سلام عزیزم! 365 روز از آمدنت میگذرد. زمانی که آمدی خیابانها غرق در خاک خون بودند و بوی لاستیکهای آتش خورده میزد زیر دماغ آدم. بعد از مدتها موقع آمدنت تنها نبودم و همان لحظههای ابتدایی حضورت گلپری و خاله کوچیکه را محکم بغل کردم و دلم خوش شد به حضورشان.
همان ماههای اول آمدنت با یک به اصطلاح خطای انسانی هواپیمایی را توی هوا زدند و من برای اولین بار یأس عجیب و غریبی را تجربه کردم. باز هم توی همان ماههای ابتدایی خاله بزرگه را بعد از یک سال و نیم دیدم و عطر تنش را ذخیره کردم برای دوریهای یک ساله و چند سالهی بعدی. دوباره نوشتن چند وقت یکبار خاطرات را شروع کردم. طی تمام این 365 روز فیلم های خوب دیدم و کتاب های خوبتری خواندم. سکوت یک سالهی هیچ ننوشتن را کنار گذاشتم و اینبار به جای شعر به داستان و قصه گفتن رو آوردم. زیستشناسی دوست داشتنی و فیزیک حوصله سر بر را تجربه کردم. البته چهار ماه بیشتر دوام نیاوردم و سینه سپر کردم که من باید رشتهی انسانی بخوانم. با این وجود از تمام نه ماهی که تجربی خواندم و ریه و قلب و کلیه تشریح کردم لذت بردم.
عزیزم! باعث شدی یاد بگیرم که علایقم را پیگیری کنم. سختی شهریور درس خواندن را به جان بخرم و تغییر رشته بدهم، وبلاگنویسی کنم، جلسات نقد کتاب و فیلم شرکت کنم، کارگاههای نویسندگی بروم، کتابهای فلسفی بخوانم، توی نشستهای ادبی شرت کنم و صدقه سر حضور تو همیشه لقب «جوانترین عضو» را با خودم به همراه بکشم.
با آمدنت به یک صلح نسبی با یک سری آدمها رسیدم. تولدهاشان را تبریک گفتم. بغلشان کردم، بوسیدمشان و گاهی بهشان زنگ زدم و احوالشان را جویا شدم. با آمدنت و با همان خون و خونریزیهای اول کار فهمیدم که دنیا به عشق بیشتری نیاز دارد و از خودم شروع کردم این عشق ورزیدن را.
طی این 365 روز رفقای عزیزی پیدا کردم دوستداشتنیتر و شیرینتر از همهی چیزهایی که از دست داده بودم. از حقیقی گرفته تا مجازی. از خرمالویی گرفته تا با طعم آلبالو و نارگیل.
هنوز چند ماهی از حضور دلچسبت نگذشته بود که دنیا اسیر کرونا شد. یادت هست موقع تعطیلی مدارس تا چه اندازه خوشحال شدم؟ رفتم خانهی گودی و با مریم و ملیحه چند ساعت حرف زدیم و رقصیدیم. ابته بماند که ماهای بعدش این خانه نشینی حسابی حالم را گرفت و دلم برای مدرسه تنگ شد.
بعد از سالها بیشتر از یک ماه شیراز ماندگار شدیم و من لذت بردم از اینکه چهارشنبهسوری تنها نبودیم. که توانستم موقع سمنوپزون کنار گلپری و بابا رضا باشم. که لحظهی سال تحویل زبری سبیلهای بابا رضا را روی پیشانیام حس کنم و دعاهای گلپری را بشونم.
وقتی آمدی به خودم قول دادم که با حیوانات دوستتر باشم و ترسم را کنار بگذارم. خودت بودی که همین دو هفته پیش سگ ولگردی از کنارم گذشت و من به جای جیغ کشیدن، لبخند زدم. البته که زمان برد کنار گذاشتن این ترس.
به یمن لطفت کمی مستقلتر شدم و تنهایی کافه رفتن و خرید کردن و پیادهروی های عصر گاهی را تجربه کردم. با حضور تو نقاط مشترک زیادی برای صحبت کردن با خاله کوچیکه و خاله ماهی پیدا کردم.
حضورت گرچه برکات فراوانی داشت اما محدودیتهایش بیشتر بود. همیشه سایهات روی سرم سنگین میکرد. گرچه عزیز بودی و هستی برایم اما بابت حضورت گاهی عذابهای بسیار کشیدم. تنها جایی که سایهات روی حرف و اسمم سنگینی نمیکرد توی کلاسهای داستاننویسی بود و جلسات نقد و بررسی. آنجا به حرفم توجه میکردند و نه حضور پررنگ تو.
در کنار تو خیلی از آرزوهایم خاطره شد و میلیونها بار از ته دلم لبخند زدم امّا اشکهای فراوان هم داشتم. غصههایی که بیرحمانه روی سینهام سنگینی میکردند. خصوصا این یکی_دو ماه آخر انگار که ناراحتی از رفتن عاصی ات کرده باشد بی رحم شدی عزیزکم. گریه و خنده را حرام کردی و حرف زدن و برونریزی را خلاف. سگ سیاه کوچولویی را توی جانم پرورش دادی و افکار مزاحم را چنان توی وجودم رخنه دادی که به سختی طی این بیست روز اخیر توانستم از شرشان خلاص شوم.
خودت میدانی که خداحافظی هرگز برایم آسان نبوده و نیست ولی چارهی دیگری ندارم. رفیق عزیزم! شانزده سالگی بیرحم مهربان! پر پارادوکسترین سال زندگیام. تو را به دست تاریخ میسپارم و هفده سالگی را به آغوش میکشم.
خطاب به هفده سالگی :
سلام دوست عزیز! میدانی که چقدر به عدد هفت ارادت دارم پس؛ هفتِ یکانت را به فال نیک میگیرم! خوش اومدی! لطفا مهربان باش. خیلی مهربان. لطفا سگهای سیاه را دوست نداشته باش و هی به فلاشبک به لجن زارهای گذشته نزن. سایهات که به خواستن من نیست و همیشه همراهم است اما لطف کن و کاری کن که یکم سبک تر از شانزده سالگی باشد. همپا باش و کمک کن ترقی کنم. منتظر اتفاقهای رنگیتر برای 365 روز آینده هستم. ماچ بهت. [وی با جست و خیز کنان میرود و حسابی لپ های هفده سالگی را بکشد.]
- بـقـچـه
- پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹