۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گاری رنج» ثبت شده است

ز پسِ صبر تو را او به سر صدر نشاند

نمی‌دانم آخرین باری که این حجم از استیصال را به جان کشیدم کِی بود. روزهایم سراسر رنج شده‌اند و در فرو بردن بغضم ناتوانم. تا فرصتی بیابم گریه سر می‌دهم. نه اینکه در خفا اشک بریزم با تمام جانم هق‌هق می‌کنم. در طول روز تقریباً هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم. تمام انرژی‌ام صرف «زنده ماندن» می‌شود. عرق بهارنارنج می‌نوشم و مولانا می‌خوانم و هی به خودم می‌گویم «و اگر برتو ببندد همه ره‌ها و گذرها  / ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند.»

تمام جانم تمناست که بتوانم با کسی حرف بزنم. ولی نمی‌شود. بعضی حرف‌ها را نمی‌توان زد. تحمل رنجِ قورت دادن‌شان راحت‌تر از رنجِ بازگو کردن‌شان است. انگار که بوته‌ی خاری باشد توی نای‌ات. پشت ریه‌ات جا خوش کرده باشد. بالا آوردنش جانت را زخم می‌کند و فرو بردنش عملاً ممکن نیست.

شاغل شدنم تنها گزینه‌ی مثبت این روزهاست. اگر که مشغول به کار نمی‌شدم به قطع زمین‌گیر می‌شدم. هر صبح به استعفا دادن و خانه‌نشین شدن به جد فکر می‌کنم. اما تنها چیزی که مانعم می‌شود این است : نباید به سگ سیاه افسردگی ببازم.

ضعیف بودنم را پذیرفته‌ام. زورم به روزگار و مصائبش نمی‌چربد و تنها تحمل کردن این توده‌ی سنگینِ درد دارد پدرم را در می‌آورد. از اینکه دیگران بفهمند گریسته‌ام ابایی ندارم. از تظاهر کردن به قوی بودن و بی‌نیازی خسته‌ شده‌ام و دیگر نمی‌ترسم که دیگران قضاوتم کنند. حتی نگاه‌های نگران و ترحم‌آمیز هم حالم را به‌هم نمی‌ریزد. شاید این مورد هم تحمل رنجش راحت‌تر از تظاهر به خوب و قوی بودن است.

رابطه‌های دوستانه‌‌ام عملاً به انتها و قهقرا رسیده‌اند. دلیلش فقط این است که تصمیم گرفتم من جویای احوال کسی نشوم و من شروع کننده‌ی پیام نباشم. نتیجه‌اش این است که در حالی که من توی اتاقم زار می‌زنم دوستانم با هم زمان می‌گذرانند و جای کسی هم خالی نیست! به گمانم شخصیتم ایجاب می‌کند که همیشه توی هر جمعی اویی باشم که دیده نمی‌شود. که توی حاشیه است. که کم دردسر است و می‌شود رویش حساب کرد.

این بین فقط امین است که تقریباً هر روز پیام می‌دهد. اگر از دستم دربرود و استوری‌ای بگذارم که نباید، زود پیام می‌دهد که «دو عدد گوش هستم، کارمم شنیدن چسناله‌ست.» رابطه‌مان خوب است. امین توی این مدت خیلی بهم ثابت شده ولی من انگار دنیا را از دریچه‌ی بدبینی نگاه می‌کنم. انگار که بخواهم خطای شناختی تعمیم به کل کنم که «همه مثل همن. همه فقط می‌خوان ازت سوءاستفاده کنن. همه قراره بهت آسیب بزنن.»

به روان‌پزشکم پیام داده‌ام که برایم تراپیست معتمد و امن پیدا کند. دارم فکر می‌کنم که ماهیانه مبلغ نسبتاً هنگفتی از حقوقم را باید صرف تراپی کنم. راستش خیلی کفرم را درمی‌آورد اما به هر حال چی مهم‌تر از روان من وجود داره؟ هیچی. مطلقاً هیچی.

گفته بودم که تک‌تک آن میخ‌هایی که به زندگی مصلوبم کرده بودند، کنده شده‌اند. دیگر به آدم‌ها و پس از من چه می‌شودها فکر نمی‌کنم. تنها چیزی منجر به ادامه دادنم می‌شود یک چیز است : «ایمان»

یک واژه‌ی پنج حرفی که پیش‌ترها نه تنها به نظرم مضحک بود، بلکه مهلک هم می‌نمود؛ اما امروز تنها چیزی‌ست که من را سنجاق کرده به زندگی. دوست دارم اعتماد کنم که آن نیرویی که منشاء حیات است. بعید می‌دانم که به حال خودم رهایم کرده باشد. دوست دارم «صبر» کنم و ببینم فصل بعدی زندگی‌ام را چگونه رقم خواهد زد. چون عمیقاً باور دارم که «نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد / نهلد کُشته‌ی خود را کُشد آنگاه کشاند؟» حس می‌کنم اگرچه طبیعت و ذات زندگی عادلانه نیست و نخواهد شد اما قرار هم نیست اینچنین زخمی رهایم کند. می‌رسیم به «امید» یک واژه‌ی چهار حرفی که هنوز مضحک بودن یا نبودنش را نمی‌دانم فقط می‌دانم باید باید باید ادامه بدهم. باید در این نبرد که هیچ هم منصفانه نیست پیروز شوم. نباید اجازه بدهم ضعیف بودنم، مقلوبم کند. تمام.

  • ۱۴ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲

    دری وری‌های پس از غروب

    سال‌ها تلاش کردم حتی توی جمع هم ازش دوری کنم امّا امروز تتمه‌ی شهامتم رو جمع کردم و یک صبح تا ظهر رو کنارش تنها بودم. مضطرب بودم؟ فقط یک ربع اول. بهم سخت گذشت؟ اصلاً. خوشحالم که این فرصت رو به خودم دادم؟ البته! چه حسی رو تجربه کردم؟ حس خوبی بود. بعد از مدت‌ها تو سر و کله‌ی هم زدیم، خندیدم، غیبت کردیم و خوش گذشت. گاهی بین کلامش توی ذهنم می‌اومد «چقدر عوض نشدی پسر! چقدر همون بچه‌ای هستی که می‌شناختم!»

    امّا می‌دونین چیه؟ پیوند با آدم‌های گذشته، ناخودآگاه آدم رو پرت می‌کنه به گذشته. هر اتفاقی تکانه‌ش رو توی ناخودآگاه آدم نشون می‌ده. وقتی اومدم خونه و خوابیدم، کابوس تکراری‌م یقه‌م رو گرفت. برام عجیبه که سال‌هاست که این کابوس رو می‌بینم اما هنوزم متوجه نمی‌شم که فقط یه خوابه! برام عجیبه که بعد از این همه سال دست و پنجه نرم کردن با این مصائب هنوزم مثل ثانیه‌های اول عذابم می‌ده. انگاری هیچ‌وقت نمی‌خواد برام عادی بشه. کی بود که گفته آدمی هیچگاه با درد خو نمی‌گیرد؟! درست گفته.

    هیچ رمقی برای ادامه‌ی روزی که نصفش رو درگیر بودم و نصفش رو کابوس دیدم، ندارم. خستگی چنان به ماهیچه‌هام نشسته که انگار قصدی برای رفتن نداره. تنها کاری که می‌کنم اینه که به افکار و احساساتم آگاه باشم و نفس‌های عمیق شکمی بکشم تا از امشب هم عبور کنم.

  • ۵ | ۲
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۱

    در سکوت سینه‌ام دستی دانه‌ی اندوه می‌کارد

    هر ماه باید باهاش بحث کنم. بهش بگم بیماری روان هم مثل بیماری جسم نیاز به دارو داره و داروهای من هم موقته. (و مدام به این فکر می‌کنم که کاش این موضوع برای آدم‌ها قابل پذیرش بود. کاش فکر نکنن صرفاً دیوانه‌ها نیاز به دارو دارن.) باید بعد کنکور روانکاوی بشم و گره‌گشایی کنم. الآن این کار رو نمی‌کنم چون برون‌ریزی‌هاش به درسم لطمه می‌زنه.

    هر ماه باید یادش بیارم روزایی رو که هر دمی که می‌گرفتم امیدوارم بودم بازدمم بیرون نیاد. شب‌هایی که تپش‌های قلبم رو می‌شمردم و امیدوارم بود بعدی از راه نرسه. باید براش توضیح بدم همین داروهای لعنتی من رو سنجاق کردن به زندگی. همین قرص‌ها باعث شدن دیدگاهم به زندگی تغییر کنه. همون دکتری که معتقدی چیزی حالی‌ش نیست با تجویزها و همراهی‌هاش باعث شد من افکار خودکشی توی سرم رو عملی نکنم. همین باعث شد وقتی «جون بکن و دل بکن!» رو شنیدم از غصه دق نکنم.

    همه‌ی این‌ها رو که یادآوری کردم بازم حرف خودش رو می‌زنه که بچه به این سن و سال که دغدغه‌ای نداره، چرا باید افسرده و مضطرب باشه. این رو که می‌شنوم دیگه دهنم رو می‌بندم. راست می‌گه! من هیچ دغدغه‌ی آشکاری ندارم. همه‌ی غصه‌ها یواشکی خوردم. همه‌ی رنج‌هام رو توی خلوت کشیدم. از آزار جنسی‌، چیزی نگفتم. از شکستن اسطوره‌هام، چیزی نگفتم. از اضطراب جدایی، چیزی نگفتم. از کابوس‌های تکراری، چیزی نگفتم. از احساس گناه دائمی، چیزی نگفتم. من حتی از عشق هم چیزی نگفتم! توی خلوت عاشق شدم، توی خلوت ترک شدم، توی خلوت رنج کشیدم. من از رنج زیستن، سیزیف بودن و مأیوس بودن هم حرفی نزدم.

    می‌گه خودت باید خود رو روی پا نگه داری. خودت باید قوی باشی. راست می‌گه! من زیادی ضعیفم! کاش قوی‌تر بودم. کاش می‌تونستم خودم رو قوی کنم. کاش الان دلم حمایت و تأیید نمی‌خواست. کاش نیازمند این نبودم که یه نفر بهم بگه تو کار درستی کردی که به روانت بها دادی، حق داری که خسته و رنجور باشی. کاش از انتظار برای شنیدن این حرفا و درک شدن، دست می‌کشیدم! کاش کم نمی‌آوردم. کاش اینقدر لوس نبودم. کاش اینقدر نازک‌نارنجی نبودم. کاش اینقدر ضعیف نبودم. کاش اینقدر ضعیف نبودم...

    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۶ فروردين ۱۴۰۱

    دختری در تعلیق ابدی

    سردرد دارم و تهوع. احساس رهاشدگی می‌کنم. حس می‌کنم یکهو چشم باز کرده‌ام میان این روزها. انگار گذشته‌ای نبوده و آینده‌ای نخواهد بود. نمی‌دانم پیش از این چگونه زندگی می‌کردم، یا پس از این چگونه زندگی خواهم کرد. یک‌جور معلق بودن توی زمان و در حال تحمل فشار اندوه و درد به روی سینه‌ام.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰

    و دردِ حرف زدن دارم...

    وقتی خبر تجاوز سیاوش اسعدی، به ریحانه پارسا توی شبکه‌های مجازی دست به دست می‌شد، عمه خانم گفت «کرم از خودِ درخته! این دختره از اولش معلوم بود چیکاره‌س!»

    توی مدارس روزی صدبار به دختران گوشزد می‌کنند که اگر «حجاب»شان را رعایت کند و «حیا» داشته باشد از هر خطری مصون‌اند. اگر حجاب نداشته باشند و از خودشان سبک‌سری نشان بدهند، دارند خودشان مجوز می‌دهند که هر انسان رذلی، هر غلطی می‌خواهد بکند.

    اگر به دختر بی‌حجاب و حیایی تجاوز بشود، حق‌اش بوده و کِرْم از خودِ درخت است. اگر به دختر محجبه‌ای تجاوز بشود، لابد از زیر چادر عشوه‌ای آمده یا کاری کرده. اصلاً اگر حجب و حیا داشت از این ننگ حرف می‌زد؟ البته که نه! باید دهانش را می‌بست. باید خفه می‌شد، پس شکی درش نیست که باز هم کرم از خود درخت است.

    اگر دختری توی خیابان بلند بخندد، یا اشک بریزد، یا با پوششی که دوست دارد بگردد، درخت سیّار کرم‌داری است که سزایش متلک و فحش شنیدن است.

    آری! حق با شماست! همه‌ی درختان خودشان کرم دارند!

    فقط به من بگویید نوزاد ۱۷ ماهه‌ای که مورد تجاوز پدرش قرار می‌گیرد، کرم از کجایش است؟

    کودکی که هنوز جوانه است، نرم است، نازک است، چه کرده‌است که سزایش این باشد؟ کودک یا نوجوانی که هنوز نهال هم نیست، کجای تنه‌اش کرم دارد؟ کجا عشوه‌گری بلد است؟ کجا بلد است مردی را، پدری را، برادری را، آشنا و غریبه‌ای را، اغوا کند؟

    جرم کودک و نوجوان‌هایی _دختر و پسر_ که مورد تجاوز ناظم و مربی قرآن و محارم و غیر از آن قرار گرفته‌اند چه است؟ کرم‌ریزی؟ اغواگری؟ پوشش نامناسب؟

    فقط یک نفر به من بگوید کجای عدالت حکم می‌کند که فرد معترض به اوضاع کشور اعدام شود و اویی که فرزند ۱۷ ماهه‌اش را زیر فشار تجاوز می‌کُشد تنها سه سال حبس بشود؟

    کاش دیگر بعد از این همه سال، به جای تمرکز به روی سَمّ پاشی کردنِ درختان و کشتن کرم‌هایشان، حکومتی که دم از عدالت الهی می‌زند همّ و غمّ‌اش را بگذارد روی جا انداختنِ فرهنگِ کنترل کردن شهوات و امیال جنسی بلکه هر متجاوزی بفهمد پیش از آنکه دیگری حجابش را رعایت کند، او باید آن نگاه کثیف و چشم‌های هرزه‌اش را فرو ببندد!

    کارد استخوان را شکافته! دیگر تا کجا باید ‌پیش برود که چاره‌اندیشی شود؟ کارد به مغز استخوان رسیده، چرا کسی کاری نمی‌کند؟

    قلبم مچاله شده‌است. کاش می‌توانستم از «انسان» بودنم انصراف بدهم. کاش می‌توانستم از شرم رذالت [برخی] هم‌نوعانم بمیرم. کاش می‌توانستم...

     

    پی‌نوشت : عکس‌ و فیلم‌هایی که از کمک کردن حیوانات به یکدیگر گاه‌گاهی وایرال می‌شوند را دیده‌اید؟ اشراف مخلوقات آن‌ها هستند، نه ما!...

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    هرچه می‌گویم که افتادم ز پا، گویند : بکوش!

    میگم «خسته‌ام.»

    میگه «می‌دونم ولی نباید جا بزنی.»

    میگم «سخته.»

    میگه «از اول هم قرار نبود آسون باشه. ولی روزای سخت می‌گذرن و آدمای محکم و منطقی از ما می‌سازن.»

    میگم «زندگی ارزش ادامه دادن داره؟»

    میگه «داره.»

    میگم «ارزش تحمل روزای سخت رو داره؟»

    میگه «داره!»

    میگم «این حجم از سختی رو تاب نمیارم من.»

    میگه «تو سخت‌تر از اینا رو گذروندی. از اینم می‌گذری.»

    میگم «نمی‌تونم.»

    میگه «تو قوی تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی! من به تو و توانایی‌هات ایمان دارم. بهش فکر نکن، فقط برو جلو، فقط ادامه بده.»

     

     

    پاره ای از غرغرات : نامجو میفرماید «خسته ام از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من!» هیچی فقط خواستم بگم من این آهنگ و این قسمتش رو گوش ندادم؛ زندگی کردم :))

    پاره ای از توضیحات : دوستانی که با پیام های پر مهر و گاهی پر خشم تون من رو مورد عنایت ویژه قرار دادید بابت بسته بودن کامنت ها باید عرض کنم به حضور منورتون که روابط برای من بسیار اهمیت داره. اینکه شما زحمت بکشید و کامنت بگذارید و من هم به سبب اینکه اندکی بی حوصله ام و حال چندان خوشی ندارم جواب ندم یا با انرژی نه چندان مثبتی پاسخ بدم، زشته دیگه! درست نیست! فلذا کامنت ها رو بسته ایم. :)

    جهت سوال های احتمالی : من خوبم؛ دست کم الان خوبم! ولی جونم بگه براتون که حالم ثبات نداره. به طرفه العینی تغییر حال میدم. البته صاحب نظران معتقدند که همین که از اون بی حسی حاد و بی تفاوتی نسبت به اتفاقات خارج شدم جای شکر داره D:

    پاره ای از ابراز محبت : خوشحالم که دوستای خوبی دارم. ممنونم که حواستون بهم هست. کامنت هاتون کلی ستاره روشن میکنه توی چشم و دلم. همگی عزیزید و از این حرف ها :)

    عنوان : مهدی اخوان‌ثالث

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹

    به چه قیمت؟!

    میگن باید امید داشت. باید ادامه داد. باید تحمل کرد. باید برای رسیدن به حلاوت، تلخی زندگی رو به کام کشید، ولی هیچکس، هیچوقت نمیگه به چه قیمتی باید ادامه داد. واقعاً باید به چه قیمتی ادامه داد؟ ارزشش رو داره اصلاً؟!

    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹

    اشک‌هایی که شور نیستند!

    غالب لباس‌ دخترک طلایی تیره بود و روی سینه‌اش لوزی‌های صورتی داشت و زرد و سبز. موهای نسبتاً روشن و چربش شانه نشده و آشفته بودند و می‌رسیدند تا روی شانه‌ی نحیفش. دست مردانه‌ای فلفل سبزی را جلو می‌آورد و دخترک می‌گیردش. دهان که باز می‌کند دندان‌های بود و نبودش، نمکِ صورتش می‌شود. به نظر هفت ساله می‌آید. کمی بیشتر یا کمتر. 

    فلفل را به دندان می‌کشد تا شاید پولی که مرد وعده داده؛ دستش را بگیرد. تندی فلفل اشک دختر را در می‌آورد. اشک با آب بینی‌اش قاتی می‌شود و سُر می‌خورد تا زیر چانه. صدای خنده می‌پیچد توی موسیقی سوزناکی که گذاشته‌اند روی ویدئو. دخترک می‌خندد و اشک‌هایش قل می‌خورند توی شیار نه چندان عمیق گوشه‌ی لبش. اشک‌هایش نباید شور باشند. تلخ‌اند انگار. تلخ به وسعت تمام کودکی‌هایی که نکرده. مرد پول را می‌دهد. لبخند سخاوتمندانه‌ی دختر دندان‌های افتاده و سیاه بیشتری را به دوربین نشان می‌دهد. پول را که چند باری تا خورده به فرد دیگری نشان می‌دهد. صدای خنده‌ها مثل مته فرو می‌رود توی مغزم و دلم را مُچاله می‌کند.

    دخترک همچنان می‌خندد و با آستین اشک‌هایش را پاک می‌کند. دوربین جلوتر می‌آید. انگار می‌خواهد این پارادوکسِ دردناکِ اشک و لبخند را بیشتر به رخ بکشد. غم چشم‌های دخترک اشک‌هایم را روان می‌کند و ویدئو همین جا تمام می‌شود. مامان بازدمش را پوف‌وار بیرون می‌دهد «همیشه به خودم میگم الحمدلله اگه وسعم نمی‌رسه که به کسی خیر برسونم؛ حداقل آزارمم به کسی نمی‌رسه!»

    نفس کشیدن برایم سخت است. صدایم از شدت بغض می‌لرزد «آدما کی وقت کردن اینقدر رذل بشن؟ این حجم از بی‌شرفی رو کجاشون جا میدن؟»

    فکر می‌کنم که عوضش دخترک زودتر می‌فهدد که دنیا عوض بازاری بیش نیست. زودتر می‌فهمد که آدم‌ها مرهم نمی‌شوند برای یکدیگر و یاد می‌گیرد که هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشم و صدای هق هقم می‌پیچد توی اتاق. اشک‌هایم شور نیستند. تلخ‌اند و تند. تند به اندازه‌ی آن فلفل سبز و تلخ به حجم رذالت‌های اشرف مخلوقات.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

    من سیزیفم!...

    داشتم به نسخه‌ی گودی عمل می‌کردم و حرف‌های مجتبی شکوری رو گوش می‌دادم. یه جا اشاره می‌کنه به افسانه‌ی سیزیف. وقتی داشتم درمورد این افسانه بیشتر می‌خوندم بر خوردم به دو تا مکتب «ابسوردیسم» و «اگزیستانسیالیسم». قبل‌تر ها درمورد ابسوردیسم یه چیزایی خونده بودم ولی تازه دارم با اگزیستانسیالیسم آشنا میشم. طبق باور پیروان این مکتب «زندگی بی‌معناست؛ مگر اینکه خود فرد به اون معنا بده.»

    و چیزی که برای سیزیف اتفاق افتاده، تکرار بدون معناست! و برای همینه که این مجازاته! و الحق که مجازات سختیه. اینکه تا ابد محکوم به حمل کردن یه تیکه سنگ تا قله‌ست، بدون اینکه این کار معنا یا سود خاصی داشته باشه!

    این روزا احساس می‌کنم که من سیزیفم. صبح‌ها کوله‌ی سنگین و پر از سنگ زاویه‌دارم رو بر می‌دارم و سر بالایی زندگی رو طی می‌کنم. و شب دوباره پایین قله‌م. و تکرار و تکرار و تکرار. باید به زندگی‌م معنا بدم، ولی با چی و چه جوری رو نمیدونم! حضور خواهری، حرفا و محبتای خاله کوچیکه و خاله ماهی، گلپری و گلپری و گلپری، یار غار بودن و حضور خاله کوچیکه‌ توی غار تنهایی‌م، اینا همه‌شون نقش کمکی رو ایفا می‌کنن، همه‌شون به شکلی انگیزه‌ای هستن برای تحملِ سنگینیِ کوله و زخم‌هایی که سنگ‌های زاویه‌دار توش به پشتم می‌زنه. اینا همه دلیل هستن ولی معنا نه!

    چه چیزی معنای زندگی منه؟ از زوایه‌ی مذهب بخوام نگاه کنم اینه که رسالت من توی زندگی چیه؟ چی معنا میده به این تکرار و تکرار و تکرارِ روزها؟! این روزها زیاد به این جمله‌ی کامو فکر میکنم :

    «تنها یک مسئله مهم فلسفی موجود است و آن خودکشی است. اینکه آیا زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد. فهمیدن این که این جهان پوچ است کار سختی نیست؛ اما آیا این پوچی ما را به خودکشی رهنمون می‌سازد؟»

  • ۱۵ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹

    بسوز اندیشه را از بیخ و بن دیوانه‌ام کن!

    این روزها واقعاً نیاز دارم که یک دختر روستایی باشم. که دامن‌های بلند و روسری‌های گلدار بپوشم و توی یک خانه‌ی این شکلی با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. که دم غروب با چادرِ گلدارِ سفیدم راهی مسجد بشوم و اعتقاداتم آنقدر قوی باشد که گمان کنم فقط با دعا کردن کنار ضریح امامزاده‌ی کوچک روستا همه‌ی مشکلات حل می‌شود و همه‌ی آرزوها برآورده.

    که صبح ها بنشینم جلوی پنجره اتاقم و همانطور که به نوری که از شیشه های رنگارنگ عبور میکند خیره شده‌ام، موهای بلندتر از بلندم را شانه بزنم. که صبح به صدای خروس‌ها گوش بدهم و شب ها به صدای جیرجیرک‌ها. که نظری مستقل از پدر و مادرم نداشته باشم و هنگام حرف زدن گونه هایم سرخ شوند و گوش هایم گرم. که اوج سعادت را در ازدواج کردن ببینم و خوشبختی را در خانه ی شوهر.

    دوست دارم که سوادم در حد خواندن قرآن و گاه گاهی زمزمه کردن اشعار حافظ باشد. که دستپختم حرف نداشته و از هنرهای بارزم گلدوزی و خیاطی باشد. اینکه اوج شیطنتم زدن لبخند ملایمی به پسر عطار توی بازارچه باشد و اوج ترسم دیده شدن موهایم توسط پسرک بازیگویش همسایه. 

    دوست دارم که از درخت های باغ میوه بچینم، شیر گوسفندان را بدوشم و تخم‌های مرغکان کنج حیاط را بشمارم. که قلق هوا را بدانم و بلد باشم کدام درخت‌ها به خاک روستایمان میخورد.

    که بتوانم توی باغداری به پدرم کمک کنم، توی آشپزی به مادرم و توی خشک کردن گیاهان دارویی و انداختن ترشی به مادربزرگم. که امور خواهر و برادر های قد و نیم قدم را رتق و فتق کنم، از چشمه آب بیاورم و تمام این مدت یک لبخند کنج لبم باشد و غر نزنم. که آنقدر کار برای انجام دادن و زمان برای جست و خیز توی طبیعت داشته باشم که نتوانم افسردگی بگیرم.

    دلم میخواهد «کامو» و« لئوپاردی» را نشناسم. هیچ چیزی درمورد «هدایت» و زندگی‌اش ندانم. حتی اسم «هگل» و «مارکس» به گوشم نخورده باشد. که سلول‌های منزوی سرم غرق اندوه‌های فلسفی نباشند. که درمورد ادیان مختلف و حقوق زنان و حقوق بشر چیزی ندانم و معتقد باشم که حرف پدر و حاجی مسجد و کدخدا حجتِ تمام است و من نباید دخالتی بکنم. که از سنم بیشتر ندانم و بزرگتر نباشم!

    دوست دارم عشق و خیانت و تجاوز و شکستن متمادی اسطوره‌ها برایم بی معنا باشد. که برای ادبیات و هنر و موسیقی حرص نخورم. که دغدغه ی اقتصاد و سیاست نداشته باشم و تمام دنیا برایم خلاصه شود توی همان روستای کوچک خوش آب و هوا.

    دوست دارم که هیچ ندانم و هیچ ندانم و غرق شوم توی بی خبر‌ی‌ای که به حتم خوش خبریِ تام است. این روزها خسته‌ام و برای کلاف توی هم پیچیده‌ی افکارم، نیاز دارم که مدتی فکر نکنم. نیاز دارم که مغزم را از برق بکشم.

     

    +به جهت شفاف سازی : همه ی آدما دغدغه های خاص خودشون رو دارن و من به این واقفم. فقط دوست دارم که این سبک زندگی رو داشته باشم و قصد هیچگونه بی احترامی و هر چیز دیگه ای رو ندارم. و در حدی نیستم که بخوام درمورد سبک زندگی هیچ عزیزی صحبت کنم. یه شخصیتی که توصیف شد یه شخصیت کاملاً خیالی بود و بنده قصد بیان هیچگونه حرف نامربوطی نسبت به روستا نشینان نازنین که تاج سر منند رو نداشته و ندارم و نخواهم نداشت :) [به جهت شفاف سازی بیشتر، لطفاً از پاسخم به کامنت «ری حانه» دیدن بفرمایید]

    ++نوشتن خسته‌م میکنه وقتی از منظورم هزار جور برداشت میشه به جز اونچه که من واقعا منظورم بوده. وقتی نمی‌تونم منطورم رو بیان کنم. وقتی همش باید موقع انتشار نگران رخ دادن سوءبرداشت باشم. صد در صد که خطا از من و نابلد بودن من توی استفده از کلماته. از همگی معذرت خواهی میکنم :)

  • ۱۰ | ۰
  • ۱۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...