توی چت باکس مینویسم «استاااااد! چرا همهی موضوعهایی که میدید به عشق ربط دارن؟ تجربهی زیستهی عاشق شدن ندارم، واسه همین بد درمیاد.»
گلویش را صاف میکند و میگوید «کی گفته به عشق ربط داره؟ البته برداشت شما از موضوع بستگی به خمیرهتون داره. اینکه تو از موضوعها عشق برداشت میکنی یعنی به ذات عاشقی.»
بهناز با مشت کوبیده بود به شانهام. «عاشقیا! دختر سر به هوا!»
زده بودم زیر خنده و روی قلبم صلیب کشیده بودم که «به مادر مقدس قسم! من حالا حالاها عاشق نمیشم بهناز!»
مقنعهام را مرتب میکند و دو گیسهای بافته را صاف میاندازد روی شانه «تا دیروز به برادر من متلک مینداختی که خاطرخواتم به مولا! حالا چی شد رسیدی به مادر مقدس؟ مولا چی میشه پس؟»
کولهام را انداخته بودم روی کتف چپ و لیلی کنان رفته بودم سمت در آبی زنگ زدهی مدرسه. «مولا علی هم توی دل ما جا داره! یعنی میگی اگه مریم مقدس رو دوست داشته باشیم، مولامونو یادمون میره؟ عمراً دختر! عمراً! ضمناً به من چه که داداش تو خجالت کشیدنش مَلَسه؟ واقعاً حال میده اذیت کردنش!»
فکر کردم اگر بیبی اینجا بود چنگ میانداخت توی صورت، «لا اله الا اللّه»ای زمزمه میکرد و چشم غرّه کنان میگفت «دخترهی چشم سفید!» بعد هم دستش را میمالید به زانو و رو میکرد به آسمان که «استغفراللّه ربی و اتوب الیه»
نشسته بودیم توی پراید سفید بهنام. بوی پلاستیک نو میداد و سیگار بهمن. بهناز تا نشست گونهی بهنام را بوسید. «صد دفعه گفتم نکش! بهنام به روح بابا اگه مامان فهمید من پشتت در نمیاما. بعدشم یکم بیشتر فکر خودت باش، مگه من جز تو کیو دارم؟»
بهنامِ همیشه کم حرف لبخند ملیحی زده بود و چیزی نگفته بود. از توی آینهی جلو نگاه کرده بود به دو گیسهایم که از زیر مقعنه سرک کشیده بودند بیرون. سریع نگاهش را دزیده و زل زده بود به راه پیش رو. دم خانه که پیاده شده بودم قبل از رفتنش گفته بودم «حاج بهنام؟! خیلی مخلصیما.»
میخواستم بگویم خاطرخواهت هستم ولی زبانم نچرخیده بود. لبخند ملایم بهنام، بفهمی نفهمی عمیقتر شد و راهش را گرفت و رفت. ثریا همانطور که سوهان میکشید به ناخنهایش گفته بود «همین! همین حسی که به بهنام داری یه جور عشقه دیگه!» واقعا عاشق بودم؟ پلههای خانه را دوتا یکی بالا رفته بودم و با خودم گفته بودم «به مادر مقدس قسم! من حالا حالاها عاشق نمیشم.»
فردایش بهناز نیامد مدرسه. روز بعدش هم و روز بعدتر! ایستاده بودیم توی صف صبحگاه. زل زده بودم به بچههایی که خمیازه کشان با یکدیگر صحبت میکردند. حتی نفر اول صف هم حواسش به منیره نبود که داشت با تمام حسش میخواند «فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ»
با چشمم خانم سعیدی را پاییده بودم و دم گوش میترا زمزمه کرده بودم «هر چی به بهناز زنگ میزنم جواب نمیده. انگار یه قطره آب باشه که رفته تو زمین.»
خانم سعیدی آمده بود روی سکو و توی میکروفون فوت کرده بود «متاسفانه خبردار شدیم که برادر دانش آموز بهناز مقدم، دو روز پیش به رحمت ایزدی پیوسته. دبیرستان این مصیبت رو به خانوادهی مقدم تسلیت میگه. لطفا یه فاتحه بخونید و برید سر کلاسهاتون.»
میترا زده بود زیر گریه. آینور با بغض بغلم کرده بود. توی ذهنم کلمات را کنار هم ردیف کرده بودم: بهنام، رحمت ایزدی، مصیبت!...
باد سرد بهمن ماه از آستین هایم وارد شده و پیچیده بود زیر مانتویم. نگاه دوخته بودم به نوک بینی میترا. سرخ بود، مثل سر سیگار بهنام.
میترا هقهق کرده بود «اصلا شنیدی چی گفت؟ بهنام مرده!»
بهنام مرده و من نگفته بودم خاطرش را میخواهم، برای آخرین بار. یعنی دیگر پشت پراید سفید نویش نمینشیند؟ دلم برای بوی بهمنهای آشغالش تنگ خواهد شد. برای سنگینی نگاه قهوهای رنگش. برای تتوی قلب روی ساعدش. عاشق بودم؟ دم گوش آینورِ توی بغلم یواش زمزمه کرده بودم «به مادر مقدس...» و اشک از چشم راستم غلتیده بود تا زیر چانه و نشسته بود توی تار و پود مقنعهی سرمهای.
الهام میگوید «استاد خود شما چه برداشتی دارین از اینکه دو نفر توی غروب، لب دریاچه، با انگشتهای در هم پیچیده و ماچ و بوسه و اینا؟! غیر از اینکه عشقه؟»
استاد انگار که بخواد راز بزرگی را فاش کند کلمات را آرام و با طمأنینه ادا میکند «خلاق باشید رفقای من! نویسندهی خوب اونیه که بتونه تغییر مسیر بده.»
فکر میکنم به همین چند روز پیش که ناگهان یک چیزی ته دلم لرزیده بود. نشسته بودم جلوی آینه و دستهی سمت چپ موهایم را بافته بودم و از سیاوش پرسیده بودم «عشق چیه؟ چهجوری بفهمم که عاشق شدم یا نه؟»
موهای سمت راست را با دقت بهم بافته بودم و به جواب سیاوش فکر کرده بودم. دست آخر وقتی با کش پایین موهای بافته شده را محکم کرده بودم، برایش نوشته بودم «پس خدا رو شکر عاشق نیستم!»
و جواب آمده بود که «بهتر!» و من لبخندی روی صورتم نشسته بود، به وسعت تمام تشابه نظرهایمان.
خبِ کشدار استاد برم میگرداند به کلاس «یلدا! اگرچه که جواب نه باشه، باور نمیکنم، ولی واقعا تا حالا عاشق نشدی؟»
دوباره چیزی ته دلم تکان میخورد؛ از خودم میپرسم، عاشق هستم؟!
انگشتهای سردم را روی کیبورد سفید میلغزانم «به مادر مقدس قسم، من حالا حالاها عاشق نمیشم استاد!»
- بـقـچـه
- چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹