گرگ و میش بودن آسمون رو که از لابه‌لای کاکتوس های پشت پنجره‌م دیدم، گردنبند یادگار خاله زبیا رو بر داشتم و پیچیدمش دور مچم. به هوشنگ و ما بقی گل ها آب دادم و ایستادم جلوی پنجره. گردنبند رو انداختم گردنم و زمزمه کردم :

« آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟!

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام 

با آفتاب رابطه دارم. »

من همزمان با طلوع دهمین خورشید تابستون به خودم قول یه تغییر اساسی رو دادم. نگاهم رو میدوزم به آسمونی که انگار آبی تر از همیشه س. انعکاس تصویرمو توی شیشه میبینم و بهش میگم:« یادت نره که قول دادیا! اونم جلوی این همه شاهد! :) »

به هوشنگ نگاه میکنم. انگار داره به روم لبخند میزنه.

 

پی‌نوشت : شعری که توی متن اومده اسمش پنجره س و از فروغ جآنمه

پی‌نوشت2: ایشون هم هوشنگ عزیز مادره (رفقا بیاین راجع به میزان داغون بودن عکس صحبت نکنیم)