش میچسبه که انگار اگه ولش کنه، قصد فرار دارم. همونطوری که میخوابه، من زل بزنم به مربعهای ملافهای که زده بالای سرمون و مثلاً خونه درست کرده و فکر کنم به چیزایی که منو به زندگی و زندگی کردن مصلوب کردن.
رواندرمانگرم بهم گفته بود «یه روز حکیمی و همراهانش داشتن از یه جایی رد میشدن. میرسن به یه مردار سگ. همهی اونایی که همراهش بودن شروع میکنن به غر زدن که وای چه بوی گند و چه لاشههای حال بهم زنی! حکیم یکم نگاه میکنه و میگه نگاه کنید چه دندونای قشنگی دارن. چه استخوونهای محکمی.»
اخم کرده بودم و میخواستم تشر بزنم «لابد همون نیمهی پر لیوان رو ببین معروف دیگه؟»
که دستش رو گرفته بود سمتم که «صبر کن!»
«زندگی مردار سگه بقچه! زیبا نیست، دوستداشتنی هم نیست. نمیشه نیمهی پرش رو دید ولی نداره. وقتی بوی تعفنش داره حالت رو بهم میزنه. نمیگم خوشبین باش، میگم واقع بین باش. اگه داری بوی گندش رو استشمام میکنی، اگه داری لاشههای آفتاب خورده رو میبینی. دندوناشم ببین. همهش با هم!»
- بـقـچـه
- يكشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹