خواب میدیدم که کف خیابانم. یک چیزی شبیه به اتوبان بود شاید. شب بود و هوا هم به شدت گرم. چادر گلپری را انداخته بودم روی ساعد دست چپم و مثل مرغ سر کنده توی اتوبان میچرخیدم. ماشینها با سرعت نور از کنارم رد میشدند اما هیچکدام به من نمیخوردند. سر میچرخاندم تا بلکه آشنایی را پیدا کنم ولی هیچکس نبود.. هیچ نمیفهمیدم که چرا چادر گلپری دست من است. دو _ سه باری صدایش زدم. صدایم توی اتوبان طنین میانداخت و بی جواب میماند. از اینور اتوبان به آنور میرفتم و چادر گلپری را میکشیدم روی زمین. گلویم خشک شده بود و سرم گیج میرفت. شالم افتاده بود دور گردنم و هر شاخه از موهایم به یک سمت روانه بود.
کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم و مثل گنگها نگاهش کردم. بدون حرف دست راستم را گرفت و با هم از اتوبان رد شدیم. انگار تسخیر شدهها نگاهش میکردم. خم شد و پایین چادر گلپری را گرفت توی دست. خاک را از رویش تکاند و دست کشید روی موهای آشفتهام.
حرف نمیزد. چشمهایم پر شده بود از اشک.
چیزی نگفتم. هیچچیز. هیچکدام از حرفهایی را که توی خیال قطار میکردم را به زبان نیاوردم. قدمی عقب رفت. خواستم دستش را بگیرم اما نمیتوانستم دستانم را حرکت بدهم. زبانم هم خشک شده بود. مثل یک تکه چوب. گلویم میسوخت و چشمهایم مات میدیدند. از پشت هالهای از اشک به رفتنش خیره شده بودم. برایم دست تکان داد؛ با همان دستی که روی ناخن انگشت انگشتریاش خط عمودی قهوهای رنگی داشت. و آنقدر عقب عقب رفت تا محو شد.
+خودمم نمیدونم چرا کودن بازی درآوردم و خودم از خیابون رد نشدم. شاید حتما باید اون بندهی خدا رو از اون سر دنیا میآوردم بالای سرم. :/
++خب طبق معمول از خوابم نه برای مامان و میگم و نه به خودش زنگ میزنم. چون فقط خودم میدونم که چقدر شنیدن صداش و از اون بدتر دیدن چهرهاش دلتنگتر و دلتنگترم میکند.