خدا پدر و مادر و خاندان عباس معروفی رو بیامرزه و قرین رحمت کنه :))

اول بابت تمرین غر زدم. که این دیگه چه تمرین مزخرفیه آخه :/ ولی خدا میدونه که چقدر این تمرین برام پر از سود بود. اول از همه فهمیدم اون همه تراپی و عبارت تاکیدی و اینا همش کشک بوده و من هنوزم بعد از ده سال مثه سگ از حرف زدن و فکر کردن راجع به اون روزا میترسم. فهمیدم که تمام این مدت فقط فرار کردم. و تنها راه نجاتم حرف زدن راجع بهش بوده و هست.

دوم اینکه تمام مدت نوشتن یه لرزش هیستریک اعصاب خردکن داشتم. کف دست هامم اونقدر عرق کرده بود که مدادم هی از بین انگشت هام لیز بخوره ولی وقتی تموم شد؛ حالم عجیب بود : ترسیده، رمیده، لرزان، پر از بغض و نفرت ولی... آروم. بعدش به خودم گفتم که دیدی اون چیزی که ازش فرار میکردی همش جا شد توی سیصد کلمه. :)

الان خیلی آروم ترم اما بیشتر از وقت دیگه ای دلم میخواد که بشینم و برای یه نفر همه چیزو تعریف کنم. نیاز به یه هم صحبت دارم. البته هم صحبتی که مطمئن باشم دیگه نه قراره باهاش رو در رو شم و نه هم کلام :/  خودم میدونم که به یه مشاور یا روانکاو احتیاج دارم اما بعد از اون دو_سه تا مشاور طلایی دیگه عمرا بتونم به هیچ روانشناسی اعتماد کنم :)

دلم برای خاله ماهی تنگ شده. اون تنها کسیه که از همه چیز خبر داره. هر چند که اونم از جزئیات چیزی نمیدونه اما همین که میدونه خودش خوبه. دلم برای حرف زدن هامون تنگ شده. برای تیکه هاش که مجبورم میکرد وسط گریه بخندم. دلم برای بوی بخصوصش هم تنگ شده.

دلخوشی این چند روزم اینه که فایلِ حافظِ شاملو رو گوش کنم تا برسم به بیتی که توی عنوان اومده. بعدش دلم گرم بشه که خب... بالاخره تموم میشه :)))

جدیدا دارم تمرین میکنم که هر وقت خودمو توی آینه دیدم، لبخند بزنم. ایده ش از کجا به ذهنم اومده رو نمیدونم اما حس خوبی بهم میده این تمرین :)

 

 

+رفقا. زین پس اگر من گفتم «میخوام برم» یا «دارم میرم» بدانید که حرف رایگانی بیش نیست و فشار ها و خشم های خفته ام بیدار گشته اند و من برای تخیله شان زورم به هیچ جا جز این وبلاگ بخت برگشته نمیرسد؛ پس از اینکه دانستید، برایم از خدا طلب آرامش و مغفرت کنید :))

++ببخشید که اینقدر پراکنده و پر از غرغر و بدقلقی نوشتم :))