میدانی که من سلطان نوشتن نامه‌هایی‌ام که قرار نیست ارسالشان کنم. توی همین چند ماه اخیر به غایت یک دفتر صد برگ برای سیا نامه نوشتم. آخ! حواسم نبود که تو سیا را نمی‌شناسی! یادم نبود که حدود یک قرن است که دیگر کارهای من به تو مربوط نیست. 

داشتم دفتر خاطرات پارسالم را مرور می‌کردم. دیدم خیلی بیشتر از کوپن‌ات اشکم را در آورده‌ای. مثلا آن شبی که خواهری با گریه گفت «می‌دونستی سرطان ریه گرفته؟!»

و منی که تازه از کلاس زبان برگشته بودم. دستم را محکم به چهارچوب در گرفتم که با صورت نیایم روی زمین. تا ده دقیقه‌ی بعدش که مامان خواهری را آرام کرد و گفت «منظور من فرخنده بود! وقتی گوش وایمیستی و کامل حرفای منو نمی‌شنوی همین می‌شه.» تماما جان از تنم پرید و دوباره بازگشت!

یا مثلا همان نیمه‌های شب که خبر دادند «فرخنده فوت کرد!» نمی‌دانستم که برای مرگ فرخنده گریه کنم یا برای حماقت خودم یا از شوق سالم بودن تو!

یا حتی آن شبی که توی جاده بودیم و سرت را کرده بودی توی گوشی و همان‌طور که اصلا حواست نبود در تایید حرف هایم سر تکان می‌دادی و من بعد از تمام شدن حرف‌هایم سرم را از پنجره بیرون بردم. اشک‌های سردم را باد برد و تو شانه‌ام را فشردی و با خنده پرسیدی:«تب داری؟!»

یا مثلا آن روزی که توی پارک به زور سوار دوچرخه‌ات شدم که دو برابر تمام جثه‌ی من بود و تو پشت سرم می‌دویدی که مراقب باشی نیفتم. بعد تا صبا را دیدی یکهو غیب شدی و من با صورت خوردم زمین.

می‌دانی درمورد تو من یک خر به تمام معنا هستم! خودم هم نمی‌دانم چطور می‌توانم بعد از تمام آن اتفاق‌ها برای سرطان گرفتنت نگران باشم. یا از شوق زنده بودنت اشک بریزم!

چطور می‌توانم از تمام کارهایت چشم‌پوشی کنم و هنوز هم احمقانه برایم اهمیت داشته باشی.

نمی‌دانم که قرار است این نامه چگونه به پایان برسد اما یقیناً ته‌اش قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد. مثلا هیچوقت قرار نیست من توانایی خواندن ذهنت را بهم بزنم تا بفهمم هنوز هم به خاطراتمان فکر می‌کنی یا نه. حتی قرار هم نیست که بیایی و دم از پشیمانی و شروع دوباره بزنی.

فقط می‌دانم که به شکل عجیبی دیگر خیلی وقت است که دلم برات تنگ نمی‌شود، نه برای تو نه برای هیچ کدام از آن خاطره‌های کهنه. حتی توی وضعیت کرونا هم نگران ریه‌های ناقصت نشدم. فقط توی چشم‌هات نگاه کردم و گفتم:«مراقب خودت باش!»

یاد گرفته‌ام که برای خاطرات از دست رفته‌ی یک قرن پیش سوگواری نکنم. برای از دست دادن تو هم؛ اما هیچ‌کدام از این ها به این معنا نیست که دیگر برایم اهمیت نداری، بلکه به این معنی است که دیگر دوستت ندارم...

برایم اهمیت داری مثل تمام آدم‌های این مرز و بوم که از بیماریشان، از ناراحتیشان و از مرگشان ناراحت می‌شوم. برایم اهمیت داری چون من به همه‌ی آدم‌ها اهمیت می‌دهم. چون نوع‌دوستی را دوست دارم ولی تو را؟!... دیگر نه...