توی سه کنج دیوار نشسته‌ام و گلوله شده‌ام توی خودم. کور سوی نوری از پنجره می‌تابد به تاریکی مطلق اتاق. احساس می‌کنم برای خوابیدن به چیزی بیشتر از دو لیوان دوغ احتیاج دارم. درد از وسط سرم شروع می‌شود و تا پایین چشم چپم ادامه دارد. امشب از آن شب‌های لعنتی‌ای ست که خاطرات مزخرف می‌آیند و می‌چسبند به گوشه‌ی ذهنت. 

کف دست‌هایم عرق کرده‌اند و پلک راستم هم تیک می‌زند. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و گوشه‌ی دفتر خاطراتم می‌نویسم «دهنت سرویس که گند زدی به زندگیم! دهنت سرویس که مسبب تمام این لحظه های کثافت باری!.. اما دیگه اجازه نمیدم که به الآنمم گند بزنی..»

مُسکِّنی برای این سر درد هولناکم و بالا می اندازم و دوباره گلوله میشوم توی سه کنج دیوار و زانو هایم را می‌چسبانم به سینه‌ام. ریشه‌ی موهایم را می‌کشم و به خودم قول یک فردای شگفت‌انگیز میدم.

فکر می‌کنم که این شب فقط خاله کوچیکه و حرف‌های دو نفره‌ی‌مان را کم دارد. 

سرم را می‌گذارم روی زانوهایم و همراه با صدای خاله کوچیکه‌ی توی سرم زمزمه می‌کنم «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

پرونده‌ی دوست داشتنت را چندین روز پیش بستم. پرونده‌ی خاطرات مزخرف تر از خودت را هم امشب خواهم بست...

 

پی‌نوشت : دیوونگی‌هام‌و زیاد جدی نگیرید. این پست‌ها رو بیشتر برای اینکه یه یادآوری برای خودم باشن می‌نویسم :)