یک سال اخیر بیشتر از هروقت دیگری احساس پوچی کردم، توی افسردگی فرو رفتم و بی‌تعارف به خودکشی فکر کردم. روی لبه‌ی پرتگاه پرسه زدم امّا سقوط نکردم. همیشه همین بوده. همیشه تن نحیفم به مو رسیده و پاره نشده. همواره تا مرز فروپاشی پرواز کرده‌ام امّا نپاشیدم. هربار چیزی (شاید بهتر باشد بگویم نیرویی، نیروی قدرتمند و عجیبی) به شکل معجزه‌آسایی درست لحظه‌ی بزنگاه نجاتم داده.

از زمانی که علی‌رغم همه‌ی ترس‌ها تتمه‌ی شهامتم را جمع کردم و درمان جدی‌تر و اصولی‌تر افسردگی و اضطراب را شروع کردم حالم بهتر است. حالا که سه هفته از شروع دارودرمانی می‌گذرد بی‌خوابی و کابوس‌ها به درک واصل شدند و از سرمای رعب‌آور سر انگشت‌ها خبری نیست. دیگر احساس رخوت و بی‌حوصلگی نمی‌کنم و عجالتا حالم از زندگی بهم نمی‌خورد. اندوه شدید و بی‌تفاوتی حاد گورشان را گم کرده‌اند.

احساس می‌کنم پرده‌ای ضخیم از جلوی چشمم کنار رفته یا با سیلی از کابوسی دردناک بیدار شده‌ام. حالم درست شبیه بیدار شدن دم غروب است. آن وقت‌هایی که هویت و موقعیتت را فراموش می‌کنی و نمی‌فهمی گرگ و میش بودن دنیای پشت پنجره به خاطر طلوع است یا غروب. قدری مبهوت، گنگ، گم شده. اولش فقط سرزنش بود. اینکه این مدت دقیقاً چه غلطی می‌کردم؟ چرا همان اول خبر مرگم نرفتم سراغ درمان؟ حالا که فقط 233 روز تا کنکور مانده دقیقا چه خاکی باید توی فرق سرم بریزم؟ بی‌خود نبود که روان‌پزشکم گفته بود «کاش زودتر اومده بودی! ولی خب الانم دیر نیست!» 

بعدش گفتم «هی! یادت نره چطور 9 سال تمام خودت رو به دندون کشیدی! چطور با مشقت درس خوندی، کتاب خوندی و برای توسعه‌ی فردی‌ت تلاش کردی. فراموش نکن وقتایی رو بیش از حد توانت خودت رو توی هرچیزی غرق کردی که وقت نداشته باشی به چیزای ناراحت کننده فکر کنی. یادت نره چند هزار بار خودت رو از قعر ناامیدی بیرون کشیدی و جلوی از بین رفتنش رو گرفتی. چقدر دردناک کش اومدی تا خودت رو از لبه‌ی پرتگاه نجات بدی. چقدر بریدی، جا زدی، عقب کشیدی امّا درست توی لحظه‌ای که همه‌چیز رو به اتمام بود ادامه دادی. یادت نره چطور سه بار خودت رو از بالای اون پرتگاه رها کردی قبل از به زمین خوردن دست‌های خدا دور کمرت حلقه شد. پیش از اینکه محکومم کنی، یادت بیاد که با خون جگر طفل ۹ ساله‌م رو بار آوردم و اونقدر خوب بار آوردم که حاصل تربیتم اینقدر بی‌نظیره.»

توی آینه نگاه می‌کنم. لپ خودم را می‌کشم و با همه‌ی سلول‌های تنم رو به تصویر توی آینه می‌گویم «بهت افتخار می‌کنم سنجاب من.»

 

بی‌ربط نوشت : خسته‌ام و تمرکزم به کتاب جلوم جمع نمی‌شه، می‌شه اینجا برام یه جمله‌ی «حال خوب کن» بنویسید که جون بده بهم؟ :)