راستش قلمم که خشک می‌شود می‌نشینم روی بیضی بزرگ مشکی رنگ وسط قالی و دور و بَرَم را پر از کتاب می‌کنم. اول از همه با «کلاریس» همراه می‌شوم و صبح‌ها به صدای پای دوقلوها روی راه باریکه، گوش می‌دم و کمی برای نامه‌ی پر از غلط املایی آرمن که نوشته کلاریس مادر خوبی نیست غصه می‌خورم و شب‌ها هم وقتی آرتوش می‌خوابد، فرو می‌روم توی مبل سبز رنگ و کتاب می‌خوانم. [چراغ‌ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد]

بعدش می‌روم سراغ قصه‌ی «رسول». می‌روم پیِ زنم توی دارالطلعه. مدام حال «مهزیار» را می‌پرسم و مراقبم که گرمازده نشود. قلیان با عرق لگاح میکشم و از پنجره‌ی خانه‌ی اُم‌ِّعقیل زل می‌زنم به گاومیش‌ها. گاهی هم «نوال» می‌شوم. نوالی که «شرهان»ش توی آغوشش جان داده‌. نوالی که خیال می‌کند هیچ پسری دیگر به دنیا نخواهد آمد. نوالی که تمام امیدش شده‌اند نخل‌های سوخته‌. نخل‌هایی که نوازش‌شان می‌کنم و دورشان می‌چرخم. [هرس | نسیم مرعشی]

بعدتر با دو روح همراه می‌شوم. دست می‌اندازم دور گردن «روح شاعر آزادی‌خواه» و کنار «روح خبیث خال‌دار» توی شهر می‌چرخیم. گاهی دنبال «محسن مفتاح» راه می‌افتیم و قرآن خواندنش برای مرده ها را نگاه میکنیم. گاهی هم خیره می‌شویم به لحظه‌ی در آغوش کشیدن مریم و ناصر. پسر کریم سوخته. هی می‌چرخیم میان مرده‌ها و زنده‌ها. هی می‌رویم توی تاریخ و وسط جنگ و این سو و آن سو. [خون‌خورده | مهدی یزدانی خرم]

بعد بلند می‌شوم و برای خودم یک فنجان چای دارچین می‌ریزم. وقتی برمی‌گردم؛ نوبت «مارتین» است. مارتین فیلسوف. فیلسوف کوچک. با هم کتاب های بسیار می‌خوانیم و سیگارهای بسیار می‌کشیم. برای خودمان چراهای بی‌جواب و فلسفه‌های بیهوده می‌بافیم. با هم عاشق می‌شویم و توی اوج عاشقی می‌فهمیم معشوقه‌ی دوست‌داشتنی‌مان عاشق برادر لعنتی‌مان است. همه‌جا حرف از این برادر لعنتی‌ست. و ما تنهاتر از آنیم که توی این شهر لعنتی کوچک دیده شویم. هزاران هزار بار دلم می‌خواهد مارتین را سفت بغل کنم. بگویم «هی رفیق! تو تنها نیستی! من همراهتم! من همه‌ی احساساتت رو باهات تجربه میکنم!»

نمیدانم! شاید «تِری» (همان برادر لعنتی) را هم بغل می‌کردم. [جز از کل | استیو تولز]

یک وقت‌هایی فکر می‌کنم نصف مشکلات و اختلال‌های رفتاری و اخلاقی با «بغل کردن» حل می‌شود. بگذریم... بعدش من «کاکا» می‌شوم. پسری که از بدو تولدش قرار بوده پدرش در بیاید. با چشم چپ و پای شلم، مادرم را افسرده می‌کنم، پدرم را ناامید و اطرافیانم را رمیده. اطرافیانم را یکی یکی از دست می‌دهم و جنون دزدی را تجربه می‌کنم. به سیم آخر می‌زنم و آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شوم. خودم را به جای «آرا»ی گم شده، جا می‌زنم و برای خودم خانواده‌ی جعلی می‌سازم. [کاکاکِرمَکی، پسری که پدرش در آمد | سلمان امین]

(آخ که این کاکا هم از دسته آدم هایی ست ک احتمالا با یک «بغل سفت» تمام مشکلاتش حل می‌شد!)

در آخر با آدم هایی همراه می‌شوم که هریک اسیر رنج‌اند. چند صفحه‌ای از قصه ی زندگی‌شان را می‌خوانم. آدم های متفاوت با قصه های متفاوت ولی درون مایه ای مشترک :«فقدان» [قلب نارنجی فرشته | مرتضی برزگر]

خواندن که تمام می‌شود؛ پر می‌شوم از کلمه. پر می‌شوم از قصه. ایده. نوشتن!

 

 

برای چالش بلاگردون و به دعوت گِلاویژ گلِ گلاب. چون مهلت چالش رو به اتمامه، از کسی دعوت نمیکنم. ولی هر کسی که دوست داره خارج از چالش، کتاب بچینه، از جانب من دعوته :)