توی بیمارستان که پا می‌گذاریم، بوی الکل میزند زیر دماغم. تکیه‌ داده‌ام به بابا و پای های بی رمقم را می‌کشم روی زمین. مسئول پذیرش می‌گوید چون پزشک معالجم پزشک کودک و نوجوان است باید برویم اورژانس اطفال. توان راه رفتن ندارم. بابا می‌خواهد بلندم کند که نمی‌گذارم. ویلچر می‌آورد و از رقت انگیز بودن و ناتوان بودنم عقم می‌گیرد.

***

هم اتاقی‌ام سندروم داون است. اسمش هادی‌ست و هشت ساله است. گلویش عفونت کرده و سینه‌اش خس خس می‌کند. مادرش به دستیار پزشک می‌گوید مشکل قلبی هم دارد. پزشک می‌خواهد که هرچه سریع تر هادی را به بخش انتقال دهند ولی بخش اتاق خالی ندارد و باید تا صبح صبر کنند. سر پرستار می‌خواهد دل مادر هادی را گرم کند می‌گوید هادی پسر قوی‌ای ا‌ست و از پس همه چیز بر می‌آید. 

***

شب به شکل غریبی کش می‌آید. حالت تهوع دارم و سرگیجه. چشم هایم را با شالم می‌بندم. پاهایم را توی شکمم جمع میکنم تا توی آن تخت نیم وجبی جا بگیرم. صدا ها را از توی سرم میشنوم. از اتاق بغلی صدای گریه‌ی بچه می‌آید و هادی هم هر چند وقت یکبار سرفه میکند. سعی می‌کنم تنفسم را منظم کنم و کمی بخوابم. اما صداها مانع‌اند. چند دقیقه بعد مامان همانطور که ساعدم را نوازش می‌کند، می‌گوید :«آخه تو چته دختر؟»

اشکش که روی ساعدم می‌چکد، دستم را میگذارم روی دستش:« خوبم مامان.»

_«چرا نخوابیدی؟!»

_«نمی‌تونم. خوابم نمیبره. صداها خیلی بلندن.»

مامان پرستار را صدا میزند تا برایم آرامبخش بزنند. دستیار پزشکم به جای پرستار می‌آید :« میشه شالتو از روی چشمات برداری تا دوباره معاینه‌ت کنم؟»

شال را که باز میکنم، نور چشمانم را اذیت میکند. پسر خوش قد و بالایی‌ست. با چشمان مشکی و کمی ته ریش. نور چراغ قوه‌اش را می‌اندازد توی چشمانم. از حالت هایم می‌پرسد. نبضم را چک میکند. اخم‌هایش توی هم میرود. دوباره نبضم را چک میکند. اینبار می‌رود سراغ گوشی پزشکی اش. سعی میکند مهربان و مامانی به نظر برسد :« یه مقدار تپش قلب داری، اجازه میدی یه نوار قلب بگیریم ازت؟»

خانم پرستاری می‌آید و میله‌های سرد را به چند جای سینه‌ام می‌چسباند. چیزی شبیه به گیره، روی انگشتم میزند. چند لحظه بعد، بند و بساطش را جمع می‌کند و می‌رود. دستیار پزشک دوباره وارد می‌شود. می‌گوید که توی نوار قلب همه چیز خوب بوده و جای نگرانی نیست. فشار خونم را اندازه می‌گیرد و شکلاتی به دستم می‌دهد :«میدونم که حالت تهوع داری ولی لطفا اینو بخور. افت فشار داری.»

چند تا آمپول توی سرمم میزند و از اتاق خارج می‌شود.

تافی کره‌ای که به دستم داده مزه‌ی زهر می‌دهد.

***

تخت چنان تنگ و کوچک است که حس میکنم توی تابوت خوابیده‌ام. مامان روی صندلی بغلی چرت می‌زند. سر درد امانم را بریده. صدای هق هق آهسته‌ای از کنار تخت هادی می‌آید. نگاهش که من می‌افتد. به صورتش چنگ میزند :« بیدارت کردم دخترم؟»

_«نه حاج خانوم. راحت باشید. اصن نخوابیدم.»

_«میدونم که هادی دیگه وقتی نداره. اینا کلا خیلی عمر کنن بیست و خرده‌ای ساله. ولی هادی مریضه. خیلی مریضه. میدونم که دارم بیچاره میشم.»

صدای هق هقش بلندتر میشود. بدون حرف دیگری از اتاق بیرون میرود.

***

نمیدانم چرا این شب لعنتی تمام نمی‌شود. بغض دارم و ترسیده‌ام. آمپول های توی سرم، تنها کاری که کردند تشدید کردن سرگیجه‌ام بود. دعا میکنم که هرچه سریع تر صبح شود و بعد از گرفتن سیتی اسکن و آزمایش خون راهی خانه شوم.

زمزمه می‌کنم :«شب چرا می‌کشد مرا؟!

تو نشسته‌ای کجای ماجرا؟!

من چنان گریه میکنم 

که خدا بغل کند مگر مرا...»

اشک‌هایم پی در پی می‌چکند روی متکای سفید رنگ.

***

چشم که باز میکنم توی تخت خودم هستم. بالشتم از اشک خیس است و تُشَک هم از عرق. انگار که یک تشت پر از آب خالی کرده باشند روی تمام بدنم. با چشم‌های گشاد شده در و دیوار را وارسی می‌کنم تا خیالم راحت شود که توی اتاق خودم هستم. 

به پنجره نگاه میکنم. به گلدان ها و به گرگ و میش دم صبح. توی سه کنج دیوار گلوله میشوم و سرم را بین دو دستم میفشارم. اشک ها سر می‌خورند روی صورتم. طوطی‌وار تکرار می‌کنم :«فقط خواب بود. فقط خواب بود.»

 

پی‌نوشت : دیشب قبل از خواب به مامان می‌گفتم کاش میشد برگردم به عید پارسال. اون موقع خیلی کارا میکردم. تا حالا نشده بود که خواب یه خاطره رو ببینم. ولی این خواب بهم فهموند که به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی اصلا دلم نمی‌خواد برگردم به پارسال.

پی‌نوشت : یقینا که خواب اینقدر مفصل و با جزئیات نبود. و از همه‌ی اینا فقط سرفه‌ی هادی بود توی خوابم و اون شکلات گرفتنه، و اون قسمت شعر خوندنم، ولی باعث شد همه‌ی اینا رو با جزئیات به خاطر بیارم. منم برای اینکه مخاطب گمراه نشه، خاطر اصلی رو نوشتم.

پی‌نوشت : از صبح دارم به هادی فکر میکنم. به اینکه آخرش چی شد؟ خوب شد یا چی؟ واقعا سوال و خاطرات ناجوریه برای شروع یه صبح پر کار.

 

عنوان : برگرفته از آهنگ شب، آرمان گرشاسبی.