این روزا سرم از هر وقت دیگه شلوغ تره. باید همزمان سه تا کتاب رو با هم پیش ببرم و موضوعاتی که استاد گفتن رو تبدیل به داستان کنم. داستان هفته ی پیشم منتخب استاد نبود و این داره کلافه م میکنه. اون رگه ی کمال طلبی منفیم زده بالا و یه صدایی مدام داره مغزمو میجوئه که:«باید بهترین خودت و بقیه میبودی اما نبودی!»

و یه حسی مثل سر خوردگی بعد از شکست احاطه م کرده.

مامان میگه:« کمال طلبی منفی تو با خودت اینور و اونور نبر. تو توی نوشتن استعداد داری و من به این شک ندارم. تو رسالتت نوشنته. کارت توی این دنیا نوشتنه. من برات اون روزای شکوهمند رو میبینم و اون جشن امضا های شلوغ!»

خودمم میدونم که اون روزا دیر یا زود میرسن؛ اما اگه فکر کردین که ذره ای فکر به آینده یا حرفای مامانم حالم رو خوب میکنه، باید بگم که شما هرگز با یه آدم که نظریه ی «یا همه یا هیچ» به عبارتی همون «کمال طلبی» منفی داره سر و کله نزدین!

سرم داره منفجر میشه و هیچ مسکنی هم نمیتونه آرومش کنه. خیلی نمیگذره از زمانی که دکتر تشخیص میگرن استاتوس داد. دیگه میدونم سردرد هام که شروع بشن؛ خوب شدنش میوفته واسه سه_چهار روز دیگه.
موضوعی که استاد واسه این هفته داده «بدترین اتفاق زندگی» هست. و من بیشتر از هر زمان دیگه ای ترسیدم. اصلا و ابدا نمیخوام که برگردم به اون زمان و گذشته رو شخم بزنم :( 

آخه چه کاریه که آدم «بدترین» اتفاق زندگی شو برداره و با یه عالمه جمله ی قشنگ و شیک و پیک بذاره توی یه گروه چهل نفره؟! استاد میگه که این از مهم ترین تمرین هاست. میگه که تمرین استاد معروفیه و من هنوزم نمیفهمم که این چه کاریه، حتی اگه عباس معروفی گفته باشه که باید انجام بگیره...

خلاصه که حسابی دلم از خودم پره. از اینکه نمیتونم جلوی این کمال طلبی رو بگیرم از اینکه حتی فکر کردن به موضوع داستان این هفته هم تنمو میلرزونه.

رفقا! این همه چرت و پرت بهم بافتم که بگم. یه مدت طولانی قراره که نباشم. شایدم اصن برنگردم. نمیدونم... شاید که قراره بقچه همین جا تموم بشه. شایدم نه. دیوونه تر از اونم که الان یتونم تصمیم بگیرم :) ولی اگه دیگه بر نگشتم میخوام اینو بدونید که دوستای درجه یک و خفنی توی بیان پیدا کردم و از حضور همه شون خوشحالم. خلاصه که با کوله باری از خاطره های خوش دارم میرم :)

خب، یه عالمه کامنت دادین که متاسفانه بی پاسخ مونده. حتما حتما وقتی حالم بهتر شد بهشون پاسخ میدم :) از گل روی همگی عذر خواهی میکنم.

کلوچه ی مهربونم! به تو هم قول انجام دادن چالش ها رو داده بودم. منو ببخش که نشد :( [اگه برگشتم قول میدم که فورا انجام بدم چالش ها رو :)]

 

 

+فکر کردم که کامنت ها رو ببندم اما دیدم که دوست دارم، بخونم کامنت هاتون رو؛ هرچند که شاید بدون پاسخ بمونن. پس جمله هاتونو دریغ نکنید ازم :) [فقط این تن بمیره، تو فاز نصیحت و اینا نباشه که مامانم لبریزم کرده :)]