پنجشنبهها روز قشنگیها بود. روزی که من تمام هفته منتظرش بودم. منتظر بودم استاد رأس ساعت دو بیاد و بگه «سلام رفقا» و من توی چشمام قلب بترکه. ولی الان چند هفته هست که کلاس تموم شده و پنجشنبهها رأس ساعت نه باید توی اتاق آقای عین_صاد از چیزایی صحبت کنم که دوستشون ندارم. از عقدهها، ترسها، خاطرات، کابوسها و تلاش برای ادامه دادن. قاعدتاً پنجشنبهها دیگه قشنگ نیستن.
کابوسهام رو براش تعریف میکنم و اون خنثی و آروم نگاهم میکنه. دونه دونه برام تحلیل میاره. اینکه دقیقاً منشأ این کابوسهای تکراری به کجای ناخودآگاهم و کجای تجربههام برمیگرده. هر کلمهای که میگه منو شگفت زدهتر میکنه. چیزایی که میگه باعث میشه به این فکر کنم درونمایه کابوسهام اونقدرا هم که به نظر میاد ترسناک نیست. قشنگ تمام قسمتهای خودآگاه و ناخودآگاه و افکارم رو برام باز میکنه. خوابها رو به هم ربط میده. مثل عصای موسی ترسهام رو میشکافه و از کابوسها برام پل میسازه و عبورم میده. وقتی میرسم به اون طرف ترسها، به دید وسیعتری رسیدم. انگار راه رو بهتر میبینم.
تموم که میشه کمی از مورد 5 و 9 و 13 صحبت میکنیم. هنوزم مابین حرف زدنها دچار لرزشهای هیستریک میشم و لکنت میفتم ولی میتونم به شوخیهاش بخندم و کمی راحتتر از جزئیات صحبت کنم. درمورد لکنت و شروعش میپرسه. به نگرانیهام میخنده و میگه خوب میشه و چیز مهمی نیست.
خوشحال از اینکه میتونم تا خونه پیاده برم، نفس عمیقی میکشم. توی دلم برای اینکه اونقدر شهامت دارم که به جلسات مسلخگونه رو ادامه بدم، قربون صدقهی خودم میرم و به عنوان جایزه برای خودم آبمیوه میخرم و راهی خونه میشم. توی راه به پسر میوهفروش که چشمهای سبز داره سلام و روز بخیر میگم. خوش اخلاقه و با لبخندی که از پشت ماسکش معلومه جوابمو میده. به خانوم چادریای که ازم ساعت میپرسه پاسخ میدم و میگم «روز خوبی داشته باشید.» برای پسربچهای که گاری بازیافت رو هول میده، دست تکون میدم. وقتی پیرمرد سیبیلویی بهم راه میده تا از خیابون رد بشم، ماسکم رو کمی پایین میکشم تا لبخند گشادم رو ببینه و داد میزنم «ممنون» و حس میکنم آروم و سبکم. حس میکنم که دوست دارم پرواز کنم.
+کتاب «تعبیر رویاها» از یونگ چقدر عجیب و خفنه! با نام و یاد خدا شروع میکنیم :)