این روزها واقعاً نیاز دارم که یک دختر روستایی باشم. که دامن‌های بلند و روسری‌های گلدار بپوشم و توی یک خانه‌ی این شکلی با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. که دم غروب با چادرِ گلدارِ سفیدم راهی مسجد بشوم و اعتقاداتم آنقدر قوی باشد که گمان کنم فقط با دعا کردن کنار ضریح امامزاده‌ی کوچک روستا همه‌ی مشکلات حل می‌شود و همه‌ی آرزوها برآورده.

که صبح ها بنشینم جلوی پنجره اتاقم و همانطور که به نوری که از شیشه های رنگارنگ عبور میکند خیره شده‌ام، موهای بلندتر از بلندم را شانه بزنم. که صبح به صدای خروس‌ها گوش بدهم و شب ها به صدای جیرجیرک‌ها. که نظری مستقل از پدر و مادرم نداشته باشم و هنگام حرف زدن گونه هایم سرخ شوند و گوش هایم گرم. که اوج سعادت را در ازدواج کردن ببینم و خوشبختی را در خانه ی شوهر.

دوست دارم که سوادم در حد خواندن قرآن و گاه گاهی زمزمه کردن اشعار حافظ باشد. که دستپختم حرف نداشته و از هنرهای بارزم گلدوزی و خیاطی باشد. اینکه اوج شیطنتم زدن لبخند ملایمی به پسر عطار توی بازارچه باشد و اوج ترسم دیده شدن موهایم توسط پسرک بازیگویش همسایه. 

دوست دارم که از درخت های باغ میوه بچینم، شیر گوسفندان را بدوشم و تخم‌های مرغکان کنج حیاط را بشمارم. که قلق هوا را بدانم و بلد باشم کدام درخت‌ها به خاک روستایمان میخورد.

که بتوانم توی باغداری به پدرم کمک کنم، توی آشپزی به مادرم و توی خشک کردن گیاهان دارویی و انداختن ترشی به مادربزرگم. که امور خواهر و برادر های قد و نیم قدم را رتق و فتق کنم، از چشمه آب بیاورم و تمام این مدت یک لبخند کنج لبم باشد و غر نزنم. که آنقدر کار برای انجام دادن و زمان برای جست و خیز توی طبیعت داشته باشم که نتوانم افسردگی بگیرم.

دلم میخواهد «کامو» و« لئوپاردی» را نشناسم. هیچ چیزی درمورد «هدایت» و زندگی‌اش ندانم. حتی اسم «هگل» و «مارکس» به گوشم نخورده باشد. که سلول‌های منزوی سرم غرق اندوه‌های فلسفی نباشند. که درمورد ادیان مختلف و حقوق زنان و حقوق بشر چیزی ندانم و معتقد باشم که حرف پدر و حاجی مسجد و کدخدا حجتِ تمام است و من نباید دخالتی بکنم. که از سنم بیشتر ندانم و بزرگتر نباشم!

دوست دارم عشق و خیانت و تجاوز و شکستن متمادی اسطوره‌ها برایم بی معنا باشد. که برای ادبیات و هنر و موسیقی حرص نخورم. که دغدغه ی اقتصاد و سیاست نداشته باشم و تمام دنیا برایم خلاصه شود توی همان روستای کوچک خوش آب و هوا.

دوست دارم که هیچ ندانم و هیچ ندانم و غرق شوم توی بی خبر‌ی‌ای که به حتم خوش خبریِ تام است. این روزها خسته‌ام و برای کلاف توی هم پیچیده‌ی افکارم، نیاز دارم که مدتی فکر نکنم. نیاز دارم که مغزم را از برق بکشم.

 

+به جهت شفاف سازی : همه ی آدما دغدغه های خاص خودشون رو دارن و من به این واقفم. فقط دوست دارم که این سبک زندگی رو داشته باشم و قصد هیچگونه بی احترامی و هر چیز دیگه ای رو ندارم. و در حدی نیستم که بخوام درمورد سبک زندگی هیچ عزیزی صحبت کنم. یه شخصیتی که توصیف شد یه شخصیت کاملاً خیالی بود و بنده قصد بیان هیچگونه حرف نامربوطی نسبت به روستا نشینان نازنین که تاج سر منند رو نداشته و ندارم و نخواهم نداشت :) [به جهت شفاف سازی بیشتر، لطفاً از پاسخم به کامنت «ری حانه» دیدن بفرمایید]

++نوشتن خسته‌م میکنه وقتی از منظورم هزار جور برداشت میشه به جز اونچه که من واقعا منظورم بوده. وقتی نمی‌تونم منطورم رو بیان کنم. وقتی همش باید موقع انتشار نگران رخ دادن سوءبرداشت باشم. صد در صد که خطا از من و نابلد بودن من توی استفده از کلماته. از همگی معذرت خواهی میکنم :)