دو روزه که دندون درد امونمو بریده. با اینکه مامان برام «برنج پوفکی» درست میکنه اما باز هم گرسنه‌م انگار تا غذا رو نجوم ذهن و معدم‌ پر نمی‌شه. نمی‌دونم شما به پوف چی میگین اما همون برنج شفته و وا رفته ایه که دوباره با آب خورشت پخته میشه و برای بچه های بی دندون مناسبه. 

تاریخ امتحاناتم مشخص شده و نه روز بیشتر زمان ندارم که منطق رو تموم کنم. گودی و جیم‌ بَنْگ فقط ته دلمو خالی کردن که واااای منطق خیلی سخت و لولوئه :/

گاهی اینقدر سخت میشه این درس خوندن بدون معلم که فکر میکنم از پسش بر نمیام و بهتره که همین رشته‌ی دوست نداشتنی رو ادامه بدم. ولی عشق به ادبیات اون چیزیه که تلخی منطق و اقتصاد رو به شیرینی‌ش می‌بخشم. 

ولی پروفسور اینطور دلگرمی میده «حالا خیلی غصه نخور مهم که نیست امتحانا کیه هر وقت که باشه تو همش‌و عالی میدی. عالیِ عالی. حتی اگه گفتن همین فردا. هرچی که تو خوب بلدی و خوب خوندی دقیقا همونا میاد تو امتحانات من مطمئنم.»

روزهام با درس خوندن و اندک استرسی برای امتحانا می‌گذره و شب‌هام با پیش بردن کتاب سرخ سفید و اندکی نوشتن و پیش بردن تکالیف داستان‌نویسی‌م. در پایان روز در کل احساس خوبی دارم از اینکه روز پر کار و مفیدی رو گذروندم اما تمام این کم خوابیدن‌ها و فشارها و دغدغه‌ی گذشته و آینده و همه‌ی چیزهایی که توی فکرم می‌چرخند که قورت دادنی‌اند و گفتنی نه؛ باعث می‌شه که یکمی گند دماغ بشم و حساس.

خواهری با کراشش پدرمو در آورده. و بعلههه کراششون ایشونه ! و من اولین و آخرین حسی که به یه نفر داشتم (که نه اسمش کراشه، نه عشق و نه حتی دوست داشتن؛ فقط یه قلقلک بود به قول خاله کوچیکه) به گفته‌ی جیم‌بنگ شبیه به راننده‌های تریلی توی دهه‌ی پنجاه بود :/

فقط دارم به روزای شیرینی که بعد از سختی‌ها میان فکر می‌کنم. به اینکه بعد از امتحانام می‌رم شیراز و قراره کلی با خاله کوچیکه دیوونه‌بازی دربیاریم و به قول خودش تجدید قوا کنیم.

این روزا و عملکردم راضیم ولی خسته‌ام... خیلی خسته... خیلی خیلی خسته...