غالب لباس دخترک طلایی تیره بود و روی سینهاش لوزیهای صورتی داشت و زرد و سبز. موهای نسبتاً روشن و چربش شانه نشده و آشفته بودند و میرسیدند تا روی شانهی نحیفش. دست مردانهای فلفل سبزی را جلو میآورد و دخترک میگیردش. دهان که باز میکند دندانهای بود و نبودش، نمکِ صورتش میشود. به نظر هفت ساله میآید. کمی بیشتر یا کمتر.
فلفل را به دندان میکشد تا شاید پولی که مرد وعده داده؛ دستش را بگیرد. تندی فلفل اشک دختر را در میآورد. اشک با آب بینیاش قاتی میشود و سُر میخورد تا زیر چانه. صدای خنده میپیچد توی موسیقی سوزناکی که گذاشتهاند روی ویدئو. دخترک میخندد و اشکهایش قل میخورند توی شیار نه چندان عمیق گوشهی لبش. اشکهایش نباید شور باشند. تلخاند انگار. تلخ به وسعت تمام کودکیهایی که نکرده. مرد پول را میدهد. لبخند سخاوتمندانهی دختر دندانهای افتاده و سیاه بیشتری را به دوربین نشان میدهد. پول را که چند باری تا خورده به فرد دیگری نشان میدهد. صدای خندهها مثل مته فرو میرود توی مغزم و دلم را مُچاله میکند.
دخترک همچنان میخندد و با آستین اشکهایش را پاک میکند. دوربین جلوتر میآید. انگار میخواهد این پارادوکسِ دردناکِ اشک و لبخند را بیشتر به رخ بکشد. غم چشمهای دخترک اشکهایم را روان میکند و ویدئو همین جا تمام میشود. مامان بازدمش را پوفوار بیرون میدهد «همیشه به خودم میگم الحمدلله اگه وسعم نمیرسه که به کسی خیر برسونم؛ حداقل آزارمم به کسی نمیرسه!»
نفس کشیدن برایم سخت است. صدایم از شدت بغض میلرزد «آدما کی وقت کردن اینقدر رذل بشن؟ این حجم از بیشرفی رو کجاشون جا میدن؟»
فکر میکنم که عوضش دخترک زودتر میفهدد که دنیا عوض بازاری بیش نیست. زودتر میفهمد که آدمها مرهم نمیشوند برای یکدیگر و یاد میگیرد که هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیرد. نفس عمیقی میکشم و صدای هق هقم میپیچد توی اتاق. اشکهایم شور نیستند. تلخاند و تند. تند به اندازهی آن فلفل سبز و تلخ به حجم رذالتهای اشرف مخلوقات.
- بـقـچـه
- چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹