۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در خلال کاویدن روان» ثبت شده است

بیدلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

می‌گویم «رابطه‌م باهاش خیلی خوب بود. جدا نبود از من. دور و ترسناک نبود. رفیقم بود. باهاش گپ می‌زدم. ازش گله می‌کردم. باهاش دعوا می‌کردم. قربون صدقه‌ش می‌رفتم. حتی باهاش قهر می‌کردم. زیاد بهش می‌گفتم «خدا جون، سلیقه ملیقه هم نداشتیا! چیه این دنیای بی سر و تهی که ساختی؟» می‌دونید؟ تعارف نداشتیم با هم. حسش می‌کردم همیشه! یه عرفان ساختگی مثلاً.»

می‌پرسد «خب؟ چی شد که از بین رفت؟ برای از دست دادنش احساس خلا هم می‌کنی؟»

میگویم «نمی‌دونم! تا چند ماه پیش بود، بعد از چند ماه یهویی نخواست که باشه... شایدم من نخواستم ببینمش! حس رها شدگی می‌کنم. آه! بله. جاش توی زندگیم خالیه.»

«خب! چرا حس کردی نیست؟»

حق به جانب و بُرَّنده می‌شوم «تا گردن توی بیچارگی فرو رفتیم. حال هیچ‌کس خوب نیست. فقر، جنگ، بیچارگی، ظلم، خشکسالی، کرونا، مرگ! خب کجاست پس؟ چرا کاری نمی‌کنه؟ چرا نیست؟»

می‌گوید «خب! خب! بیا هفته ی قبل رو با هم مرور کنیم. تولد خواهرت بود درسته؟ روز قبلش باهاش یه شوخی کردی که بهت حمله کرد. زدت دیگه آره؟ تو خشمگین شدی. گفتی دلت می‌خواست کادوهایی که براش خریده بودی رو بیاری پرت کنی توی صورتش و بگی «خودت و تولدت برین به درک!» همینا بود دیگه؟ هوم؟»

با سر تایید می‌کنم. ادامه می‌دهد «شب با هم آشتی می‌کنید. بهش می‌گی اون کافه ای که قرار بود برید به خاطر کرونا تعطیل شده. اونم قبل از اینکه تو بگی قراره برید یه کافه ی دیگه، داد می‌زنه «خودت و قرار مسخره‌ت برام مهم نیستید!» بخوایم با توجه به کار خودت، موضوع رو داستانی کنیم، تقابل خیر و شر داشتیم توی هر دو موقعیت. در نهایت، خیرِ درونیِ تو به شَرِّ درونت غلبه کرد. با منطق و خوش‌قلبی جلوی خشمت رو گرفتی درسته؟»

نمی‌فهمم با این حرف‌ها به کجا می‌خواهد برسد. سرش را تکان می‌دهد و دنباله‌ی حرفش را می‌گیرد. «وقتی می‌رید توی کافه شروع می‌کنه به غر زدن که «خب حالا چی بگیم؟ حوصله‌م سر رفته! خسته‌ام! زود یه چی سفارش بده تا بریم.» سوالم اینه تو نسبت به این رفتارش خشمگین شدی؟»

«نه!»

«چرا نه؟»

«چون می‌دونستم همین که دوستش از راه برسه و کیک رو ببینه حالش عوض میشه»

با صدایی بلند می‌گوید «چون می‌دونستی! چون هم خودت می‌دونستی داری چیکار می‌کنی، هم به احوال و اخلاق خواهرت آگاه بودی! می‌دونستی!»

چپ‌چپ نگاهش می‌کنم «خب؟ چه ربطی داشت الان؟»

پیروزانه لبخند می‌زند «به نظرت میشه به سکوت خدا تعمیمش داد؟»

ابروهایم می‌پرند بالا! مبهوت و گنگ نگاهش می‌کنم. می‌گوید «خدا ابرقهرمان نیست که بیاد و با اشعه‌ی چشم‌هاش آدم بدا رو خاکستر کنه. خدا بابا نوئل نیست که هرچی خواستی رو فرداش با روبان قرمز پشت در اتاقت بذاره. خدا بهت ابزار و نقشه‌ی راه  می‌ده. نور میندازه به مسیرت و تویی که باید جلو بری. فقط قبلش باید واقعیت‌های زندگی رو بپذیری. یه جاهایی تلخه اما باعث رشد میشه. هر مرحله از رشد فیزیکی دردناکه. دندون در آوردن، افتادن دندون شیری، بزرگ شدن استخوان‌ها، قد کشیدن، تکمیل شدن بلوغ؛ همه شون درد دارن! رشد روح هم درد داره. چیکار کنم؟ از شدت درد فریاد بکشم؟ غر بزنم؟ به ماهیتِ طبیعت و واقعیت و خدا گیر بدم؟ نه! درد رو ببینم؛ بپذیرم و بذارم فرایند رشد و بلوغ فکر و روحم کامل بشه.»

میگوید «برگرد به راه سابقت. به عرفان خودساخته‌ت و بذار خدا و طبیعت کار خودشو بکنه. با مسلک خودت دوستش بدار و باهاش همراه شو. بعدم همیشه بدتر از وضعیت حال حاضر هم بوده. حال بد و خوبِ دنیا در گردشه، فقط تو باید بتونی در مقابل این چرخش‌ها از خودت و روانت مواظبت کنی‌. شاید یه چیزایی هم این وسط باشه که تو نمی‌دونی ولی خدا بهش آگاهه. شاید مرحله‌ی بعدی کیک و فشفشه باشه!»

زمزمه میکنم «هان! مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب / باشد اندر پرده بازی‌های پنهان؛ غم مخور!»*

 

عنوان : حافظ

* حافظ

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

    با لشکر غم می‌جنگم

    از کلینیک که خارج می‌شوم، نور مستقیم می‌خورد توی چشم‌های خیس و ورم کرده‌ام. دیشب کلافه بودم و مضطرب. ربع ساعتی اجازه‌ی گریه صادر کردم و پشتبندش خواب. صبح بدون صبحانه از خانه آمدم بیرون. نیم ساعت پیاده‌روی کردم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و من زار زدم. دست‌هایم لرزید. زانوهایم لزرید و حالا می‌دانم اگر هرچه زودتر فشارم را بالا نیاورم کف خیابان از حال می‌روم.

    مبهوت آنچه‌ام که گذشته. به سوپرمارکت که می‌رسم. شیر قهوه می‌خرم که بی‌خوابی و کرختی‌ام را بگیرد. شکلات و شیر قهوه کمی حالم را جا می‌آورد.

    تازه فرصت می‌کنم برای سبک‌تر شدن بار رنج روی شانه‌ام کیفور شوم.

    «فردا سراغ من بیا» را پلی می‌کنم و بقیه راه تا خانه را سبک و آهنگین قدم می‌زنم. دو سنگ مهم و تیز را از توی کوله‌پشتی روی دوشم برداشته‌ام. خوشحالم و به خودم مفتخرم. اوضاع آرام آرام درست می‌شود بقچه کوچولوی من. بالأخره بر لشکر غم پیروز می‌شیم جانکم.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

    می‌رهم از سیاهی تا تو شوی نورم

    بالاخره پدر جان مجوز سفر رو صادر نمودند. البته قرار شد خودشون من‌و ببرن و برسونن و منم تا عید شیراز بمونم و فیض ببرم. از دیشب تا دم دمای ظهر خیلی هیجان‌زده داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم. ناگهان یادم افتاد باید جلسه‌ی پنجشنبه رو با آقای عین_صاد کنسل کنم. وقتی بهش زنگ زدم و گفتم احتمالا تا اواسط فروردین نتونم بیام، گفت «ببین خانم بقچه، تو الان روی لبه‌ی تیغه ایستادی. کوچکترین حرکت می‌تونه حال تو رو بهتر و یا بدتر کنه. من صلاح نمی‌دونم که تا حالت به ثبات نرسیده، بین جلسه‌ها وقفه بیفته.»

    بهش گفتم که این پنجشنبه نیستم و تا جمعه شیراز می‌مونم و برمی‌گردم. گفت «پنجشنبه رأس ساعت نه منتظر تماست هستم. جلسه رو تلفنی پیش می‌بریم. خوشحال و ممنونم که برای خودت و حالت ارزش قائلی.» و نمی‌دونه که حال من اونجا خیلی بهتره. و نمی‌دونه که تموم من اونجاست.

    حالا که توی ماشین نشسته‌ام و جاده داره کش میاد و دل توی دلم نیست برای رسیدن؛ دارم به خودم دلداری میدم که «سه روز هم برای رفع دلتنگی خوبه. مبادا غم‌خورک بشی و همینم از کف بدی‌ها!» و ته دلم بازم حرصم می‌گیره واسه همه‌ی برنامه‌هایی که واسه این دو ماه چیده بودم و همه‌شون خراب شدن!

  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹

    مسلخ پنجشنبه‌ها

    پنجشنبه‌ها روز قشنگی‌ها بود. روزی که من تمام هفته منتظرش بودم. منتظر بودم استاد رأس ساعت دو بیاد و بگه «سلام رفقا» و من توی چشمام قلب بترکه. ولی الان چند هفته هست که کلاس تموم شده و پنجشنبه‌ها رأس ساعت نه باید توی اتاق آقای عین_صاد از چیزایی صحبت کنم که دوست‌شون ندارم. از عقده‌ها، ترس‌ها، خاطرات، کابوس‌ها و تلاش برای ادامه دادن. قاعدتاً پنجشنبه‌ها دیگه قشنگ نیستن.

    کابوس‌هام رو براش تعریف می‌کنم و اون خنثی و آروم نگاهم می‌کنه. دونه دونه برام تحلیل میاره. اینکه دقیقاً منشأ این کابوس‌های تکراری به کجای ناخودآگاهم و کجای تجربه‌هام برمی‌گرده. هر کلمه‌ای که میگه منو شگفت زده‌تر میکنه. چیزایی که میگه باعث میشه به این فکر کنم درون‌مایه کابوس‌هام اونقدرا هم که به نظر میاد ترسناک نیست. قشنگ تمام قسمت‌های خودآگاه و ناخودآگاه و افکارم رو برام باز می‌کنه. خواب‌ها رو به هم ربط میده. مثل عصای موسی ترس‌هام رو می‌شکافه و از کابوس‌ها برام پل می‌سازه و عبورم میده. وقتی می‌رسم به اون طرف ترس‌ها، به دید وسیع‌تری رسیدم. انگار راه رو بهتر می‌بینم.

    تموم که میشه کمی از مورد 5 و 9 و 13 صحبت می‌کنیم. هنوزم مابین حرف زدن‌ها دچار لرزش‌های هیستریک می‌شم و لکنت میفتم ولی می‌تونم به شوخی‌هاش بخندم و کمی راحت‌تر از جزئیات صحبت کنم. درمورد لکنت و شروعش می‌پرسه. به نگرانی‌هام می‌خنده و میگه خوب میشه و چیز مهمی نیست.

    خوشحال از اینکه می‌تونم تا خونه پیاده برم، نفس عمیقی می‌کشم. توی دلم برای اینکه اونقدر شهامت دارم که به جلسات مسلخ‌گونه رو ادامه بدم، قربون صدقه‌ی خودم میرم و به عنوان جایزه برای خودم آبمیوه میخرم و راهی خونه میشم. توی راه به پسر میوه‌فروش که چشم‌های سبز داره سلام و روز بخیر میگم. خوش اخلاقه و با لبخندی که از پشت ماسکش معلومه جوابمو میده. به خانوم چادری‌ای که ازم ساعت می‌پرسه پاسخ میدم و میگم «روز خوبی داشته باشید.» برای پسربچه‌ای که گاری بازیافت رو هول میده، دست تکون می‌دم. وقتی پیرمرد سیبیلویی بهم راه میده تا از خیابون رد بشم، ماسکم رو کمی پایین می‌کشم تا لبخند گشادم رو ببینه و داد می‌زنم «ممنون» و حس می‌کنم آروم و سبکم. حس می‌کنم که دوست دارم پرواز کنم.

    +کتاب «تعبیر رویاها» از یونگ چقدر عجیب و خفنه! با نام و یاد خدا شروع می‌کنیم :)

  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

    هرچه می‌گویم که افتادم ز پا، گویند : بکوش!

    میگم «خسته‌ام.»

    میگه «می‌دونم ولی نباید جا بزنی.»

    میگم «سخته.»

    میگه «از اول هم قرار نبود آسون باشه. ولی روزای سخت می‌گذرن و آدمای محکم و منطقی از ما می‌سازن.»

    میگم «زندگی ارزش ادامه دادن داره؟»

    میگه «داره.»

    میگم «ارزش تحمل روزای سخت رو داره؟»

    میگه «داره!»

    میگم «این حجم از سختی رو تاب نمیارم من.»

    میگه «تو سخت‌تر از اینا رو گذروندی. از اینم می‌گذری.»

    میگم «نمی‌تونم.»

    میگه «تو قوی تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی! من به تو و توانایی‌هات ایمان دارم. بهش فکر نکن، فقط برو جلو، فقط ادامه بده.»

     

     

    پاره ای از غرغرات : نامجو میفرماید «خسته ام از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من!» هیچی فقط خواستم بگم من این آهنگ و این قسمتش رو گوش ندادم؛ زندگی کردم :))

    پاره ای از توضیحات : دوستانی که با پیام های پر مهر و گاهی پر خشم تون من رو مورد عنایت ویژه قرار دادید بابت بسته بودن کامنت ها باید عرض کنم به حضور منورتون که روابط برای من بسیار اهمیت داره. اینکه شما زحمت بکشید و کامنت بگذارید و من هم به سبب اینکه اندکی بی حوصله ام و حال چندان خوشی ندارم جواب ندم یا با انرژی نه چندان مثبتی پاسخ بدم، زشته دیگه! درست نیست! فلذا کامنت ها رو بسته ایم. :)

    جهت سوال های احتمالی : من خوبم؛ دست کم الان خوبم! ولی جونم بگه براتون که حالم ثبات نداره. به طرفه العینی تغییر حال میدم. البته صاحب نظران معتقدند که همین که از اون بی حسی حاد و بی تفاوتی نسبت به اتفاقات خارج شدم جای شکر داره D:

    پاره ای از ابراز محبت : خوشحالم که دوستای خوبی دارم. ممنونم که حواستون بهم هست. کامنت هاتون کلی ستاره روشن میکنه توی چشم و دلم. همگی عزیزید و از این حرف ها :)

    عنوان : مهدی اخوان‌ثالث

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹

    همه یا هیچ!

    میگه «بقچه خیلی منطقیه. اغلب تصمیم‌های درستی می‌گیره. احساساتش رو می‌شناسه و براشون احترام قائله. جسور هست. تازگی‌ها فرایند بلوغ فکریش کامل شده. اطلاعات خوبی داره و خیلی خوب میشه باهاش بحث کرد. سریع پیشرفت می‌کنه. زود یاد می‌گیره که باید چیکار کنه. تکلیفش با خودش معلومه، هدفش رو می‌شناسه. میشه روش حساب کرد. و البته خیلی تخس و زبون درازه.»

    میگم «لطف دارید!» و توی دلم به صفت تخس و زبون دراز می‌خندم.

    میگه «اینجا از سر لطف صحبت نمی‌کنیم. ما اینجاییم برای بقچه. قراره بقچه رو بشناسیم. و برای حال بهتر بقچه قدم برداریم.»

    میگم «ولی بقچه گاهی افسار احساساتش از دستش در میره. و به کرّات حماقت می‌کنه!»

    میگه «من بیشتر از شصت سال سن دارم. و هنوزم حماقت می‌کنم. هیچ آدمی عاری از نقص نیست. بقچه باید اینو بدونه. باید خوبی‌هاش رو بشناسه. باید هر قدم کوچیکی که بر میداره رو ببینه. باید پیشرفت خودشو ببینه.»

     

    عادت دارم به اینکه هر هفته، در جواب «این هفته چیکارا کردی؟» بگم «هیچ پیشرفتی نداشتم.» و اون هر هفته سر صبر برام خطای شناختی "همه یا هیچ "رو توضیح بده. و تأکید کنه که کلمات همه، هیچ، همیشه و هرگز باید از دایره‌ی لغاتم حذف بشه. تأکید کنه که کوچک‌ترین پیشرفت‌های خودمو ببینم و به خودم آفرین بگم.

    اگه کرونا دست و پامو نبسته بود، خیلی دلم می‌خواست برم کله‌ی کچلش رو ماچ کنم و بگم «خوشحالم از اینکه علیرغم میل باطنیم سراغت اومدم و هرچند سخت، ادامه دادم.» حالا منم دلم خوشه به اینکه بعد از این جلسات، به جهان بینی جدیدی می‌رسم. به اینکه قراره حالم خوب بشه.

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹

    مُردارِ سگ

    از قشنگ‌ترین‌ دلخوشی‌های این روزا می‌تونم به شبایی اشاره کنم که سرش رو میذاره روی بازوم و ساعد دستم رو‌ توی بغلش می‌گیره و جوری محکم بهش می‌چسبه که انگار اگه ولش کنه، قصد فرار دارم. همونطوری که می‌خوابه، من زل بزنم به مربع‌های ملافه‌ای که زده بالای سرمون و مثلاً خونه درست کرده و فکر کنم به چیزایی که منو به زندگی و زندگی کردن مصلوب کردن.

    روان‌درمانگرم بهم گفته بود «یه روز حکیمی و همراهانش داشتن از یه جایی رد می‌شدن. می‌رسن به یه مردار سگ. همه‌ی اونایی که همراهش بودن شروع می‌کنن به غر زدن که وای چه بوی گند و چه لاشه‌های حال بهم زنی! حکیم یکم نگاه می‌کنه و می‌گه نگاه کنید چه دندونای قشنگی دارن. چه استخوون‌های محکمی.»

    اخم کرده بودم و می‌خواستم تشر بزنم «لابد همون نیمه‌ی پر لیوان رو ببین معروف دیگه؟»

    که دستش رو گرفته بود سمتم که «صبر کن!»

    «زندگی مردار سگه بقچه! زیبا نیست، دوست‌داشتنی هم نیست. نمی‌شه نیمه‌ی پرش رو دید ولی نداره. وقتی بوی تعفنش داره حالت رو بهم می‌زنه. نمی‌گم خوشبین باش، می‌گم واقع بین باش. اگه داری بوی گندش رو استشمام می‌کنی، اگه داری لاشه‌های آفتاب خورده رو می‌بینی. دندوناشم ببین. همه‌ش با ‌‌‌هم!»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

    بغض خانه‌ی من

    «توی خیالم اسمش رو گذاشتم «بغض خانه‌ی من» چون تنها کسی هست که توی این روزا می‌تونه اشکم رو در بیاره. فرقی نداره از سر درده یا شوق. همیشه می‌تونه منو به گریه بندازه.حتی با یه سری حرفای ساده.»

    «این خوبه یا بد؟ حست چیه؟»

    «برون ریزی همیشه خوبه. اونم برای منی که این مدت اکثر احساساتم رو سرکوب کردم‌. بعد از گریه؟ سبکی!»

    «پس باید آدم جالبی باشه! الان جلسه‌ی پنجمه، تو از سخت‌ترین لحظه‌هایی که گذروندی صحبت کردی، ولی فقط یه بار گریه کردی. چه جوری هر دفعه اشکت رو در میاره؟ واقعاً دلم می‌خواد باهاش صحبت کنم.»

    «حتی فکرشم نکنید! اصلاً فراموشش کنید؛ من خودمم زیاد باهاش صحبت نمی‌کنم.»

    «خیله خب! پس فعلاً میذارمش توی لیست آدمایی که بعداً باهاشون کار داریم. نفر دوم. بعد از خاله کوچیکه.»

     

    + تغییرات دارن سریع و قشنگ رخ می‌دن. دارم قدم بر می‌دارم برای خودشناسی. و این حس رفیق شدن با خود خیلی بی‌نظیره. امیدوارم که هر چی زودتر بتونم خودم رو دقیق‌تر و بهتر بشناسم و دیگه هیچ حسی رو سرکوب نکنم :)

  • ۱۶ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹

    جنسِ محبت

     روانکاوم گفتم «وقتی برون ریزی ندارم، بیشتر می‌رم توی خودم!»

    «این خوبه یا بد؟»

    «بده! دوست ندارم عواطفم رو توی خودم بریزم.»

    «نه، توی خودت رفتن رو می‌گم، خوبه یا بد؟»

    «اونم بده، دچار خود سرزنشگری می‌شم!»

    «بابت چی خودتو سرزنش می‌کنی؟»

    «بیشتر توی روابطم؛ مدام بابت هر رفتارم خودمو سرزنش می‌کنم. شاید بیشتر از اونچه که باید برای روابطم مایه می‌ذارم. و خب؛ مورد سوءاستفاده هم قرار می‌گیرم.»

    «جنس خودتو می‌شناسی؟»

    «یعنی چی؟»

    «سرزنش کردن که نداره بقچه! تو جنس‌ت مهربونی هست. محبت می‌کنی. اصلاً هم عجیب نیست. کجای این مسئله اذیت کننده‌ی برات؟»

    «اغلب دروغ می‌شنوم. سوءاستفاده و این دست چیزها.»

    «خب به تو چه ربطی داره؟»

    «متوجه نمی‌شم!»

    «این چیزایی که گفتی، جنس اوناست. یکی جنسش دروغه، خب بذار دروغشو بگه. یکی بدجنسه، خب بذار باشه. بابات جنسش قابل اعتماد نیست، مامانت جنسش تکیه‌گاه نیست. خب نباشه! تو جنست مهربونیه. خب بذار باشه. تو کار خودتو می‌کنی. محبت خودت رو به همه انتقال می‌دی؛ در عین اینکه مراقب خودتی. تأکید می‌کنم، در عین اینکه از خودت مراقبت می‌کنی.»

    لبخند می‌زنم. خیلی خوب است که مثل بقیه صحبت نمی‌کند. خیلی حس غریبی دارد اینکه مثل بقیه از غرور و شخصیت و این دست چیز‌ها صحبت نمی‌کند. خیلی خوب است که تشویقم می‌کند به حفظ کردن جنسم.

    با سرش اشاره می‌کند که دستمال بردارم «خوبه برون ریزی نداری و گریه می‌کنی!»

    «باور کنید کم پیش میاد، تمام این دو_سه هفته‌ی اخیر فقط دو بار موقع چت کردن با دو نفر گریه کردم. یکبارش اونقدر شدید بود که مجبور شدم برای یه مدت برم خودمو آروم کنم و دوباره بیام برای ادامه صحبت.»

    می‌خنده «پس مرغ سعادت روی شونه راستش نشسته بوده که تونسته اشک بقچه رو در بیاره. حست توی اون موقع رو می‌تونی توضیح بدی؟»

    «سبکی و آرامش و حسرت!»

    «حسرت؟!»

    «حسرت اینکه نمی‌تونستم محکم بغلش کنم!»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

    دروخونه‌ی زندگی

    بهم می‌گه «ببین بقچه، تو یه کوله گذاشتی روی دوشت و توش رو پر کردی از سنگای تیز و زاویه‌دارِ گذشته. حالا نه تنها این سنگینی‌ش داره اذیتت می‌کنه بلکه هر قدمی که می‌داری این تیزی سنگ‌ها می‌ره توی کمرت و زخمی‌تم می‌کنه. کوله‌تو زمین بذار بقچه!»

    وسط سرش خالی شده و نقره‌های دور تا دور سرش برق می‌زنند. نگاه می‌کنم به گل‌های پشت پنجره. «مدام به خودم می‌گم تهش قراره چی بشه؟ خب که چی؟ درس بخونم که چی بشه؟ غصه بخورم که چی بشه؟ زندگی کنم که چی بشه؟ تهش قراره به چی برسم؟»

    لبخند می‌زند. چین‌های دور چشمش عمیق تر می‌شوند «زاویه‌ی دیدتو تغییر دادی. نگاه‌تو از عرض زندگی گرفتی و داری به طول زندگی نگاه می‌کنی. بذار این‌طور بگم. زندگی مثل یه رودخونه‌ایه که داره میره. ته این رودخونه چیه؟ کجاست؟ هیچکس نمی‌دونه. به جای اینکه نگاهت به قایق خودت باشه مدام داری به تهش فکر می‌کنی! ته نداره. ببین توی قایق تو چه خبره!»

    لیوان آبی جلویم می‌گذارد و جعبه‌ی دستمال کاغذی را باز می‌کند. بدقلق است. چند دستمال اول پاره می‌شود. بر می‌گردد سر جایش. «میدونی مشکل تو کجاست؟ اونجایی که قایق خودتو رها کردی و داری به قایق بقیه نگاه می‌کنی. داری بهم خوردن قایق بقیه رو نگاه می‌کنی. آبجی کوچیکه چی میشه؟ مامانم؟ بابام؟ پسر عمه؟ بقچه رو فراموش کردی. بقچه رو ولش کردی به امون خدا.»

    کمی توی جایم جا به جا می‌شوم. انگشت در هم گره می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. «مسیر رودخونه خیلی قشنگه بقچه!»

    به چشم‌های خاکی رنگش خیره می‌شوم «نه!»

    «نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    «نه!»

    «نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    «نه.»

    «یه بار دیگه می‌پرسم. فکر کن و جواب بده. نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخانم و محکم تر سه بار قبلی می‌گویم «نه!»

    لبخند می‌زند. می‌گویم «خیلی کار داریم آقای عین-صاد! خیلی.»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...