+چند بار بهت گفتم بقچه؟! بقچه خانوم؟! بقچه جان؟! بقچه‌ی بیشعور؟! دِ آخه یابو؟! حرف بزن. بنال. یه چیزی بگو. به من. به جیم‌بنگ. به یارا. حتی به پرفسور. درد دل کن. تا کی قراره خفه بشی؟!

_می‌دونی که اهلش نیستم. نمیتونم. اصن آدم چسناله کردن نیستم.

+دِ همین دیگه. مثلا می‌خوای بگی که خیلی قهرمان و هرکولی؟!

_نه.. دقیقاً چون نمی‌خوام فک کنید خیلی قهرمان و هرکولم نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.

+تا ابد که نمی‌تونی توی خودت بریزی. تا کی قراره ادامه داشته باشه این تظاهر کردنت به حال خوب؟!

- من تظاهر نمی‌کنم. واقعا خوبه حالم. یاد گرفتم تظاهر نکردن رو. میدونم که اون زخما هنوز خوب نشدن اما یه جورایی باهاشون کنار اومدم. تا کسی روش‌و نکَنه و دوباره تازه‌ش نکنه، واقعا حالم خوبه. بعدشم تا ابد که قرار نیست اینجوری بمونه. بالاخره یکی پیدا می‌شه که بتونم همه چی‌و بهش بگم.

+خُبه خُبه!! حالا کو تا اون موقع بیاد. حالا اگه بخوای تا اومدن سیا با یه نفر حرف بزنی؛ اون کیه؟!

_اوووومم.. خب.. پوریا.

+بیخیال!!!! پوریا؟! اونم تو؟! آخه گفتی پوریا.. دلم براش یه ریزه شده.

_منم دلتنگشم.

+شوخی می‌کنی؟! چی باعث می‌شه که تو حرفای به اطلاح مگوت رو به پوریایی بگی که اینقدر بی‌تفاوته؟!!

_دقیقا همین بی‌تفاوتیش. همین که هیچ ترحمی توی نگاهش نمیاد. همین نگاهی که به آدم اطمینان می‌ده که دفعه‌ی بعدی که دیدیش قرار نیست چیزی از این گفت‌وگو به خاطر بیاره و از روند حل شدن مشکلاتت سوال کنه. قرار نیست اینکه چقدر بی‌چاره‌ای رو به روت بیاره.

+به خدا تو دیوونه‌ای. سیب زمینی بودن هم شد دلیل انتخاب؟! 

_نه! فقط همین نیست.. حرف زدنش باهاش راحته. خیلی راحت. معمولا همه چیز از داستایوفسکی شروع می‌شه. و اون جمله‌ی تکراریش که «داستایوفسکی نویسنده نیست... پروردگاره!!» بعدش حرف از فروغ می‌شه و معمولا شعر «فتح باغ» فروغ رو می‌خونه. بعدش کمی از ایده‌آل‌گرایی‌ها و شیوه‌ی تفکر هدایت‌گونه‌ش حرف می‌زنه. بعدش هم راجع به خلاءهای فلسفی‌مون صحبت می‌کنیم و فیلم‌های خوب. کمی هم در مورد وجود خدا بحث می‌کنیم. همه‌ی اینا باعث می‌شن من رو دور بیفتم برای حرف زدن. اینا که تموم می‌شه پوریا می‌دونه که نباید چیزی بگه تا خودم شروع کنم. عین طوطی هم هی چته چته نمی‌گه.

+زهر مار. آخه اون مثه من نگران توی احمق نمیشه که..

_و همین فوق العاده س. کاش هیچوقت کسی نگران آدم نمی شد. نگرانی محدودیت میاره.

+وایسا ببینم!! تبی چیزی داری؟! یا واقعا دیوونه شدی رفته؟!

_در ضمن پوری به حرف های جدی آدم احترام میذاره و نمیگه که داره هذیون میگه.

+دِ بیاا. تو رو خدا راحت باش. منو با پوری مقایسه کن. ایــــــــــــش... خب میفرمودین.

_هیچی دیگه. همین که یه نفر اینجوری باهات صحبت کنه و بفهمتت کافی نیست برای اینکه تو بخوای دوباره و صد باره بهش اعتماد کنی؟! 

+گاهی ایده آل گرایی هاش آدمو دیوونه میکنه. خیلی خیلی آرمانی فکر میکنه.

_و به نظر این خصلتش شبیه من نیست؟!

+جفتتون دیوونه اید. تو خیلی خیلی بیشتر. اون عزیز دلمم خیلی خیلی کمتر.

_دلم برای تکرار کردن این جمله شم که آخر همه ی بحث هامون میگه تنگ شده. یادته میگفت :«منو خیلی جدی نگیر. من دیوونه ام. جنون فلسفی دارم. شما مثل من نباشید.»؟

+ببین وقتی میگم دیوونه و احمقی بهت بر میخوره. اون طفلکی هزار تا جمله ی طلایی داره. بعد تو گیر دادی به زاقارت ترین شون؟! خیله خب حالا که پوری یه عالمه باهات فاصله داره!

_اوهوم. حالا شاید بهش زنگ بزنم...

+حس میکنم دیگه داری زیادی چرت و پرت بهم میبافی. مطمئنی که تب نداری؟! وایسا ببینم خوب خوابیدی؟!

_فک کنم آخرین بار دو روز پیش خوابیدم. فکر و خیال نمیذاره بخوابم.

+همون!! کوآلا کوچولو ی ما خوابش میاد که داره چرند میگه! عجب!! چی باعث میشه که توی خرگوش همچنان رو پا باشی؟!

_کافئین. فقط، گودی، جون من اون رگه ی گودزیلایی و مامان بزرگیت بالا نزنه که همین الان قطع میکنم.

+باشه باشه. فقط میشه خواهش کنم بری بخوابی؟!

_آره. خواهش کن :)

+گمشو برو بکپ. همین الان.

صدای جیغش که گوشمو کر میکنه، بی خدافظی قطع میکنم و راهی تخت خواب میشم.