۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات روزها» ثبت شده است

خسته‌ام؛ خسته‌تر از مرغ پر و بال شکسته

بیش از اندازه خسته‌ام. خسته و ملول. انگار همه‌ی رمقم را کشیده باشند. جلسات مشاوره را نمی‌روم. امتحان‌ها را بهانه می‌کنم ولی در اصل حالش را ندارم. حال بحث‌های تکراری. حال اینکه هر هفته بروم بگویم توی این زندگی کوفتی فقط رنج است. و تراپیستم بگوید چیزهای دیگر هم است. لذت است. امید است. فقط باید بخواهی ببینی‌شان. خسته از اینکه هی بروم بنشینم روی آن صندلی چرم قهوه‌ای و بگویم «خب که چی؟!» و او تلاش کند دلیل بیاورد و یک‌جوری وصلم کند به زندگی!

دارم همه‌ی زورم را می‌زنم که تابستان پارسال تکرار نشود. دست خودم را می‌گیرم، قربان صدقه‌اش می‌روم و به زور می‌برمش توی خیابان. برود پیاده‌روی. خموده نشود توی خانه. حواسم هست که حتماً هر روز دوش بگیرد. بغلش می‌کنم و می‌کشانم‌اش پای کتاب. مجبورش می‌کنم بخواند. درس، مقاله، مثنوی معنوی.

به زور می‌برمش پای تلفن. زنگ می‌زنم و سه‌شنبه برایش وقت مشاوره می‌گیرم. خودم زیادی لوس شده. خسته و احساساتی. چشم‌هایش خمارند. آنقدر خمار و خسته که هر لحظه می‌تواند بخوابد. آنقدر بخوابد که یکی شود با ملحفه‌ی روتختی.

مُسَکِّن‌ها و آرامبخش‌ها را از دستش می‌گیرم و برایش گل‌گاوزبان و بابونه دم می‌کنم.

دقت می‌کنم هر شب یک نامه به خدا بنویسد. حتی کوتاه. می‌فرستمش خرید. می‌گویم قرآن با ترجمه‌ی موسوی گرمارودی بخرد. حدس می‌زنم پیدا نشود ولی باید برود بیرون تا رخوت تن‌اش را نگیرد.

از معاشرت کردن فراری شده. دخترک همیشه در اجتماع من، رغبت ندارد تلفن دوست‌هایش را جواب بدهد. می‌کشانم‌اش توی صفحه‌ی چت. می‌گویم به دوست‌هایش پیام بدهد.

حواسم هست که موسیقی‌های غمگین گوش نکند. صدای طبیعت همیشه بهترین است. چندتا اپلیکیشن برایش نصب می‌کنم که صدای بلبل و دریا و باران و جیرجیرک دارد. می‌دانم بنا نیست برود سراغ این‌ها ولی حواسم هست که موسیقی غمگین گوش نکند.

غروب‌ها می‌برمش پای گاز. چای دم می‌کنم. چهار استکان می‌ریزم و می‌نشانمش میان مامان و بابا. توی گوشش می‌گویم «لبخند بزن! نبینم دلت گرفته باشه‌ها!»

خودم لجباز است. کله‌شق و دیوانه. می‌خواهد برود توی اتاق و بچسبد به سه‌کنج دیوار. دست‌اش را سفت می‌گیرم. که بماند توی جمع. که فرار نکند.

شب‌ها امّا یاغی‌تر از همیشه است. لوس است. بهانه‌گیر است. دلش می‌خواهد پروانه بشود و برود. اوج بگیرد و گم شود توی وسعت آبی آسمان. می‌خواهد غزل بشود توی دیوان شعری. باران بشود. سماع بشود. دانه بشود. برگ بشود. نور بشود. ابر بشود.

دلم می‌خواهد بگویم خفه شود. بگویم فکر نکند. فلسفه نبافد. اشک نریزد. عاشق نباشد. توی خیال شنا نکند. شیفته‌ی عرفان نباشد. نخواهد هم شهود مولانا را داشته باشد هم منطق خیّام را. فقط زندگی کند. مثل بقیه. مثل همه‌ی آن‌هایی که فکر نمی‌کنند به رنج زیستن. به تکرار بیهوده. به سیزیف. ولیکن نمی‌شود. نباید بگویم. باید مدارا کنم. باید بگذارم زمان بگذرد تا لوس‌بازی‌هایش به انتها برسد. باید آنقدر نازهای خرکی‌اش را بخرم که دیگر چیزی توی انبار و مغازه‌اش نماند.

با این همه خسته‌ام. و کمی ناامید. دلم می‌خواهد یک‌جایی آگهی بدهم «به یاری چندین و چند تن از بندگان مقرّب خداوند جهت جمع و کنترل کردن یک عدد خودمِ یاغی، لجباز، بهانه‌گیر و کمی تا قسمتی بی‌شعور نیازمندیم!»

 

عنوان برگرفته از آهنگ به تماشای نگاهت؛ همایون شجریان

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

    پیاده‌روی با چاشنی خیال

    عصرها را به پیاده‌روی میگذرانم. قصدم این است که خودم را به تحرک وا دارم. بلکه شر این دردی که گاهی توی قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد و نفسی که گاهی مثل کودکی‌ها بالا نمی‌آید، خلاص شوم.

    بیرون کشیدن خودم از خانه کار سختی‌ست. گرمای هوا زیادی کلافه کننده است. جلوی آینه می‌ایستم لپ خودم را می‌کشم و می‌گویم «فقط تا سرِ کوچه می‌ریم، اگه هوا گرم بود و اذیت شدی، بر می‌گردیم.»

    سختی کار تا همان سر کوچه است. بعدش آنقدر سبک و آرامم که می‌توانم بقیه‌ی راه را پرواز کنم. توی مسیر به خانه‌ها نگاه می‌کنم، به آجرهایی که قصه‌ها را توی خودشان نگه داشته‌اند. 

    خانه اگر آجری باشد و حیاط‌دار و پنجره‌هایش شیشه‌های رنگی داشته باشد، باب دل من است. توی ذهنم داخل خانه را مسجم می‌کنم : توی آشپزخانه بوی هل و زعفران می‌آید؛ توی حیاط بوی یاس و محبوب شب. گلدان‌هایم را تند و تند گوشه به گوشه‌ی خانه جا می‌دهم و دور حوض‌اش شمعدانی می‌چینم. توی باغچه درخت نارنج دارم و بوته‌های رُز سرخ و زرد. اطلسی و لاله عباسی. یک گوشه‌ی باغچه سبزی کاشته‌ام. ریحان و تربچه. نعنا و مرزه.

    یک تخت چوبی کنج حیاط است برای غروب‌ها. که توی استکان نعلبکی گلسرخی‌ام چای‌دارچین می‌ریزم و از پشت شاخ و برگ‌های درخت نارنج خیره می‌شوم به پایین رفتن خورشید و تیره شدن آسمان.

    توی پذیرایی یک دیوار از بالا به پایین قفسه‌ی چوبی زده شده و کتاب‌هایم تویش جا گرفته‌اند. ظهرها همانطور که بوی قرمه‌سبزی پیچیده توی خانه، به آلبوم رباعیات خیام استاد شجریان گوش می‌دهم و شب‌ها آلبوم ابراهیم محسن چاوشی.

    پشت‌بامش را تمیز کرده‌ام و جان می‌دهد برای شب‌های بهار که بنشینی کمی کتاب بخوانی و بعد تا زمانی که پلکت سنگین می‌شود ستاره‌ها را بشماری.

    کولر آبی را مجسم می‌کنم که بعد از اینکه برق‌کشی‌اش چک شد خودم تمیزش می‌کنم و راهش می‌اندازم.

    اسم کولر آبی که می‌آید یاد جیم‌بنگ می‌افتم. هربار که بحث خانه می‌شود، خنده‌کنان می‌گوید «ننه‌آقای منم دیگه الان فانتزی‌هاش پنت‌هاوس و چینی کریستال فرانسه‌ست. همین حالا هم خونه‌ش اسپیلت داره. اون‌وقت تو خونه‌ی آجری و قجری با کولر آبی می‌خوای. نظرت چیه که دست‌شویی هم کنج حیاط باشه که سر سیاه زمستون یه مستراح دل‌نشین هم نتونی بری؟»

    به خودم که می‌آیم رسیده‌ام سر خیابان. از فکر خانه‌ها بیرون می‌آیم و به آدم‌هایی که می‌بینم فکر می‌کنم. برایشان اسم می‌گذارم و به قصه‌ای که دارند فکر می‌کنم.

    پسری که از روبه‌رو می‌آید تی‌شرت قرمز پوشیده و شلوار مشکی آدیداس. ساک ورزشی دستش است و اسمش را می‌گذارم حسام. بیست و شش ساله و کیوکوشین‌کا.

    پیرمردی را می‌بینم که صندلی گذاشته جلو در خانه‌اش و تسبیح سفید رنگش را توی دست می‌چرخاند و ذکر می‌گوید. اسم این یکی رئوف است. کارمند بازنشسته‌ی شهرداری. دو ماه است که بچه‌هایش را ندیده، حتی با فاصله و ماسک. حوصله‌اش از غرغرهای زنش سر رفته و آمده دم در نشسته بلکه چهارتا آدم ببیند و دلش توی خانه نپوسد.

    بعدی ثمین است. دختر تپل و قد کوتاهی که تازه عقد کرده است. هر چند قدمی که می‌رود نگاهش می‌اندازد به حلقه‌ی نقره‌ای رنگ توی دست چپش. لبخندی که روی لب‌هایش می‌آید آنقدر بزرگ و عمیق است از پشت ماسک هم معلوم است.

    دویست و شش‌ای جلو در یشمی سمت چپم ایستاده. پشت رل، زنی‌ست حدوداً پنجاه ساله. موهای بلوندش از روسری صورتی ملایمش بیرون آمده. اسمش شهربانو است. دور چشم‌هایش چندتا چینِ کوچک است اما چشم‌هایش براق‌اند و زیرک. احتمالاً می‌خواهد برود توی خانه‌ی در یشمی پسرش که دو ماه است ازدواج کرده.

    کمی جلوتر، سر میدان می‌رسم به امیرعلی. پسرک می‌خواهد چهارتا کارتن بزرگ را با دوچرخه‌ی کوچکش ببرد تا خانه. نمی‌داند چطور هم تعادلش را حفظ کند و هم زودتر برسد خانه که قبل از آمدن ماشین حمل اثاثیه، اسباب بازی‌هایش را توی کارتن‌ها جا بدهد. از هفته‌ی قبل هرچه گفته بودند جل و پلاس‌ات را جمع کن، حرف گوش نداده و حالا هول برش داشته.

    قصه‌ها و آدم‌ها در صدم ثانیه می‌آیند و می‌روند و بعد قصه‌ی بعدی!

    به آسمان نگاه می‌کنم. به ابرها، به شگفت‌انگیز بودنش، به شاخ و برگ درختان دست می‌کشم و به این فکر می‌کنم زندگی تویش جریان دارد.

    بعد آرزو می‌کنم که کاش درخت بودم. درخت انار، بلوط، سنجد، سیب، شاید هم نهال آلبالو.

    پرنده‌ها را نگاه می‌کنم و گربه‌های ولگرد را. اگر کوچه خلوت باشد و کسی دور و برم نباشد لی‌لی کنان راه می‌روم. جست می‌زنم و گاهی می‌چرخم.

    راه رفتن روی حاشیه‌های خیابان را دوست می‌دارم. تلاش برای حفظ تعادل. شادی‌های کوچک.

    اگر هواپیما ببینم برایش دست تکان می‌دهم. برای بچه‌های کوچولوی توی خیابان هم. 

    موسیقی‌هایی که گوش می‌دهم بسیار بستگی دارند به شرایط محیطی. گاهی لطفی است و شجریان و بنان و داریوش رفیعی، گاهی هم چاوشی و چارتار و همایون شجریان.

    بعد مست از موسیقی و پیاده‌روی و قصه‌های توی سرم، دوباره به خانه‌ها نگاه می‌کنم، به آدم‌های پشت پنجره. به قصه‌ها. به خودم گوشزد می‌کنم که رفتم خانه، داستان بنویسم. داستان یکی از این خانه‌ها، آدم‌ها.

    لیکن تا به خانه می‌رسم به آنی فرو می‌ریزم و تهی می‌شوم از قصه و واژه. جمع می‌شوم توی سه‌کنج دیوار و کتاب می‌خوانم.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰

    دختری در تعلیق ابدی

    سردرد دارم و تهوع. احساس رهاشدگی می‌کنم. حس می‌کنم یکهو چشم باز کرده‌ام میان این روزها. انگار گذشته‌ای نبوده و آینده‌ای نخواهد بود. نمی‌دانم پیش از این چگونه زندگی می‌کردم، یا پس از این چگونه زندگی خواهم کرد. یک‌جور معلق بودن توی زمان و در حال تحمل فشار اندوه و درد به روی سینه‌ام.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰

    آبستن

    این روزها آبستن‌ام. کلمات را باردارم انگار. آنقدر نتوانستم بنویسم و آنقدر کلمات را توی سرم نگه داشته‌ام که توده شده‌اند. جنینی زمخت و سنگین. چندی پیش غم را آبستن بودم. سقط شد طفلک. پزشک گفت کورتاژ لازم است که تَتَمِه‌ی طفل چاق و چله‌ات نماند آن تو. بماند، عفونت می‌کند و درد می‌شود. کورتاژ کردم و غم، ریز ریز شد بلکه کم‌کم از بدنم خارج شود. نشد. پزشک گفت، هر چه کردیم نتوانستیم غم را بیرون بیاوریم. چنان چسبیده به جانت که انگار عضوی از بدنت باشد. غم بیرون نیامد، عفونت نشد لاکن درد چرا. حالا پیکر ریز شده و پراکنده‌اش چسبیده به کلمات. 

    جان می‌کَنَم تا این توده‌ی کلمه‌ی آغشته به غم و درد را بزایم ولی حسابی جا خوش کرده آنجا. زور می‌زنم، دست و پا می‌زنم، صورت می‌خراشم، ضجه می‌زنم، نه! قصد بیرون آمدن ندارد.

    اشک‌هایم زیاد شده‌اند، انگار که امیدوار باشم حرف به حرف جنینم از چشم‌هایم خارج شود و از زیر بار این بارداری جان سالم در ببرم.

    چند ماه است که قلم و کاغذ مهیّا می‌کنم. قلم به دست می‌گیرم. پلک‌هایم را می‌فشارم بلکه بتوانم کلمات را روی کاغذ متولد کنم. ولی هیچ جوره نمی‌شود. هیچ ایده و کلمه‌ای برای نوشتن ندارم. همه‌شان رفته‌اند و چسبیده‌اند یک گوشه. رفته‌اند و بدل شده‌اند به یک توده.

    گمان کنم دست آخر باید مغزم را سزارین کنم. سرتاسرش را بشکافم و جنین را بیرون بکشم.

    کاش از طفلم راهی به دهانم بود، کاش می‌توانستم تمامش را بالا بیاورم و دردها و غم‌های چسبیده به آن را قی کنم. راهی به دهانم ندارد ولی به قلبم چرا. غم‌ها و دردها و واژه‌ها شبیه بوته‌ی خاردار گل رُز شده‌اند و مثل پیچک پیچیده‌اند دور قلبم. خارهایش که توی قلبم فرو می‌رود، نفسم تنگ می‌شود و سینه‌ام سنگین.

    شبیه بوته‌ی رُزی‌ست که توی حیاط خانه‌ی عزیز بود. همان بوته‌ای که عزیز می‌گفت بیشتر از ۶۰ سال سن دارد. روز اول زندگی مشترک‌شان با احمدآقا، بوته‌ی کوچک کم جان را کاشته‌ بودند توی باغچه. همانی که بعد از مُردن احمدآقا خشک شد و خارهایش پیچید دور قلب عزیز.

    سعی می‌کنم واژه‌ای را پیدا کنم که بشود به کمک آن الباقی واژه‌ها را هم بیرون بکشم. قلبم را با تمام خارهای تویش نوازش می‌کنم و واژه‌ی آبستن را انتخاب می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم؛ «این روزها آبستن‌ام. کلمه‌ها و غم‌ها و دردها را باردارم انگار.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰

    به خویشتنِ خویش نزدیک می‌شویم :)

    اینکه تصمیم گرفتم دوباره هر روز صبح مدیتیشن کنم، اینکه وقتی مامان و بابا خواستن برن بیرون، همراه‌شون شدم، اینکه موقع آماده شدن ترجیح دادم به جای پالتو خاکستری و شال سیاه، هودی زرد و شال قرمز بپوشم؛ اینکه دوباره تحقیق روی شاهنامه رو از سر گرفتم؛ اینکه حفظ کردن غزل‌های حافظ رو مجدداً شروع کردم؛ اینکه ۲۴ ساعت کامل به «نبودن» فکر نکردم؛ یعنی بعد از ۵ ماه حال من بهتره. یعنی بالاخره یه چیزایی سر جای خودش قرار گرفته. یعنی روزای بهتری توی راه هستن :)

  • ۱۲ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹

    فقط «درک» کنید!

    وقتی یه نفر دچار افسردگی، پوچی یا اندوه می‌شه، وقتی یه آدم برونگرا، تا اندازه‌ی زیادی سکوت می‌کنه و درونگرا می‌شه، وقتی یه آدم شکمو، تا حد قابل توجه‌ای اشتهاشو از دست می‌ده، وقتی یه آدم شاد و بذله‌گو، غمگین و ساکت می‌شه، وقتی که یه آدم وراج، کم حرف می‌شه. و هزارتا وقتی دیگه، باید اینو فهمید که در مرحله‌ی اول خودش داره اذیت می‌شه. و در مرحله‌ی بعدیه که حالش روی اطرافیانش تأثیر می‌ذاره. پس، به جای اینکه هی دلتنگی برای آدم قبلی رو گوشزد کنید، هی برای حال بدش به جونش غر بزنید فقط سعی کنید درکش کنید، و اینو بدونید که، اون خودش درگیر یه سری جنگ‌های درونیه و خودش خیلی بیشتر از شما دلش برای خود سابقش تنگ شده.

     

    پی‌نوشت : درسته که خیلی خسته‌م. درسته که هیچ چیز مثل قبل نیست ولی تلاش‌ها برای برگشتن به خود ادامه داره. هرچند کند، هرچند کم...

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹

    به بهانه‌ی تولدم

    سلام عزیزم! 365 روز از آمدنت می‌گذرد. زمانی که آمدی خیابان‌ها غرق در خاک خون بودند و بوی لاستیک‌های آتش خورده می‌زد زیر دماغ آدم. بعد از مدت‌ها موقع آمدنت تنها نبودم و همان لحظه‌های ابتدایی حضورت گلپری و خاله کوچیکه را محکم بغل کردم و دلم خوش شد به حضورشان.

    همان ماه‌های اول آمدنت با یک به اصطلاح خطای انسانی هواپیمایی را توی هوا زدند و من برای اولین بار یأس عجیب و غریبی را تجربه کردم. باز هم توی همان ماه‌های ابتدایی خاله بزرگه را بعد از یک سال و نیم دیدم و عطر تنش را ذخیره کردم برای دوری‌های یک ساله و چند ساله‌ی بعدی. دوباره نوشتن چند وقت یکبار خاطرات را شروع کردم. طی تمام این 365 روز فیلم های خوب دیدم و کتاب های خوب‌تری خواندم. سکوت یک ساله‌ی هیچ ننوشتن را کنار گذاشتم و این‌بار به جای شعر به داستان و قصه گفتن رو آوردم. زیست‌شناسی دوست داشتنی و فیزیک حوصله سر بر را تجربه کردم. البته چهار ماه بیشتر دوام نیاوردم و سینه سپر کردم که من باید رشته‌ی انسانی بخوانم. با این وجود از تمام نه ماهی که تجربی خواندم و ریه و قلب و کلیه تشریح کردم لذت بردم.

    عزیزم! باعث شدی یاد بگیرم که علایقم را پیگیری کنم. سختی شهریور درس خواندن را به جان بخرم و تغییر رشته بدهم، وبلاگ‌نویسی کنم، جلسات نقد کتاب و فیلم شرکت کنم، کارگاه‌های نویسندگی بروم، کتاب‌های فلسفی بخوانم، توی نشست‌های ادبی شرت کنم و صدقه سر حضور تو همیشه لقب «جوان‌ترین عضو» را با خودم به همراه بکشم. 

    با آمدنت به یک صلح نسبی با یک سری آدم‌ها رسیدم. تولدهاشان را تبریک گفتم. بغلشان کردم، بوسیدمشان و گاهی بهشان زنگ زدم و احوالشان را جویا شدم. با آمدنت و با همان خون و خون‌ریزی‌های اول کار فهمیدم که دنیا به عشق بیشتری نیاز دارد و از خودم شروع کردم این عشق ورزیدن را.

    طی این 365 روز رفقای عزیزی پیدا کردم دوست‌داشتنی‌تر و شیرین‌تر از همه‌ی چیزهایی که از دست داده بودم. از حقیقی گرفته تا مجازی. از خرمالویی گرفته تا با طعم آلبالو و نارگیل. 

    هنوز چند ماهی از حضور دلچسبت نگذشته بود که دنیا اسیر کرونا شد. یادت هست موقع تعطیلی مدارس تا چه اندازه خوشحال شدم؟ رفتم خانه‌ی گودی و با مریم و ملیحه چند ساعت حرف زدیم و رقصیدیم. ابته بماند که ماهای بعدش این خانه نشینی حسابی حالم را گرفت و دلم برای مدرسه تنگ شد. 

    بعد از سال‌ها بیشتر از یک ماه شیراز ماندگار شدیم و من لذت بردم از اینکه چهارشنبه‌سوری تنها نبودیم. که توانستم موقع سمنوپزون کنار گلپری و بابا رضا باشم. که لحظه‌ی سال تحویل زبری سبیل‌های بابا رضا را روی پیشانی‌ام حس کنم و دعاهای گلپری را بشونم.

    وقتی آمدی به خودم قول دادم که با حیوانات دوست‌تر باشم و ترسم را کنار بگذارم. خودت بودی که همین دو هفته پیش سگ ولگردی از کنارم گذشت و من به جای جیغ کشیدن، لبخند زدم. البته که زمان برد کنار گذاشتن این ترس.

    به یمن لطفت کمی مستقل‌تر شدم و تنهایی کافه رفتن و خرید کردن و پیاده‌روی های عصر گاهی را تجربه کردم. با حضور تو نقاط مشترک زیادی برای صحبت کردن با خاله کوچیکه و خاله ماهی پیدا کردم. 

    حضورت گرچه برکات فراوانی داشت اما محدودیت‌هایش بیشتر بود. همیشه سایه‌ات روی سرم سنگین می‌کرد. گرچه عزیز بودی و هستی برایم اما بابت حضورت گاهی عذاب‌های بسیار کشیدم. تنها جایی که سایه‌ات روی حرف و اسمم سنگینی نمی‌کرد توی کلاس‌های داستان‌نویسی بود و جلسات نقد و بررسی. آنجا به حرفم توجه می‌کردند و نه حضور پررنگ تو.

    در کنار تو خیلی از آرزوهایم خاطره شد و میلیون‌ها بار از ته دلم لبخند زدم امّا اشک‌های فراوان هم داشتم. غصه‌هایی که بی‌رحمانه روی سینه‌ام سنگینی میکردند. خصوصا این یکی_دو ماه آخر انگار که ناراحتی از رفتن عاصی ات کرده باشد بی رحم شدی عزیزکم. گریه و خنده را حرام کردی و حرف زدن و برون‌ریزی را خلاف. سگ سیاه کوچولویی را توی جانم پرورش دادی و افکار مزاحم را چنان توی وجودم رخنه دادی که به سختی طی این بیست روز اخیر توانستم از شرشان خلاص شوم.

    خودت می‌دانی که خداحافظی هرگز برایم آسان نبوده و نیست ولی چاره‌ی دیگری ندارم. رفیق عزیزم! شانزده سالگی بی‌رحم مهربان! پر پارادوکس‌ترین سال زندگی‌ام. تو را به دست تاریخ می‌سپارم و هفده سالگی را به آغوش می‌کشم.

    خطاب به هفده سالگی :

    سلام دوست عزیز! می‌دانی که چقدر به عدد هفت ارادت دارم پس؛ هفتِ یکانت را به فال نیک می‌گیرم! خوش اومدی! لطفا مهربان باش. خیلی مهربان. لطفا سگ‌های سیاه را دوست نداشته باش و هی به فلاش‌بک به لجن زارهای گذشته نزن. سایه‌ات که به خواستن من نیست و همیشه همراهم است اما لطف کن و کاری کن که یکم سبک تر از شانزده سالگی باشد. هم‌پا باش و کمک کن ترقی کنم. منتظر اتفاق‌های رنگی‌تر برای 365 روز آینده هستم. ماچ بهت. [وی با جست و خیز کنان میرود و حسابی لپ های هفده سالگی را بکشد.]

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹

    دفتر خاطرات

    به دفترچه‌ی خاطرات بابام دست یافتم! دفترچه‌ی کوچولویی که جلد نداره و تا نصفه پره از خاطره‌های سربازی. باید بگم که کاملاً تصورم از بابام بهم ریخت! انگار که وقتی به عمق احساس یه آدم نفوذ می‌کنی؛ تازه می‌تونی بشناسیش. از احساساتش خوندنم و از اتفاق هایی که براش افتاده. از ذوق زدگی‌ش موقعی که پدر یا مادرش بهش تلفن می‌زدن. از اینکه وقتی براش ملاقاتی می‌اومده، نمی‌فهمیده که  چطور پوتین‌هاش رو واکس می‌زده و خودش رو برای دیدار آماده می‌کرده.

    از حسش موقع باران و نشستن ریز درخت و درد دل کردن با دوست‌هاش. از لحظه‌هایی که با دیدن بابا و عزیزی‌اش بغضش گرفته. از شب هایی که تا صبح فکر می‌کرده و خوابش نمی‌برده. از ترسیدنش از آزمایش خون!

    فهمیدم که عشق عمیقم به بارون، تکیه دادن به درخت و خاطره نوشتن سر کلاس رو از بابام به ارث بردم! (همه ی خاطراتش رو سر کلاس عقیدت سیاسی نوشته. چه جوری پاس کرده اون درس رو نمیدونم!)

    بابام خیلی خیلی احساساتیه و من همین الان اینو فهمیدم! خیلی حس غریبی هست که یک هفته مونده به 18 سالگی دفتر خاطرات 18 سالگی باباتو بخونی! :)

    چند هفته‌ی پیش یه دفترچه برداشتم و شروع کردم به نوشتن تجربه‌های زیسته! هر روز می‌نویسم که چه دستاوردهایی از اون روز داشتم. به صورت دقیق چه احساساتی رو تجربه کردم. چند درصد توی زمان حال بودم و چه مقدار واقعا زندگی کردم! راهکاریه برای آگاهانه قرار گرفتن توی زمان حال و فراموش کردن لجن زار گذشته. دفتر رو باز کردم و اینطور نوشتم :

    روز پنجشنبه     99/8/22  :

    امروز یاد گرفتم که هیچوقت حتی گوشه ی ذهنم هیچکس رو قضاوت نکنم. حتی اگه به خیال خودم طرف رو مثل کف دستم بشناسم. حتی اگه 17 سال تمام در کنارش زندگی کرده بودم. تازه متوجه شدم که گاهی به شدت قضاوتگرم. ولی الان پذیرفتم این خصلت رو و دوست دارم که از بین ببرمش. واقعا خوشحالم که با خودم رفیق تر شدم :)

    یاد گرفتم که احساسات خیلی قدرتمندن و همیشه حضور دارن، حتی اگه بیان نشن.

    در حال حاضر حس خوبی دارم و کمی هم عذاب وجدان دارم به خاطر سرک کشیدن توی دفترچه خاطرات بابا. هوا ابریه و من عمیقا منتظر بارونم. احساس میکنم که سیا رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

    واقعا مایلم که ببخشم و رها کنم اون چیزی که اتفاق افتاده رو. چند ماه رو از نگاه بابام دیدم و الان بخشیدنش برام آسون تر شده. 

    فهمیدم که بالاخره اعتماد شکسته میتونه ترمیم بشه. درسته که دیگه هیچوقت هیچوقت مثل قبل نمیشه ولی یه چیز نیم بندی دست آدمو میگیره.

    عمیقا دوست دارم که وقتی بابام اون شب بارونی توی دفترش نوشته :

    «شب است ماه می‌رقصد

    ستاره نقره می‌پاشد

    نسیم عطر پونه‌ها ز لب‌های هوس آلود زنبق بوسه می‌گیرد

    و من تنهای تنهایم

    و این تنهائیم پایان نمی‌گیرد»

    اونجا می‌بودم و سفت سفت بغلش می‌کردم.کله کچلش رو ماچ میکردم و لپ هاشم محکم میکشیدم. [البته اون موقع ها لپ نداشته بزرگوار! کلا 54 کیلو بوده! ولی خب! اگه به منه که لپ رو پیدا میکنم یه جوری D: ]

    آها! راستی! اینم یاد گرفتم که حتما دفتر خاطراتم رو یه جوری قایم کنم که دست بچه‌ی فضول آینده‌م بهش نرسه!  D:

  • ۱۱ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹

    مستغرقی در دریای اقرار

     نامجو توی گوشم می‌خواند «چو غرقِ خاطراتم و غریقِ بی‌نجاتم و...» من تکیه داده‌ام به دیوار اتاق و آفتاب افتاده روی دست‌ها و پاهایم. دبیر فنون در حال درس دادن است و من سخت‌ترین اقرار طول عمرم را قلم می‌زنم.

    توی دفتری که مخصوص نامه‌های خداست می‌نویسم «کمکم کن از پسش بر بیام و کاری کن که بعد از این اقرار روزی هزار بار خودم را لعنت نکنم.»

    صدای معلم می‌آید که چیز گنگی می‌گوید که حتی به نام خانوادگی من شبیه هم نیست. دوباره تکرار می‌کند «خانم بقچه فلانی؟!»

    دومین تلفظش از اولی اسفناک‌تر است. غرغرکنان به سمت کامپیوتر می‌روم. هیچکس این فامیلی لعنتی را درست تلفظ نمی‌کند! 

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

    از اونجا مونده، از اینجا رونده؛ طعنه می‌شنوم و تو تنهایی‌هام غرق می‌شم.

    خواهری مدام غر میزنه به جونم که «چرا برای من وقت نمی‌ذاری؟! تو هیچوقت خواهر خوبی برای من نبودی! کاش اصن به دنیا نمی‌اومدی! چرا همش با دوستات حرف می‌زنی؟!»

    دوستام بهم می‌گن که «چرا از ما فاصله گرفتی؟! چرا زنگ نمی‌زنی؟! چرا نمیای بریم بیرون؟!» و به شکل کاملا بچگانه‌ (شما بخونید احمقانه) به همدیگه حسودی می‌کنن.

    لعیا تقریباً هر هفته بهم پیام می‌ده و تنگ همه‌ی حرفاش یه «خانوم کم پیدا» می‌چسبونه.

    خاله‌ها از کدوم به یه شکل از کمرنگ شدنم شکوه می‌کنن.

    و من... من عجالتاً حوصله‌ی خودمم ندارم :) [حالا می‌تونید عنوانو یه بار دیگه بخونید]

  • ۱۰ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...