بالاخره پدر جان مجوز سفر رو صادر نمودند. البته قرار شد خودشون منو ببرن و برسونن و منم تا عید شیراز بمونم و فیض ببرم. از دیشب تا دم دمای ظهر خیلی هیجانزده داشتم وسایلم رو جمع میکردم. ناگهان یادم افتاد باید جلسهی پنجشنبه رو با آقای عین_صاد کنسل کنم. وقتی بهش زنگ زدم و گفتم احتمالا تا اواسط فروردین نتونم بیام، گفت «ببین خانم بقچه، تو الان روی لبهی تیغه ایستادی. کوچکترین حرکت میتونه حال تو رو بهتر و یا بدتر کنه. من صلاح نمیدونم که تا حالت به ثبات نرسیده، بین جلسهها وقفه بیفته.»
بهش گفتم که این پنجشنبه نیستم و تا جمعه شیراز میمونم و برمیگردم. گفت «پنجشنبه رأس ساعت نه منتظر تماست هستم. جلسه رو تلفنی پیش میبریم. خوشحال و ممنونم که برای خودت و حالت ارزش قائلی.» و نمیدونه که حال من اونجا خیلی بهتره. و نمیدونه که تموم من اونجاست.
حالا که توی ماشین نشستهام و جاده داره کش میاد و دل توی دلم نیست برای رسیدن؛ دارم به خودم دلداری میدم که «سه روز هم برای رفع دلتنگی خوبه. مبادا غمخورک بشی و همینم از کف بدیها!» و ته دلم بازم حرصم میگیره واسه همهی برنامههایی که واسه این دو ماه چیده بودم و همهشون خراب شدن!