۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات روزها» ثبت شده است

یا از اول دل به رویایی نبند، یا بر این رویای ویران گریه کن!

خسته‌م. یا شایدم جا زدم. فقط سی روز مونده و از اون رویایی که برای خودم ساخته بودم فقط یه ویرونه مونده.

احتمالاً بگید چقدر یارو خودپسنده ولی واقعاً لیاقت من و پتانسیل‌های من اینجا ایستادن نیست! خیلی باید بالاتر باشم، خیلی!

از خودم عصبانی‌ام و فقط امیدوارم که سر عقل بیام. کاش بتونم بدن کرخت و مغز خسته‌م رو متقاعد کنم که این مقطع زمانی، زمان جا زدن نیست!

  • ۱۵ | ۴
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۱

    از هر دری سخنی [۵]

    ۱. از وقتی میام کتابخونه اوضاعم بهتره. تمرکز بیشتری دارم. میزم یه کنج دنج هست و از شلوغی به دوره. دوستش دارم و خوشحالم. احساس بازدهی بیشتری می‌کنم و امیدوارم این ۵۰ روز لعنتی رو بتونم به کمک دور شدن از خونه، بهتر بگذرونم.

     

    ۲. امروز یه دامن بلند و گشاد سرمه‌ای پوشیدم و یه مانتوی بلند روش. برای گشادی و راحتی‌ش صرفاً. بعد یه آقایی که نمی‌دونم دقیقاً چیکاره بود، اشاره زد برم تو اتاقش. با کلی دخترم و عزیزم (!) می‌گه که دامن مال مهمونیه! از فردا پوششت رو درست کن که کسی مزاحمت نشه و اینا. دیگه بنده خدا خیلی مهربون و مودب صحبت می‌کرد که روم نشد بهش بگم درت رو بذار دوست عزیز! حوصله‌ی کل‌کل هم نداشتم لذا با یه فرمایش شما متینه، سر و تهش رو هم آوردم. بعد دختره با یه مانتو و دامن سرخ و گل‌گلی اومده، بهش سلام می‌کنه. یارو هم انگار نه انگار که همین الآن منبر بوده راجع به مانتو. با روی خوش جوابش رو میده و تمام! می‌خوام بگم که اینکه هم رنگش مورد داشت، هم کوتاهی‌ش و هم تنگی‌ش! ولی یادم اومد که اینجا ایرانه و منم حوصله‌ی کل‌کل ندارم و دهنم رو ببندم سنگین‌تره! به خدا می‌گم «انصافاً گرفتی ما رو مشتی، نه؟» و حس می‌کنم که با لبخند طویلش برام ابرو بالا می‌ندازه!

     

    ۳. از وقتی درس می‌خونم مامان اینقدر مهربون شده که نگید! مریم امیرجلالی درونش خاموش شده به لطف خدا. همه‌ش با لبخند نگاهم می‌کنه. اوضاع یکم عجیبه ولی دوستش دارم D:

     

    ۴. رفته بودم استراحت، بغل‌دستی‌هام _که هم مدرسه‌ای هم هستیم_ داشتن به ترتیب از شوهر و دوست‌پسر و کاشت مژه صبحت می‌کردن، منم زل زده بودم به جورابای گربه‌ای‌م و توی دلم بهشون می‌گفتم «اکوری پکوری‌ها! چه قشنگین شما! برم چند جفت دیگه ازتون بخرم، باهم خانواده‌ی گربه‌ای تشکیل بدیم!» بله! یه لحظه احساس شرم کردم. ولی می‌دونین؟ خودم رو عشقه بابا!

     

    ۵. گودی بعد از شش ماه پیام داده قربون صدقه‌م رفته و ابراز دلتنگی کرده. دلتنگشم. و این رو بهش گفتم، ولی هم اون می‌دونه و هم من می‌دونم که من آدمی نیستم که با کسی که برام تموم شده، دوباره رابطه بسازم. می‌دونه وقتی که باید می‌بود، نبود. همین کافیه برای تموم شدن یه رابطه. و وقتی جهان فکری دوتا آدم عوض می‌شه، لازمه که به رابطه تموم بشه. هم شرط کافی رو داریم، و هم لازم رو. ما، دیگه ما نمی‌شیم!

     

    ۶. تا من پارت بعدی درسم رو می‌خونم، میاید بهم حرفای قشنگ بزنید؟

    جایزه‌ی درس خوندنم معاشرت با شماست :)

     

    پی‌نوشت : دارم به خودم برمی‌گردم و این خوشحالم می‌کنه. شما حس نمی‌کنید کسی که این پست رو نوشته، بقچه‌ی دو سال پیشه؟ :))

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۱

    از هر دری سخنی [۴]

    ۱. می‌گه «تو تنها چیزی که لازم داری تحسین شدنه. داری پدر خودت رو با خودسرزنشی‌هات در میاری. برو دنبال کارایی که توشون خوبی. برو نقد، شب شعر، چه می‌دونم یه کاری که اون تأییدی که لازم داری رو از خودت بگیری، از دیگران هم.»

    راست می‌گه! جیم‌بنگ خوب من‌و می‌شناسه. خوب می‌دونه درد از کجاست. می‌گم «حق با توئه، ولی باشه واسه بعد کنکور.» و می‌رم که تا بعد کنکور به خودم بپیچم.

     

    ۲. تا هفته‌ی پیش می‌گفتم خدایا کنکور به خیر بگذره، ولی الان می‌گم خدایا فقط بگذره، فقط تموم شه.

     

    ۳. یه جوری احساس تنهایی می‌کنم که انگاری خودمم، خودم رو رها کردم. کی اینقدر درون و بیرونم تهی شد؟

     

    ۴. موبایل مامان رو برمی‌دارم و تک‌تک عکس‌های این مدت رو نگاه می‌کنم و غم‌انگیزترین شادی عمیق زندگی‌م رو تجربه می‌کنم. به هفته‌ی دیگه فکر می‌کنم. به اینکه خط و نشون‌هام رو چه جوری به دست قافی برسونم که داره داشته‌ی عزیز زندگی‌م رو با خودش همراه می‌کنه. ولی می‌دونی چیه؟ اون غمی که ته‌نشین شده توی ظرف شادی‌م، فدای وجود اون برق چشمات :)

     

    ۵. خسته‌ام. اونقدر خسته که می‌تونم تا ته دنیا بخوابم. کاش وقتی پلک‌هام رو بستم و کف پام ابر نرم رویا رو حس کرد، دیگه بیدار نشم.

     

    ۶. دستم به نوشتن نمی‌ره. باید حرف بزنم. از عصر ده بار مخاطبینم رو چک کردم و کسی نبود که باهاش حرف بزنم. از همون موقع تا الآن یه حس بدی دارم. خیلی بد.

    خب! دیگه کافیه. شب به خیر :))

  • ۷ | ۰
  • ۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱

    از هر دری سخنی [۳]

    ۱. در حالی که خواهری داره توی اینستاگرام پیچ پسرهای مو فرفری رو شخم می‌زنه و روی دونه به دونه‌شون «کراش» می‌زنه؛ _که من کماکان هم ترجیح می‌دم به جاش از اصطلاح «گیر کردن گلو» استفاده کنم_ من هنوزم که هنوزه وقتی گلوم پیش یکی گیر می‌کنه، حتی موقع گفتن یه فتبارک الله احسن الخالقین ساده به دیگران هم عذاب وجدان می‌گیرم! :دی

     

    ۲. توی یوتیوب دارم قسمت‌های مختلف زندگی پس از زندگی رو نگاه می‌کنم و ری‌اکشن‌هام این‌جوریه که «ابولفضلی؟!» «نه بابا!» «تو که رسماً داری پیاز داغ می‌دی قاتی قصه‌ت!» «جون ما؟» «مرگ دادا عمراً تو کتم بره!» «امام حسینی؟!» «می‌شه مگه؟» «چرت نگو!» «تو رو قرآن؟!»

     

    ۳. با جیم‌بنگ رفتیم کافه‌ی نزدیک خونه. گپ زدیم، چرت و پرت گفتیم، عکس گرفتیم و پیاده اومدیم تا پارک محله‌ای سر کوچه. کنار سنگ جدول نشستیم و سالاد ماکارونی بهشتی خوردیم و بعدم تمام! خوش گذشت. بسیار :))

     

    ۴. مامان رو بدرقه‌ی شیراز کردیم. دلم براش تنگ می‌شه و سر کردن با خواهری بدون مامان مشکله ولی دلم گرمه به اینکه می‌دونم داره می‌ره پیش اون یکی من! منی که جای دیگه‌ای زندگی می‌کنه و از قضا خواهر کوچولوی خودشه. می‌دونم که گل‌باهار الان بیشتر از من به مامان نیاز داره و همین از دلتنگی‌م کم می‌کنه.

     

    ۵. قرار شده با خواهری فردا امتحان‌هامون رو بپیچونیم. خلاصه که جفت‌مون به صورت کاملاً ناگهانی و از پیش تعیین نشده! دل‌پیچه و حالت تهوع گرفتیم. ته دلم به خاطر گول زدن بابا عذاب وجدان دارم ولی با یاد امتحان مزخرف فردا و نمره‌ی مزخرف‌تری که قراره کسب کنم، کاملاً از بین می‌ره! هی راه می‌رم و توی دلم می‌گم «خدا جونم، دفعه‌ی آخره. از این به بعد خوب می‌خونم و از این پلید بازی‌ها در نمیارم، خب؟» 

    خدا هم یه سری از تأسف تکون می‌ده و می‌گه «آدم بشو نیستی، نه؟!»

     

    ۶. خدایا خودت می‌دونی که جز یه رتبه‌ی خوب و رسیدن به قرب الهی و چندین و چند میلیارد پول و یه خونه‌ی حیاط‌دار نقلی با صفا و یه کتابخونه‌ی خیلی گنده و اکثر خوردنی‌های خوشمزه‌ی دنیا و یه عشق والا و کنسرت چاوشی و زندگی سلیمان‌وار تا حالا چیزی ازت نخواستم! اما الان خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم، اراده‌ی درس خوندن بهم بده به دو دلیل! اول موفقیت شخصی‌ خودم و دوم روانی نشدن مشاورم طفل معصومم! با تشکر! ماچ.

     

    ۷. آخ که چقدر فردا کار دارم. بهتره بخوابم و کمتر حرف بزنم. کم گوی و گزیده گوی و این‌ها.

  • ۷ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲۶ فروردين ۱۴۰۱

    در باب احساس لطیف قلنبه

    با خاله کوچیکه درمورد احساسات عجیب و غریب این روزهام گپ زدم. شرم داشتم و قلبم سریع‌تر از حالت نرمال می‌تپید. از حسی گفتم که ریشه دوانده میان فکر و قلبم. از پشت صفحه‌ی چت برام نیش گشاد کرد که «این پسر خیلی خوبه!»

    از شرم گفتم و از احساس حماقت. از اینکه نباید اینطور می‌شد. گفت همه احمقیم و خیالم را راحت کرد که احساساتم طبیعی و محترمند و نباید بی‌خودی خودم را سرزنش کنم.

    راه به راه احساس ملایم قلنبه شده‌ی ته دلم را به رویم آورد و عادی جلوه‌اش داد. آنقدر که به خودم حق دادم و بعد از چند روز دست از یقه‌ی خودم کشیدم :))

    به عارفه گفتم «می‌ترسم از روبه‌رو شدن باهاش. از رسوا شدن و پشیمون شدن!»

    گفت «حالا خودتو ننداز توش غرق شی که خب دختر!! یه گوشه واسا لذت ببر از حست. استخر آب می‌بینیم چیکار می‌کنیم؟! همون کار رو بکن! یهو نمی‌پریم‌ تو آب. یه گوشه می‌مونیم. کم کم نزدیک می‌شیم. بعد انگشت پامون رو می‌زنیم توش. بعد انگشت دستمون رو می‌زنیم.. خلاصه که کلی طول می‌کشه تا بسنجیم. اخرش امکان داره اصلا ببینیم آب آلودس یا ما شرایطشو نداریم و اصلا نپریم تو آب. فقط یه گوشه بشینیم و توتفرنگی‌مون رو بخوریم و فقط نگاه کنیم و حال کنیم! خوبیش اینه که کیفیت‌های گوناگونی از حال کردن هست.»

    از به آب زدن می‌ترسم! از به آب زدن‌های بی‌حاصل می‌ترسم. راستش از واکنش دیگران هم می‌ترسم. از خیلی چیزها می‌ترسم. 

    بعد از چندین روز کلنجار رفتن با خودم حالا می‌دانم که از میان باغ دلم رودخانه‌ای عمیق، زلال و پرخروش در جریان است. گرچه دوست دارم به آب بزنم اما شرایطش را ندارم. پس از تماشا کردنش و شنیدن صدای دلپذیرش لذت می‌برم و شاتوت‌هایم را می‌خورم و هر چند لحظه یک‌بار با خودم می‌گویم «این پسر خیلی خوبه!»

  • ۱۲ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۴ فروردين ۱۴۰۱

    رقص آن گیسوی پریشانت کو؟

    بابا آخرین تلاشش را می‌کند «مطمئنی بابا؟ صبح‌ها توی هم گره می‌خوره و می‌چسبه به هم‌ها!»

    چپ‌چپ که نگاهش می‌کنم، چند باری می‌گوید «خب! خب!» و ترمز می‌کند. پیاده می‌شوم و زنگ می‌زنم. خانم ص به استقبالم می‌آید. مشت به مشتم می‌کوبد و می‌گوید بروم بنشینم. روی صندلی چرم سبزآبی می‌نشینم و توی آینه به خودم خیره می‌شوم.

    خانم ص مدل مد نظرم را می‌بیند و فریم زرشکی عینکش را به عقب هول می‌دهد. همانطور که حال مامان و بابا و خواهری را می‌پرسد آب روی موهایم اسپری می‌کند. می‌گوید «آره والا. خوب کردی، تنوع می‌شه.»

    «بسم اللّٰه الرحمن الرحیم» زیر لب پیس‌پیس می‌کند و قیچی را می‌گذارد روی موها. می‌گوید «ایشالا هرچی که نمی‌خوای همراه این موها از فکر و وجودت بره.»

    زمزمه می‌کنم «اندوه، اضطراب، ناامیدی، تنبلی!»

    چند ثانیه بعد دسته‌ی موهایم توی دستانش است. از توی آینه به خرمایی‌های مواجی نگاه می‌کنم که دارند می‌روند سمت سطل زباله. خانم صاد شروع می‌کند به قیچی زدن و گپ زدن. حال خاله‌ها را می‌پرسد. از چندتا مشتری‌هایش می‌گوید. من هم کمی از کلاس‌ها و کنکور و حال ایام می‌گویم. حرف زدن‌مان که تمام می‌شود کار کوتاه شدن هم تمام شده. خیره به خرده موهای پخش شده‌ روی سرامیک، منتظر تمام شدن سشوار کشی می‌مانم.

    وقتی می‌ایستم و توی آینه نگاه می‌کنم با لبخندی کاملاً راضی و خرسند می‌گویم «آخــیــــش!» توی دلم به بقچه‌ی توی آینه می‌گویم «لامصبِ نامسلمون! آخه چطوری اینقدر جیگری تو؟ باقلوا!»

    کمی به ترکیب باقلوا و جگر فکر می‌کنم و دماغم را چین می‌دهم. هزینه‌ی کوتاهی را با جان من و مرگ تو و ارواح خاک اموات و از من اصرار و از خانم ص انکار، می‌پردازم و بعد از کلی تشکر می‌آیم بیرون. بابا براندازم می‌کند و لبخند می‌زند «به‌به. مبارک باشه. خوشگل شدی!»

    و بله عزیزان! راحتی به زیبایی اولویت دارد. فارغ از اینکه حس می‌کنم چند درجه زیباتر شدم، احساس سبکی و رهایی شگفت‌انگیزی دارم. :)

     

    عنوان : برگرفته از «آهنگ گیسوی کوتاه» ویگن.

  • ۱۲ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰

    یکم خودستایی که عیبی نداره، هوم؟

     یک سال اخیر بیشتر از هروقت دیگری احساس پوچی کردم، توی افسردگی فرو رفتم و بی‌تعارف به خودکشی فکر کردم. روی لبه‌ی پرتگاه پرسه زدم امّا سقوط نکردم. همیشه همین بوده. همیشه تن نحیفم به مو رسیده و پاره نشده. همواره تا مرز فروپاشی پرواز کرده‌ام امّا نپاشیدم. هربار چیزی (شاید بهتر باشد بگویم نیرویی، نیروی قدرتمند و عجیبی) به شکل معجزه‌آسایی درست لحظه‌ی بزنگاه نجاتم داده.

    از زمانی که علی‌رغم همه‌ی ترس‌ها تتمه‌ی شهامتم را جمع کردم و درمان جدی‌تر و اصولی‌تر افسردگی و اضطراب را شروع کردم حالم بهتر است. حالا که سه هفته از شروع دارودرمانی می‌گذرد بی‌خوابی و کابوس‌ها به درک واصل شدند و از سرمای رعب‌آور سر انگشت‌ها خبری نیست. دیگر احساس رخوت و بی‌حوصلگی نمی‌کنم و عجالتا حالم از زندگی بهم نمی‌خورد. اندوه شدید و بی‌تفاوتی حاد گورشان را گم کرده‌اند.

    احساس می‌کنم پرده‌ای ضخیم از جلوی چشمم کنار رفته یا با سیلی از کابوسی دردناک بیدار شده‌ام. حالم درست شبیه بیدار شدن دم غروب است. آن وقت‌هایی که هویت و موقعیتت را فراموش می‌کنی و نمی‌فهمی گرگ و میش بودن دنیای پشت پنجره به خاطر طلوع است یا غروب. قدری مبهوت، گنگ، گم شده. اولش فقط سرزنش بود. اینکه این مدت دقیقاً چه غلطی می‌کردم؟ چرا همان اول خبر مرگم نرفتم سراغ درمان؟ حالا که فقط 233 روز تا کنکور مانده دقیقا چه خاکی باید توی فرق سرم بریزم؟ بی‌خود نبود که روان‌پزشکم گفته بود «کاش زودتر اومده بودی! ولی خب الانم دیر نیست!» 

    بعدش گفتم «هی! یادت نره چطور 9 سال تمام خودت رو به دندون کشیدی! چطور با مشقت درس خوندی، کتاب خوندی و برای توسعه‌ی فردی‌ت تلاش کردی. فراموش نکن وقتایی رو بیش از حد توانت خودت رو توی هرچیزی غرق کردی که وقت نداشته باشی به چیزای ناراحت کننده فکر کنی. یادت نره چند هزار بار خودت رو از قعر ناامیدی بیرون کشیدی و جلوی از بین رفتنش رو گرفتی. چقدر دردناک کش اومدی تا خودت رو از لبه‌ی پرتگاه نجات بدی. چقدر بریدی، جا زدی، عقب کشیدی امّا درست توی لحظه‌ای که همه‌چیز رو به اتمام بود ادامه دادی. یادت نره چطور سه بار خودت رو از بالای اون پرتگاه رها کردی قبل از به زمین خوردن دست‌های خدا دور کمرت حلقه شد. پیش از اینکه محکومم کنی، یادت بیاد که با خون جگر طفل ۹ ساله‌م رو بار آوردم و اونقدر خوب بار آوردم که حاصل تربیتم اینقدر بی‌نظیره.»

    توی آینه نگاه می‌کنم. لپ خودم را می‌کشم و با همه‌ی سلول‌های تنم رو به تصویر توی آینه می‌گویم «بهت افتخار می‌کنم سنجاب من.»

     

    بی‌ربط نوشت : خسته‌ام و تمرکزم به کتاب جلوم جمع نمی‌شه، می‌شه اینجا برام یه جمله‌ی «حال خوب کن» بنویسید که جون بده بهم؟ :)

  • ۱۰ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰

    ببار ای بارون ببار :)

    چند وقته هرچیزی که می‌نویسیم به دلم نمی‌نشینه. هی هم به خودم می‌گم «بابا وبلاگیا از خودن، اینا خزعبلاتت رو خوندن، متن دل‌نچسب که دیگه چیزی نیست!» ولی همچنان قلمم خشکیده.

    عجالتاً این رو داشته باشید که اگه حضرت باران، انسان تشریف داشتن، من بدون تحقیقات میدانی و حرف پس و پیش باهاش ازدواج می‌کردم D:

    اگر یه روزی خری چیزی مغزم رو گاز گرفت و به امید خدا مزدوج شدم، بدونید بزرگوار حتماً صفات بارونی داشته. بی‌نهایت، بخشنده، نوازشگر، خوش صدا، به موقع، روح‌نواز، لطیف، طراوت‌بخش، سرسبز و سرمست‌ کننده، هم نم‌نم هم شُرشُر، تسلی‌بخش، عاشق‌نواز :)

    یه بار توی کانال خدابیامرزم گفتم «وقتایی که بارون می‌باره حس می‌کنم خدا داره باهام حرف می‌زنه. بهم می‌گه "ببین می‌بینمت، ببین هواتو دارم. ببین اندازه‌ی همه‌ی این قطره‌های بارون دوستت دارم. ببین من‌و داری. ببین چشمم‌و ببستم روی خطاهات." انگار تمام قد ایستاده تا بغلم کنه. انگار با تک‌تک قطره‌های بارون می‌خواد بهم بگه "بیا توی آغوشم!"»

    یه موضوع بی‌ربط اما بسیار مسرت‌بخش هم بگم و برم. در نهایت کتاب‌های بسیار دلربایی که مدت زیادی منتظر خریدن‌شون بودم رو خریدم! حافظ‌نامه‌ی خرمشاهی، دیوان شمس شفیعی کدکنی و قرآن با ترجمه‌ی موسوی گرمارودی. کتاب مرتضی قشنگم رو هم سفارش دادم و توی راهه. همیشه گفتم و همچنان می‌گم مرتضی برای من پیش از استاد بودن همون مرتضای خوش‌قلمیه که از سال‌ها قبل نوشته‌هاش رو با شوق می‌خوندم و از فکر اینکه روزی شاگردش باشم ذوق می‌کردم. وقتی هم فهمیدم کتابش رفع ممنوعیت شده، انگار که کتاب خودم چاپ شده باشه قند توی دلم آب شد.

    الآن که دارم می‌نویسم روحم سرمست بارونه. دفتر خاطراتم بازه و داره توش با خودم قول قرار می‌ذارم، جورابای دلخواهم رو پوشیدم و قراره برم سر درس و مشق. چیزی که توی دفترم نوشتم رو اینجا هم می‌نویسم که توی رودربایستی شما هم قرار بگیرم «بقچه نیستم اگه خودم رو از این منجلابی که واسه خودم ساختم، بیرون نکشم!»

  • ۱۷ | ۱
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰

    بخت ما ساییده‌اند و سُرمه‌دان پر کرده‌اند

    دیروز می‌خواستم توی یک بخش از داستانی که دارم می‌نویسم؛ از روابط مجازی چت‌رومی استفاده کنم. به توجه به اینکه برای نوشتن نیاز به تجربه زیسته داریم، گفتم می‌روم و با یک نفر چت می‌کنم ببینم دنیا دست کیست. اولش کمی با یادآوری امکان وجود مفاسد اخلاقی فکر کردم «واقعا می‌خوای بری؟»

    در این لحظه یک ککی افتاد به تنبانم که خاک بر سر! همسن‌های تو هزار جور کثافت‌کاری می‌کنند، کک‌شان هم نمی‌گزد! کار خارج از اخلاقی که نمی‌خواهی بکنی! اصلاً بیا برو چهار تا غلط بکن که دو صباح دیگر به طفلت بگویی مادرت هم آره و این‌ها! عین تارک دنیا‌ها شدی!

    لذا یکی از آن ربات‌های کذایی چت را که اسپانسر پروکسی مستفیدم بود را باز کردم.

    در بدو ورود درخواست‌های بی‌شماری از پسران و دختران سرزمینم داشتم که آمده بودند پی فسق و فجور و صحبت‌های خاک‌برسری. همه را از دم بلاک کردم. پسری می‌آید که از من دو_سه سالی کوچکتر است. از طلاق پدر و مادرش می‌گوید، از اینکه شوهر خواهرش مداوم اذیتش می‌کرده، از اینکه دیگر بی‌محبتی پدرش را درآورده و آمده اینجا دنبال محبت. اینکه یک دوست‌دختری بیابد که خلاءهایش را پر کند. بهش می‌گویم آدم‌ها مرهم نمی‌شوند. جای اینکه بخواهد به کسی وابسته بشود، خودش یک‌کاری بکند. و شکست عاطفی را هم بعدترها به سیاهه‌اش اضافه نکند.

    چت را می‌بندم و منتظر می‌مانم که یک آدم نسبتاً درست و حسابی بیاید. خودم می‌دانم که آدم درست و حسابی اینجور جاها پیدا نمی‌شود. فکر اینکه خودت هم الان توی اینجور جاها ولویی؛ مثل خار رفت توی چشمم. تا می‌خواهم با احساس عذاب وجدان ربات را بلاک کنم و بروم؛ درخواستی می‌آید روی صفحه.

    پسری حدود ۶ سالی از من بزرگتر. از این می‌گوید که لیسانس عمران دارد و عجالتاً لوازم خودرو می‌فروشد.

    ربات لعنت الله علیه، ناگهان می‌زند فاصله‌ی شما دو کیلومتر! عملاً بیخ گوش‌مان سکنا دارد.

    می‌گوید از خودت بگو. یک اسمی همینطور روی هوا می‌گویم. می‌گوید «زیاد از ما دور نیستی مهناز خانوم.»

    ایح ایح ایح! مردک مزخرف!

    «قرار بذاریم توی پارک فلان، هم‌دیگه رو ببینیم عزیزم؟»

    برایش می‌نویسم صبر کند، هنوز ده دقیقه هم از شروع مکالمه نمی‌گذرد! ادای عق زدن درمی‌آورم و توی دلم هم می‌گویم «اَی! عزیزم و کوفت، من و قرار؟ بشین تا بیام.»

    کمی از مغازه‌اش می‌گوید که حوالی کدام خیابان است. از دهنم در می‌رود که نمی‌دانم آن خیابان کجاست! می‌پرسد «مگه یزدی نیستی؟»

    لاجرم می‌گویم «نه، اینجا ساکنم.»

    «کجایی هستی؟»

    دل دل می‌کنم. دختر؛ شهر پر است از شیرازی‌های مقیم یزد! از کجا مرا بشناسد؟ «شیرازی‌ام.»

    «چرا اینجایید؟»

    «شغل بابام اینجاست.»

    «کار بابات دولتیه مگه؟»

    «آره.»

    یک نفر نبود بگوید ای لال شوی دختر! خب چرا اطلاعات می‌دهی؟ بگو «نه» و خودت را خلاص کن! اَه!

    می‌پرسد آیا خانه‌مان توی فلان بولوار است؟

    و من در حالی که درست در خانه‌ای وسط همان بولوار روی مبل لم داده‌ام و چای می‌نوشم با خونسردی می‌نویسم «نه؛ چطور مگه؟»

    بی‌ربط می‌پرسد «یه اقایی میگفت شیرازیا از تفریحاتشون خوردن کاهو و ترشیه راس میگفت؟»

    پشت‌بندش سوالم را ریپلای می‌زند «چون یه آقایی رو می‌شناسم که فلان جا کار می‌کنه، شیرازیم هست، فامیلیشم فلانیه، شما ک نیستین؟»

    من در حالی که مستقیماً به برق شهری وصل شده بودم و دود از کله‌ام برمی‌خاست، می‌خواستم «ک»اش را بکوبم توی فرق سرش. زیر لب می‌نالم «ای کاهو و ترشی و زهرمار بخوری! بین این همه آدم، توی این همه شهر، چرا باید من با تو هم‌صحبت بشم!»

    سعی می‌کنم خونسرد باشم. دیر جوابم دادنم انگار مطمئنش می‌کند. می‌گویم «نع.»

    از قصد عین می‌گذارم انتهای نون تا میزان تأکیدش بیشتر شود. می‌گوید «درست گفتم؟»

    بعد هم هر می‌خندد. شروع می‌کنم به فکر کردن به مقوله‌ی شانس و باری دیگر یقین حاصل می‌کنم «از شانس چیزی به ما نرسیده!» فکر می‌کنم احتمال پیدا شدن کسی که بیخ گوشم زندگی کند و با بابا آشنا باشد، بین این همه دختر و پسر، از سرتاسر ایران، بین رده‌ها مختلف سنی، توی این ربات از میان میلیون‌ها ربات، تقریباً مشابه پیدا شدن سوزن در انبار کاه است‌. آن‌وقت این سوزن باید پیدا شود و صاف مردمک چشمم را نشانه برود!

    خنده‌ام می‌گیرد. می‌خندم. آنقدر می‌خندم که از چشم‌هایم اشک می‌آید. دوتا ایموجی خنده می‌فرستم. دیوار حاشا بلند است؟ خب باشد! حالا گیریم بفهمد من دختر فلانی‌ام. چه می‌شود؟ هیچ!

    یک آن لحنش هزار درجه فرق می‌کند «خانم فلانی، دیگه توی این رباتا نیاید؛ شما اهلش نیستید.»

    بعد هم بی‌آنکه منتظر جواب باشد ربات را می‌بندد و مرا بلاک می‌کند.

    می‌پرسم «خدایا این شانسه که من دارم؟»

    ندا می‌آید «ای بنده‌ی من! تو اهل غلط اضافه کردن و همرنگ جماعت شدن نیستی، فلذا یا خودت در صراط مستقیم بمان، یا به شیوه‌های مختلف، دهانت را مورد مهر قرار داده و با اعمال قدرت، خودم به صراط مستقیم باز می‌گردانمت. من زندگی‌ای به تو عطا کردم چنان که هر ساعتش خودش داستان است، لذا داستان‌های خودت را بنویس! کسب تجربه‌ی زیسته بخورد توی ملاج‌ات.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰

    از دل گِل، گُل برآرید

    اگر از هفت ماه مشاوره رفتن، تنها یک چیز را یاد گرفته باشم آن این است که گاهی باید بلند بگویم «حالم خوب نیست!» و اجازه بدهم اطرافیانم کمکم کنند برای بهتر شدن. این‌که نخواهم تنهایی از پس غم‌هایم بر بیایم. لذا چند باری بین مکالماتم با مامان و بابا تأکید کردم «من واقعاً حالم خوب نیست!» «فکر کنم دارم افسرده می‌شم.»

    نتیجه‌اش این شد که عصر همراه بابا و ساینا رفتم مسجد جامع. سه ساعت تمام پابه‌پایم راه آمدند و گذاشتند برا هر کاشی مسجد جامع و هر خانه‌ی کاهگلی ذوق کنم و برایشان از حیاط و حوض و درهای چوبی کلون‌دار و پنجره‌هایی با شیشه‌ی رنگی سخن‌رانی کنم؛ از اهمیت داشتن درخت مو و شمعدانی و محبوب شب توی حیاط. و هی توی مسیر سقلمه بزنم «واای این پسره چقدر موهاش خوشگله.» «این دختره چه قشنگ می‌خنده.» «وای خدایا دلم می‌خواد این پیرزنه رو بغل کنم!» «ئه! این دیوارکوبه چقدر زیباست!... چنده!... اوه! چه خبره این همه؟»

    پابه‌پایم آمدند تا ته آب‌انبار و تا بالای پشت‌بام یک کافه. برگشتنی، بابا گفت «بریم یه جایی روی چمن ولو شیم؟»

    می‌داند دویدن روی چمن و متعاقبش ولو شدن رویش را دوست می‌دارم. رفتیم سراغ فضای سبز مختصری که نزدیک خانه است. کفش و جوراب‌ها را درآوردیم و دویدیم سرتاسر چمن‌ها. بعدش هم ولو شدیم و من رطوبت و عطر چمن را به جان کشیدم.

    صبح مامان بیدارم کرد تا راهی شویم. گفت «می‌خوایم موقع طلوع کویر باشیم‌.»

    بابا تأکید کرد که هندزفری را بگذارم توی ماشین و تمرکزم را بدهم به سکوت و سکون کویر. سعی کردم حس راه رفتن روی ماسه را در حافظه‌ی پاهایم ثبت کنم.

    حواسم بود که مامان و بابا دارند نگاهم می‌کنند، پس همه‌ی زورم را زدم تا از پراکندن هر گونه شلنگ تخته جلوگیری و به همان دویدن اکتفا کنم.

    بابا به بهانه‌ی آن‌که چای‌ای که دم کرده «پسر درست کن» است و حسابی می‌چسبد؛ تا ته فلاسکش را توی حلق‌مان خالی کرد. بعد هم خودش عقب نشست و مرا نشاند پشت رل که «بِرون تا ببینم چند مرده حلاجی.».

    تنها مشکل موجود این بود که هنگام عوض کردن دنده، حواسم از فرمان پرت می‌شد و از مسیر خارج می‌شدیم :)))

    گاهی هم به قدری محو رانندگی می‌شدم که حواسم به سرعتم نبود. هی مامان و بابا یکی در میان یادآوری می‌کردند «آروم یلدا!... اینقدر گاز نده!... لازم نیست با دنده سه بری!...»

    ساینا هم این بین می‌گفت «من برای مردن هنوز خیلی جوونم!»

    در نهایت وارد جاده‌ی اصلی شدیم و متأسفانه از حس زیبای رانندگی محروم شدم! برگشتنی بابا آش محبوبم را خرید و مامان گفت پول می‌ریزد به کارتم تا کارگاه ترانه را شرکت کنم. تا خود خانه لطفی گوش دادم و کسی غر نزد که سلیقه‌ی موسیقایی‌ام شبیه مامان‌بزرگ‌هاست.

    حالا بعد از دو روز استراحت و دریافت دوز زیادی آرامش و محبت، راحت‌تر می‌توانم با لشکر غم بجنگم. حالا می‌دانم که چندین نفر کنارم هستند که اگرچه مستقیماً توی جنگ با اندوه و تنهایی و پوچی، نقش ندارند امّا در پشت جبهه هوایم را دارند. همه‌ی آن‌هایی که این روزها حضورشان را یادآور شدند و مهربانی‌شان را متذکر.

     

    عنوان برگرفته از آهنگ سرنوشت همایون شجریان

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...