به دفترچهی خاطرات بابام دست یافتم! دفترچهی کوچولویی که جلد نداره و تا نصفه پره از خاطرههای سربازی. باید بگم که کاملاً تصورم از بابام بهم ریخت! انگار که وقتی به عمق احساس یه آدم نفوذ میکنی؛ تازه میتونی بشناسیش. از احساساتش خوندنم و از اتفاق هایی که براش افتاده. از ذوق زدگیش موقعی که پدر یا مادرش بهش تلفن میزدن. از اینکه وقتی براش ملاقاتی میاومده، نمیفهمیده که چطور پوتینهاش رو واکس میزده و خودش رو برای دیدار آماده میکرده.
از حسش موقع باران و نشستن ریز درخت و درد دل کردن با دوستهاش. از لحظههایی که با دیدن بابا و عزیزیاش بغضش گرفته. از شب هایی که تا صبح فکر میکرده و خوابش نمیبرده. از ترسیدنش از آزمایش خون!
فهمیدم که عشق عمیقم به بارون، تکیه دادن به درخت و خاطره نوشتن سر کلاس رو از بابام به ارث بردم! (همه ی خاطراتش رو سر کلاس عقیدت سیاسی نوشته. چه جوری پاس کرده اون درس رو نمیدونم!)
بابام خیلی خیلی احساساتیه و من همین الان اینو فهمیدم! خیلی حس غریبی هست که یک هفته مونده به 18 سالگی دفتر خاطرات 18 سالگی باباتو بخونی! :)
چند هفتهی پیش یه دفترچه برداشتم و شروع کردم به نوشتن تجربههای زیسته! هر روز مینویسم که چه دستاوردهایی از اون روز داشتم. به صورت دقیق چه احساساتی رو تجربه کردم. چند درصد توی زمان حال بودم و چه مقدار واقعا زندگی کردم! راهکاریه برای آگاهانه قرار گرفتن توی زمان حال و فراموش کردن لجن زار گذشته. دفتر رو باز کردم و اینطور نوشتم :
روز پنجشنبه 99/8/22 :
امروز یاد گرفتم که هیچوقت حتی گوشه ی ذهنم هیچکس رو قضاوت نکنم. حتی اگه به خیال خودم طرف رو مثل کف دستم بشناسم. حتی اگه 17 سال تمام در کنارش زندگی کرده بودم. تازه متوجه شدم که گاهی به شدت قضاوتگرم. ولی الان پذیرفتم این خصلت رو و دوست دارم که از بین ببرمش. واقعا خوشحالم که با خودم رفیق تر شدم :)
یاد گرفتم که احساسات خیلی قدرتمندن و همیشه حضور دارن، حتی اگه بیان نشن.
در حال حاضر حس خوبی دارم و کمی هم عذاب وجدان دارم به خاطر سرک کشیدن توی دفترچه خاطرات بابا. هوا ابریه و من عمیقا منتظر بارونم. احساس میکنم که سیا رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم.
واقعا مایلم که ببخشم و رها کنم اون چیزی که اتفاق افتاده رو. چند ماه رو از نگاه بابام دیدم و الان بخشیدنش برام آسون تر شده.
فهمیدم که بالاخره اعتماد شکسته میتونه ترمیم بشه. درسته که دیگه هیچوقت هیچوقت مثل قبل نمیشه ولی یه چیز نیم بندی دست آدمو میگیره.
عمیقا دوست دارم که وقتی بابام اون شب بارونی توی دفترش نوشته :
«شب است ماه میرقصد
ستاره نقره میپاشد
نسیم عطر پونهها ز لبهای هوس آلود زنبق بوسه میگیرد
و من تنهای تنهایم
و این تنهائیم پایان نمیگیرد»
اونجا میبودم و سفت سفت بغلش میکردم.کله کچلش رو ماچ میکردم و لپ هاشم محکم میکشیدم. [البته اون موقع ها لپ نداشته بزرگوار! کلا 54 کیلو بوده! ولی خب! اگه به منه که لپ رو پیدا میکنم یه جوری D: ]
آها! راستی! اینم یاد گرفتم که حتما دفتر خاطراتم رو یه جوری قایم کنم که دست بچهی فضول آیندهم بهش نرسه! D: