۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات روزها» ثبت شده است

روزهای پر کار

دو روزه که دندون درد امونمو بریده. با اینکه مامان برام «برنج پوفکی» درست میکنه اما باز هم گرسنه‌م انگار تا غذا رو نجوم ذهن و معدم‌ پر نمی‌شه. نمی‌دونم شما به پوف چی میگین اما همون برنج شفته و وا رفته ایه که دوباره با آب خورشت پخته میشه و برای بچه های بی دندون مناسبه. 

تاریخ امتحاناتم مشخص شده و نه روز بیشتر زمان ندارم که منطق رو تموم کنم. گودی و جیم‌ بَنْگ فقط ته دلمو خالی کردن که واااای منطق خیلی سخت و لولوئه :/

گاهی اینقدر سخت میشه این درس خوندن بدون معلم که فکر میکنم از پسش بر نمیام و بهتره که همین رشته‌ی دوست نداشتنی رو ادامه بدم. ولی عشق به ادبیات اون چیزیه که تلخی منطق و اقتصاد رو به شیرینی‌ش می‌بخشم. 

ولی پروفسور اینطور دلگرمی میده «حالا خیلی غصه نخور مهم که نیست امتحانا کیه هر وقت که باشه تو همش‌و عالی میدی. عالیِ عالی. حتی اگه گفتن همین فردا. هرچی که تو خوب بلدی و خوب خوندی دقیقا همونا میاد تو امتحانات من مطمئنم.»

روزهام با درس خوندن و اندک استرسی برای امتحانا می‌گذره و شب‌هام با پیش بردن کتاب سرخ سفید و اندکی نوشتن و پیش بردن تکالیف داستان‌نویسی‌م. در پایان روز در کل احساس خوبی دارم از اینکه روز پر کار و مفیدی رو گذروندم اما تمام این کم خوابیدن‌ها و فشارها و دغدغه‌ی گذشته و آینده و همه‌ی چیزهایی که توی فکرم می‌چرخند که قورت دادنی‌اند و گفتنی نه؛ باعث می‌شه که یکمی گند دماغ بشم و حساس.

خواهری با کراشش پدرمو در آورده. و بعلههه کراششون ایشونه ! و من اولین و آخرین حسی که به یه نفر داشتم (که نه اسمش کراشه، نه عشق و نه حتی دوست داشتن؛ فقط یه قلقلک بود به قول خاله کوچیکه) به گفته‌ی جیم‌بنگ شبیه به راننده‌های تریلی توی دهه‌ی پنجاه بود :/

فقط دارم به روزای شیرینی که بعد از سختی‌ها میان فکر می‌کنم. به اینکه بعد از امتحانام می‌رم شیراز و قراره کلی با خاله کوچیکه دیوونه‌بازی دربیاریم و به قول خودش تجدید قوا کنیم.

این روزا و عملکردم راضیم ولی خسته‌ام... خیلی خسته... خیلی خیلی خسته...

  • ۷ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹

    شوریده و دلتنگم ...

    خواب میدیدم که کف خیابانم. یک چیزی شبیه به اتوبان بود شاید. شب بود و هوا هم به شدت گرم. چادر گلپری را انداخته بودم روی ساعد دست چپم و مثل مرغ سر کنده توی اتوبان می‌چرخیدم. ماشین‌ها با سرعت نور از کنارم رد می‌شدند اما هیچ‌کدام به من نمی‌خوردند. سر می‌چرخاندم تا بلکه آشنایی را پیدا کنم ولی هیچکس نبود.. هیچ نمی‌فهمیدم که چرا چادر گلپری دست من است. دو _ سه باری صدایش زدم. صدایم توی اتوبان طنین می‌انداخت و بی جواب می‌ماند. از این‌ور اتوبان به آن‌ور می‌رفتم و چادر گلپری را می‌کشیدم روی زمین. گلویم خشک شده بود و سرم گیج می‌رفت. شالم افتاده بود دور گردنم و هر شاخه از موهایم به یک سمت روانه بود. 

    کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم و مثل گنگ‌ها نگاهش کردم. بدون حرف دست راستم را گرفت و با هم از اتوبان رد شدیم. انگار تسخیر شده‌ها نگاهش می‌کردم. خم شد و پایین چادر گلپری را گرفت توی دست. خاک را از رویش تکاند و دست کشید روی موهای آشفته‌ام.

    حرف نمی‌زد. چشم‌هایم پر شده بود از اشک. 

    چیزی نگفتم. هیچ‌چیز. هیچ‌کدام از حرف‌هایی را که توی خیال قطار می‌کردم را به زبان نیاوردم. قدمی عقب رفت. خواستم دستش را بگیرم اما نمی‌توانستم دستانم را حرکت بدهم. زبانم هم خشک شده بود. مثل یک تکه چوب. گلویم می‌سوخت و چشم‌هایم مات می‌دیدند. از پشت هاله‌ای از اشک به رفتنش خیره شده بودم. برایم دست تکان داد؛ با همان دستی که روی ناخن انگشت انگشتری‌اش خط عمودی قهوه‌ای رنگی داشت. و آنقدر عقب عقب رفت تا محو شد. 

     

    +خودمم نمی‌دونم چرا کودن بازی درآوردم و خودم از خیابون رد نشدم. شاید حتما باید اون بنده‌ی خدا رو از اون سر دنیا می‌آوردم بالای سرم. :/

    ++خب طبق معمول از خوابم نه برای مامان و می‌گم و نه به خودش زنگ می‌زنم. چون فقط خودم می‌دونم که چقدر شنیدن صداش و از اون بدتر دیدن چهره‌اش دلتنگ‌تر و دلتنگ‌ترم می‌کند. 

  • ۷ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹

    چون که اکنون عمیقا سبک و آرام میباشم :)

    پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون می‌لرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که می‌رم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده‌ام سُر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه.

    چشمام رو بستم و بی‌توجه به ضربان قلبم همه‌چیز رو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله‌ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمی‌دونم فقط می‌دونم خودم رو یه جایی میون خاک‌های روی پشت بوم رها کردم تا زمین نخورم. سرم داشت گیج می‌رفت. سعی کردم که از تیغه فاصله بگیرم. صدام به وضوح می‌لرزید. صدای ضربان قلبم طوری توی سرم می‌پیچید که احتمال می‌دادم هر لحظه سکته کنم. تا تلفن رو قطع کنم ده باری گفت «خدا خیرت بده.» 

    گفت «از بابت من خیالت راحت باشه من همین الان شماره‌ت رو پاک می‌کنم از لیست تماسا. »

    جمله‌ی آخرش توی گوشم پیچید «تو دوست خوبی هستی... خیلی دعات می‌کنم بقچه.»

    قلبم آروم گرفت... من دوست خوبی هستم...

    خیره شدم به غروب و زمزمه کردم «تصمیم درستی گرفتم.»

    قلبم آروم گرفته بود و عجیب سبک شده بودم. از مسجد دو تا کوچه پایین‌تر صدای اذان میومد. میون اشک‌هام لبخند زدم... گفته‌بود دعام می‌کنه...

  • ۶ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...