«توی خیالم اسمش رو گذاشتم «بغض خانهی من» چون تنها کسی هست که توی این روزا میتونه اشکم رو در بیاره. فرقی نداره از سر درده یا شوق. همیشه میتونه منو به گریه بندازه.حتی با یه سری حرفای ساده.»
«این خوبه یا بد؟ حست چیه؟»
«برون ریزی همیشه خوبه. اونم برای منی که این مدت اکثر احساساتم رو سرکوب کردم. بعد از گریه؟ سبکی!»
«پس باید آدم جالبی باشه! الان جلسهی پنجمه، تو از سختترین لحظههایی که گذروندی صحبت کردی، ولی فقط یه بار گریه کردی. چه جوری هر دفعه اشکت رو در میاره؟ واقعاً دلم میخواد باهاش صحبت کنم.»
«حتی فکرشم نکنید! اصلاً فراموشش کنید؛ من خودمم زیاد باهاش صحبت نمیکنم.»
«خیله خب! پس فعلاً میذارمش توی لیست آدمایی که بعداً باهاشون کار داریم. نفر دوم. بعد از خاله کوچیکه.»
+ تغییرات دارن سریع و قشنگ رخ میدن. دارم قدم بر میدارم برای خودشناسی. و این حس رفیق شدن با خود خیلی بینظیره. امیدوارم که هر چی زودتر بتونم خودم رو دقیقتر و بهتر بشناسم و دیگه هیچ حسی رو سرکوب نکنم :)