میگویم «رابطهم باهاش خیلی خوب بود. جدا نبود از من. دور و ترسناک نبود. رفیقم بود. باهاش گپ میزدم. ازش گله میکردم. باهاش دعوا میکردم. قربون صدقهش میرفتم. حتی باهاش قهر میکردم. زیاد بهش میگفتم «خدا جون، سلیقه ملیقه هم نداشتیا! چیه این دنیای بی سر و تهی که ساختی؟» میدونید؟ تعارف نداشتیم با هم. حسش میکردم همیشه! یه عرفان ساختگی مثلاً.»
میپرسد «خب؟ چی شد که از بین رفت؟ برای از دست دادنش احساس خلا هم میکنی؟»
میگویم «نمیدونم! تا چند ماه پیش بود، بعد از چند ماه یهویی نخواست که باشه... شایدم من نخواستم ببینمش! حس رها شدگی میکنم. آه! بله. جاش توی زندگیم خالیه.»
«خب! چرا حس کردی نیست؟»
حق به جانب و بُرَّنده میشوم «تا گردن توی بیچارگی فرو رفتیم. حال هیچکس خوب نیست. فقر، جنگ، بیچارگی، ظلم، خشکسالی، کرونا، مرگ! خب کجاست پس؟ چرا کاری نمیکنه؟ چرا نیست؟»
میگوید «خب! خب! بیا هفته ی قبل رو با هم مرور کنیم. تولد خواهرت بود درسته؟ روز قبلش باهاش یه شوخی کردی که بهت حمله کرد. زدت دیگه آره؟ تو خشمگین شدی. گفتی دلت میخواست کادوهایی که براش خریده بودی رو بیاری پرت کنی توی صورتش و بگی «خودت و تولدت برین به درک!» همینا بود دیگه؟ هوم؟»
با سر تایید میکنم. ادامه میدهد «شب با هم آشتی میکنید. بهش میگی اون کافه ای که قرار بود برید به خاطر کرونا تعطیل شده. اونم قبل از اینکه تو بگی قراره برید یه کافه ی دیگه، داد میزنه «خودت و قرار مسخرهت برام مهم نیستید!» بخوایم با توجه به کار خودت، موضوع رو داستانی کنیم، تقابل خیر و شر داشتیم توی هر دو موقعیت. در نهایت، خیرِ درونیِ تو به شَرِّ درونت غلبه کرد. با منطق و خوشقلبی جلوی خشمت رو گرفتی درسته؟»
نمیفهمم با این حرفها به کجا میخواهد برسد. سرش را تکان میدهد و دنبالهی حرفش را میگیرد. «وقتی میرید توی کافه شروع میکنه به غر زدن که «خب حالا چی بگیم؟ حوصلهم سر رفته! خستهام! زود یه چی سفارش بده تا بریم.» سوالم اینه تو نسبت به این رفتارش خشمگین شدی؟»
«نه!»
«چرا نه؟»
«چون میدونستم همین که دوستش از راه برسه و کیک رو ببینه حالش عوض میشه»
با صدایی بلند میگوید «چون میدونستی! چون هم خودت میدونستی داری چیکار میکنی، هم به احوال و اخلاق خواهرت آگاه بودی! میدونستی!»
چپچپ نگاهش میکنم «خب؟ چه ربطی داشت الان؟»
پیروزانه لبخند میزند «به نظرت میشه به سکوت خدا تعمیمش داد؟»
ابروهایم میپرند بالا! مبهوت و گنگ نگاهش میکنم. میگوید «خدا ابرقهرمان نیست که بیاد و با اشعهی چشمهاش آدم بدا رو خاکستر کنه. خدا بابا نوئل نیست که هرچی خواستی رو فرداش با روبان قرمز پشت در اتاقت بذاره. خدا بهت ابزار و نقشهی راه میده. نور میندازه به مسیرت و تویی که باید جلو بری. فقط قبلش باید واقعیتهای زندگی رو بپذیری. یه جاهایی تلخه اما باعث رشد میشه. هر مرحله از رشد فیزیکی دردناکه. دندون در آوردن، افتادن دندون شیری، بزرگ شدن استخوانها، قد کشیدن، تکمیل شدن بلوغ؛ همه شون درد دارن! رشد روح هم درد داره. چیکار کنم؟ از شدت درد فریاد بکشم؟ غر بزنم؟ به ماهیتِ طبیعت و واقعیت و خدا گیر بدم؟ نه! درد رو ببینم؛ بپذیرم و بذارم فرایند رشد و بلوغ فکر و روحم کامل بشه.»
میگوید «برگرد به راه سابقت. به عرفان خودساختهت و بذار خدا و طبیعت کار خودشو بکنه. با مسلک خودت دوستش بدار و باهاش همراه شو. بعدم همیشه بدتر از وضعیت حال حاضر هم بوده. حال بد و خوبِ دنیا در گردشه، فقط تو باید بتونی در مقابل این چرخشها از خودت و روانت مواظبت کنی. شاید یه چیزایی هم این وسط باشه که تو نمیدونی ولی خدا بهش آگاهه. شاید مرحلهی بعدی کیک و فشفشه باشه!»
زمزمه میکنم «هان! مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب / باشد اندر پرده بازیهای پنهان؛ غم مخور!»*
عنوان : حافظ
* حافظ
- بـقـچـه
- دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰