جمع می‌شوم توی سه کنج دیوار و عرق بهارنارنج را مزه مزه می‌کنم. تجویز مامان است برای شب‌های بی خوابی و ذهن آشفته‌ام. چند لحظه‌ی پیش، نامه‌ی «سیا» را مهر و موم کردم و گذاشتم کنار مابقی نامه‌ها. همان هایی که میدانم حالا حالا ها قرار نیست ارسال شوند.

بهارنارنج بوی نوروز سال‌های گذشته را می‌دهد. بوی خانه‌ی گلپری را. یاد آن روز هایی را زنده می‌کند که بابا و بابا رضا بهارنارنج ها را از درخت جدا می‌کردند.  

دو_سه شبی می‌شود که دوباره خواب‌های آشفته می‌بینم. با استرس می‌خوابم و با اشک بیدار می‌شوم. خواب می‌بینم که گذاشته و رفته. هی اسمش را صدا می‌زنم و توی خیابان می‌دوم. گاهی هم وسط جنگلم. هی صدا می‌زنم و هی اشک می‌ریزم. معمولا می‌آید و می‌گوید که نمی‌تواند بماند. تا حالا هم زیادی مانده. می‌گوید «امیدوارم که درک کنی چرا می‌رم.» گاهی خواب‌های دیگری می‌بینم، مثلا اینکه دارد چمدان می‌بندد. اما همه‌شان به «رفتن او» مربوط می‌شوند.

دقیقاً این روز‌ها حالت «نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری» را دارم. تصمیم سختی باید بگیرم. هرچه فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. باید خشت اول را بگذارم و اگر کج بگذارم تا ثریا این دیوار کج می‌شود.

خاله ماهی بهم گفت «چرا گذشته رو ول نمی‌کنی خاله؟! نمی‌گم فراموشش کن، می‌فهمم که سخت بوده و هست برات. ولی درگیرش نباش بقچه! بپذیرشون!»

نشد بگویم که من کمی کُندم توی هضم کردن اتفاق‌ها. پذیرفته‌ام اما هنوز کابوس می‌بینم. پذیرفته‌ام ولی هنوز می‌ترسم. زخم‌هایی که باید توی همان گذشته‌ی کوفتی پانسمان می‌شد، حالا سر باز کرده و از تویش چرک و خون بیرون می‌آید‌. که آن باری که سالها به دوش کشیده‌ام حالا دارد عوارض جانبی‌اش را نشان می‌دهد. خودم به تنهایی نمی‌توانم زخم‌هایم را ترمیم کنم، کاش کسی بود که کمکم کند.

انگار که بهارنارنج دارد نرم نرمک تاثیر می‌گذارد. به «سیا»ی توی ذهنم می‌گویم «بیا دیگه لعنتی!» دکمه‌ی انتشار را می‌فشارم و پلک‌هایم روی هم می‌افتد.