بابا آخرین تلاشش را میکند «مطمئنی بابا؟ صبحها توی هم گره میخوره و میچسبه به همها!»
چپچپ که نگاهش میکنم، چند باری میگوید «خب! خب!» و ترمز میکند. پیاده میشوم و زنگ میزنم. خانم ص به استقبالم میآید. مشت به مشتم میکوبد و میگوید بروم بنشینم. روی صندلی چرم سبزآبی مینشینم و توی آینه به خودم خیره میشوم.
خانم ص مدل مد نظرم را میبیند و فریم زرشکی عینکش را به عقب هول میدهد. همانطور که حال مامان و بابا و خواهری را میپرسد آب روی موهایم اسپری میکند. میگوید «آره والا. خوب کردی، تنوع میشه.»
«بسم اللّٰه الرحمن الرحیم» زیر لب پیسپیس میکند و قیچی را میگذارد روی موها. میگوید «ایشالا هرچی که نمیخوای همراه این موها از فکر و وجودت بره.»
زمزمه میکنم «اندوه، اضطراب، ناامیدی، تنبلی!»
چند ثانیه بعد دستهی موهایم توی دستانش است. از توی آینه به خرماییهای مواجی نگاه میکنم که دارند میروند سمت سطل زباله. خانم صاد شروع میکند به قیچی زدن و گپ زدن. حال خالهها را میپرسد. از چندتا مشتریهایش میگوید. من هم کمی از کلاسها و کنکور و حال ایام میگویم. حرف زدنمان که تمام میشود کار کوتاه شدن هم تمام شده. خیره به خرده موهای پخش شده روی سرامیک، منتظر تمام شدن سشوار کشی میمانم.
وقتی میایستم و توی آینه نگاه میکنم با لبخندی کاملاً راضی و خرسند میگویم «آخــیــــش!» توی دلم به بقچهی توی آینه میگویم «لامصبِ نامسلمون! آخه چطوری اینقدر جیگری تو؟ باقلوا!»
کمی به ترکیب باقلوا و جگر فکر میکنم و دماغم را چین میدهم. هزینهی کوتاهی را با جان من و مرگ تو و ارواح خاک اموات و از من اصرار و از خانم ص انکار، میپردازم و بعد از کلی تشکر میآیم بیرون. بابا براندازم میکند و لبخند میزند «بهبه. مبارک باشه. خوشگل شدی!»
و بله عزیزان! راحتی به زیبایی اولویت دارد. فارغ از اینکه حس میکنم چند درجه زیباتر شدم، احساس سبکی و رهایی شگفتانگیزی دارم. :)
عنوان : برگرفته از «آهنگ گیسوی کوتاه» ویگن.