داشتم به نسخه‌ی گودی عمل می‌کردم و حرف‌های مجتبی شکوری رو گوش می‌دادم. یه جا اشاره می‌کنه به افسانه‌ی سیزیف. وقتی داشتم درمورد این افسانه بیشتر می‌خوندم بر خوردم به دو تا مکتب «ابسوردیسم» و «اگزیستانسیالیسم». قبل‌تر ها درمورد ابسوردیسم یه چیزایی خونده بودم ولی تازه دارم با اگزیستانسیالیسم آشنا میشم. طبق باور پیروان این مکتب «زندگی بی‌معناست؛ مگر اینکه خود فرد به اون معنا بده.»

و چیزی که برای سیزیف اتفاق افتاده، تکرار بدون معناست! و برای همینه که این مجازاته! و الحق که مجازات سختیه. اینکه تا ابد محکوم به حمل کردن یه تیکه سنگ تا قله‌ست، بدون اینکه این کار معنا یا سود خاصی داشته باشه!

این روزا احساس می‌کنم که من سیزیفم. صبح‌ها کوله‌ی سنگین و پر از سنگ زاویه‌دارم رو بر می‌دارم و سر بالایی زندگی رو طی می‌کنم. و شب دوباره پایین قله‌م. و تکرار و تکرار و تکرار. باید به زندگی‌م معنا بدم، ولی با چی و چه جوری رو نمیدونم! حضور خواهری، حرفا و محبتای خاله کوچیکه و خاله ماهی، گلپری و گلپری و گلپری، یار غار بودن و حضور خاله کوچیکه‌ توی غار تنهایی‌م، اینا همه‌شون نقش کمکی رو ایفا می‌کنن، همه‌شون به شکلی انگیزه‌ای هستن برای تحملِ سنگینیِ کوله و زخم‌هایی که سنگ‌های زاویه‌دار توش به پشتم می‌زنه. اینا همه دلیل هستن ولی معنا نه!

چه چیزی معنای زندگی منه؟ از زوایه‌ی مذهب بخوام نگاه کنم اینه که رسالت من توی زندگی چیه؟ چی معنا میده به این تکرار و تکرار و تکرارِ روزها؟! این روزها زیاد به این جمله‌ی کامو فکر میکنم :

«تنها یک مسئله مهم فلسفی موجود است و آن خودکشی است. اینکه آیا زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد. فهمیدن این که این جهان پوچ است کار سختی نیست؛ اما آیا این پوچی ما را به خودکشی رهنمون می‌سازد؟»