چند وقته هرچیزی که می‌نویسیم به دلم نمی‌نشینه. هی هم به خودم می‌گم «بابا وبلاگیا از خودن، اینا خزعبلاتت رو خوندن، متن دل‌نچسب که دیگه چیزی نیست!» ولی همچنان قلمم خشکیده.

عجالتاً این رو داشته باشید که اگه حضرت باران، انسان تشریف داشتن، من بدون تحقیقات میدانی و حرف پس و پیش باهاش ازدواج می‌کردم D:

اگر یه روزی خری چیزی مغزم رو گاز گرفت و به امید خدا مزدوج شدم، بدونید بزرگوار حتماً صفات بارونی داشته. بی‌نهایت، بخشنده، نوازشگر، خوش صدا، به موقع، روح‌نواز، لطیف، طراوت‌بخش، سرسبز و سرمست‌ کننده، هم نم‌نم هم شُرشُر، تسلی‌بخش، عاشق‌نواز :)

یه بار توی کانال خدابیامرزم گفتم «وقتایی که بارون می‌باره حس می‌کنم خدا داره باهام حرف می‌زنه. بهم می‌گه "ببین می‌بینمت، ببین هواتو دارم. ببین اندازه‌ی همه‌ی این قطره‌های بارون دوستت دارم. ببین من‌و داری. ببین چشمم‌و ببستم روی خطاهات." انگار تمام قد ایستاده تا بغلم کنه. انگار با تک‌تک قطره‌های بارون می‌خواد بهم بگه "بیا توی آغوشم!"»

یه موضوع بی‌ربط اما بسیار مسرت‌بخش هم بگم و برم. در نهایت کتاب‌های بسیار دلربایی که مدت زیادی منتظر خریدن‌شون بودم رو خریدم! حافظ‌نامه‌ی خرمشاهی، دیوان شمس شفیعی کدکنی و قرآن با ترجمه‌ی موسوی گرمارودی. کتاب مرتضی قشنگم رو هم سفارش دادم و توی راهه. همیشه گفتم و همچنان می‌گم مرتضی برای من پیش از استاد بودن همون مرتضای خوش‌قلمیه که از سال‌ها قبل نوشته‌هاش رو با شوق می‌خوندم و از فکر اینکه روزی شاگردش باشم ذوق می‌کردم. وقتی هم فهمیدم کتابش رفع ممنوعیت شده، انگار که کتاب خودم چاپ شده باشه قند توی دلم آب شد.

الآن که دارم می‌نویسم روحم سرمست بارونه. دفتر خاطراتم بازه و داره توش با خودم قول قرار می‌ذارم، جورابای دلخواهم رو پوشیدم و قراره برم سر درس و مشق. چیزی که توی دفترم نوشتم رو اینجا هم می‌نویسم که توی رودربایستی شما هم قرار بگیرم «بقچه نیستم اگه خودم رو از این منجلابی که واسه خودم ساختم، بیرون نکشم!»