خواستم پیرو این پست وکامنت‌هایش و همینطور حرف‌های نسرین جان و مترسک بالاخره حرف بزنم. بالاخره از تمام آن یک سال و اندی بنویسم که شد اولین لکه‌ی سیاه زندگی‌ام. ولی نمی‌شود. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. من سالهاست که غرق توی این سکوت بی‌انتها هستم. خیال کردم حالا که داستانش را نوشته و بالایش تیتر «بدترین اتفاق زندگی» زدم و فرستادمش برای استاد دیگر آرام شده‌ام و سبک. دیگر می‌توانم درموردش صحبت کنم. ولی اشتباه می‌کردم. هنوز هم نمی‌توانم. 

فکر می‌کردم اگر توانستم برای خواهری حامی خوبی باشم و چهارچشمی مراقبش باشم یادش بدهم که چطور مراقب خودش باشد؛ می‌توانم لب باز کنم و همه‌ی نا گفته‌ها را فریاد بزنم. تمام سیاهی‌ها را بالا بیاورم. آنقدر که تمام شود. ولی باز هم فقط می‌توانم سکوت کنم.

یازده سال شب و روز توی گوش خودم خواندم که «تو قربانیِ یک قربانی بودی!» اینقدر گفتم که باور کنم. که مبادا نفرت برم دارد. همینطور هم شد. حالا بعد از یازده سال نه حس انتقام‌جویی دارم و نه نفرت. خب.. دروغ چرا؟!... نفرت دارم ولی از او نه. من از خودم متنفرم. نه هیشه، گاهی...

بعد از یازده سال یاد گرفته‌ام که جلویش دست و پایم را گم نکنم. صدایم را نلرزانم. هرچند کم اما محکم حرف بزنم. هرچند بی‌رغبت اما با اعتماد به نفس دست بدهم. یاد گرفتم که تمام استرسم را جمع کنم توی عرق کردن کف دست‌هایم و چهره‌ام را شبیه به ریلکس ترین آدم دو عالم نگه دارم.

یاد گرفته‌ام که تر و خشک را با هم نسوزانم و اندکی و فقط اندکی از موضع‌ام نسبت پسرها کم کنم. گرچه که هنوز مدام جیم‌بنگ گوشزد می‌کند که «پاچه نگیر!»

می‌توانم بگویم بعد از یازده سال حالم بهتر است و چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. تغییرات گرچه کند و مورچه‌ای رخ می‌دهد ولی حالا طبیعی‌تر هستم.

فکر می‌کردم، می‌توانم حرف بزنم، فریاد بزنم و این سیاهی‌ها را بالا بیاورم اما... نمی‌توانم.... هنوز نمی‌توانم...

باید راهی باشد... باید راهی پیدا کنم که این سیاهی را فریاد بزنم...