سال‌ها تلاش کردم حتی توی جمع هم ازش دوری کنم امّا امروز تتمه‌ی شهامتم رو جمع کردم و یک صبح تا ظهر رو کنارش تنها بودم. مضطرب بودم؟ فقط یک ربع اول. بهم سخت گذشت؟ اصلاً. خوشحالم که این فرصت رو به خودم دادم؟ البته! چه حسی رو تجربه کردم؟ حس خوبی بود. بعد از مدت‌ها تو سر و کله‌ی هم زدیم، خندیدم، غیبت کردیم و خوش گذشت. گاهی بین کلامش توی ذهنم می‌اومد «چقدر عوض نشدی پسر! چقدر همون بچه‌ای هستی که می‌شناختم!»

امّا می‌دونین چیه؟ پیوند با آدم‌های گذشته، ناخودآگاه آدم رو پرت می‌کنه به گذشته. هر اتفاقی تکانه‌ش رو توی ناخودآگاه آدم نشون می‌ده. وقتی اومدم خونه و خوابیدم، کابوس تکراری‌م یقه‌م رو گرفت. برام عجیبه که سال‌هاست که این کابوس رو می‌بینم اما هنوزم متوجه نمی‌شم که فقط یه خوابه! برام عجیبه که بعد از این همه سال دست و پنجه نرم کردن با این مصائب هنوزم مثل ثانیه‌های اول عذابم می‌ده. انگاری هیچ‌وقت نمی‌خواد برام عادی بشه. کی بود که گفته آدمی هیچگاه با درد خو نمی‌گیرد؟! درست گفته.

هیچ رمقی برای ادامه‌ی روزی که نصفش رو درگیر بودم و نصفش رو کابوس دیدم، ندارم. خستگی چنان به ماهیچه‌هام نشسته که انگار قصدی برای رفتن نداره. تنها کاری که می‌کنم اینه که به افکار و احساساتم آگاه باشم و نفس‌های عمیق شکمی بکشم تا از امشب هم عبور کنم.