۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اویی که شما نمی‌شناسید» ثبت شده است

دلم بعد از تو با هرچی که ترکش داشت جنگیده

دو سال پیش صبح چنین روزی هودی زردم را تن زده بودم و با پاهای لرزان و بی‌جان پله‌ها را بالارفته بودم و زل زده بودم به آسمان ابری. ابر می‌بارد همایون شجریان را پخش کرده بودم و از ته دلم زار زده بودم. آن‌قدر که پس از ساعت‌ها گریستن با نفس‌هایی که بالا نمی‌آید روی زانو زمین بخورم.

حالا دو سال تمام از شب بیداری‌ها و اشک‌ها و هق‌هق‌هایم گذشته. دو سال از انتظار و انتظار و انتظار، از قطعه‌ی مادر کارن همایونفر، از ابر می‌بارد و آسمان ابری شجریان گذشته. حالا دو سال تمام از رفتن‌تان و از بهت و غمی که خیال می‌کردم تمام نمی‌شود گذشته.

این دو سال حاصلش پختگی بود. رشد بود و تعالی. حالا نوشته‌های پر سوز و گدازم، نامه‌های سراسر مهرم را مرور می‌کنم و دخترک حساس و عاشق دو سال قبل را با دختر جوان و منطقی امروز مقایسه می‌کنم و هر لحظه بیش از پیش به این یقین می‌رسم که هیچ اتفاقی بی‌حکمت نیست. که اتفاقی نمی‌افتد مگر اینکه صلاحم در آن باشد.

دو سال پیش گمان می‌کردم چنین روزی تا انتهای عمرم برایم روز سوگواری عشق از دست رفته باشد، اما امروز فقط با لبخند زمزمه می‌کنم «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش!»

 

پی‌نوشت : پس از شما واکسینه شدم از ترس از دست دادن و توهم رهاشدگی. و این به نظرم مهم‌ترین و بزرگ‌ترین ثمره‌ی حضور کوتاه مدت‌تان در زندگی‌ام بوده‌. انگار حالا آنجا ایستاده‌ام که چاوشی می‌خواند «دیگه بعد از تو به هرکی که ترکش کرد، خندیده!» 

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱

    دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار

    دیروز برای پروفسور از تو گفتم. صدایم لرزید، نگاهم لرزید و بغض نشست توی گلویم. آنجا فهمیدم یک حس‌هایی در زندگی هیچوقت فراموش نمی‌شوند. حتی اگر کمرنگ شوند و غبار بگیرند باز هم وجود دارند، الی یوم القیامه...

     

    عنوان : علیرضا بدیع

  • ۱۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱

    کِی رفته را به زاری باز آری؟!

    گفت «حس سرباز خط مقدم رو دارم که اگه جلو بره کشته می‌شه و اگه برگرده به جرم خیانت به کشور اعدام می‌شه.»

    گفتم «وقتی در هر دو صورت تهش مرگه انتخابت کدومه؟»

    گفت «برمی‌گردم.»

    دسته‌ی پروانه‌های توی دلم مبهوت شدند. بال زدن را فراموش کردند و افتادند روی بند دلم. بند دلم پاره شد. بال‌های پروانه‌ها کنده شدند و تا چشم‌هایم بالا آمدند. تنه‌ی بی‌بال پروانه‌ها توی گلوگاهم گیر کرد. بال‌های آبی پروانه‌ها بی‌رنگ شدند و از چشم‌هایم چکیدند. از روی گونه سریدند تا روی گلو. دهانم باز شد. تنه‌ی پروانه‌ها را با نفس‌های منقطع و پرصدا بیرون دادم. تنه‌ها و بال‌ها پیوند خوردند و پروانه‌های پریده‌رنگ، ملول و بی‌جان از پنجره بیرون رفتند. صدای ترانه علیدوستی از پس سرم در پژواک نفس‌‌های منقطع‌ام پیچید «عاشق بزدل عشق رو هم ضایع می‌کنه، آقای قباد دیوان‌سالار!»*

     

    عنوان : خاقانی

    *دیالوگی از سریال شهرزاد

  • ۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰

    تنها راه رهایی پذیرش چیزهای تحمل ناپذیره!

    می‌گوید «من حس می‌کنم بیشتر جای اون رفیق صمیمی توی زندگیت خالیه. او برات کسی بود که اون تنهایی رو پر کرده بود.»
    و من فکر می‌کنم به این‌که تنهایی برایم زیادی بزرگ و حجیم شده است. آنقدر که دارد کل زندگی‌ام را توی خودش حل می‌کند. دور و برم شلوغ است و از درون تهی استم. دوست‌های زیادی دارم ولی رفیق واقعی؟ اصلاً تا به حال داشته‌ام؟
    می‌گویم «تو تنها کسی هستی که برام مونده.»
    و دورباره فکرم می‌رود سمت او. تنهایی را پر کرده بود؟ در مقابل او من بقچه‌ی گنه‌کار بوده‌ام. بقچه‌ی ضعیف. بقچه‌ی ترسیده. بقچه‌ی امیدوار. بقچه‌ی افسرده. بقچه‌ی مضطرب. بقچه‌ی مستأصل و ترسیده. بقچه‌ی معتقد. بقچه‌ی مرتد. همه‌ی ابعاد وجود من را دید. همه‌ی قصه‌هایم را شنید. هیچ سانسوری در مقابلش نداشتم. بقچه‌ی بدون فیلتر را دید. بقچه‌ی بدون روتوش را.
    تنهایی را پر کرده بود؟ یحتمل!
    می‌گوید «باید سوگواری کنی و بذاری تموم شه. قبول کنی رفته. برات تموم بشه. نمی‌دونم توی سرش چی بوده. ولی یقیناً متوجه بوده که تو دختر شکننده‌ای هستی. وقتی اینجوری ول کرده رفته، یعنی براش اهمیت نداشته.»
    بغض می‌کنم. و توی دلم اعتراف می‌کنم تا چه اندازه از شکننده بودنم نفرت دارم. فکر می‌کنم که آدم‌ها از معماهای کشف نشده خوش‌شان می‌آید. از آدم‌های مرموز. از دختران مأخوذ به حیا. منِ بی‌پروای رکِ گناهکار، دوست‌داشتنی‌ نبودم.
    فکر می‌کنم بلد نیستم سوگواری کنم. نمی‌دانم چگونه باید سوگواری کنم که ریشه‌ی این حس در من کنده بشود. که تمام بشود.
    حالا بیست و چهار ساعت است که چند چیز را پس از چند ماه توانسته‌ام هضم کنم. ابتدا پذیرفتن اینکه دوستش دارم. اضافه و زیاده. سوای همه‌ی آدم‌های دنیا. جنس این دوست داشتن با همه‌ی دوست داشتن‌های دیگر تمایز دارد. بکر و عجیب و تازه است. خوشایند است.
    بعدی پذیرفتن اینکه او رفته است و باز نخواهد گشت. دلیلش هرچه باشد محترم است یحتمل. لیکن نخواست باشد. خودش کسی را دوست داشت. کسی که چشم‌های زیبا دارد. از چشم‌هایش برایم گفته بود. هضم کردن باز نگشتنش معده‌ام را از کار خواهد انداخت بی‌شک امّا از کار افتادن معده بی‌تردید بهتر فرسوده شدن روان است.

    حالا واقعیت‌های دردناکی را پذیرفته‌ام و آرام‌ترم. حالا مطمئنم اوضاع رفته رفته بهتر خواهد شد. گمانم حالا دیگر می‌دانم چگونه این احساس را در خودم حل کنم. حالا می‌دانم کلید گذر «پذیرش» است.

     

    عنوان : برگرفته از اپیزود اول از فصل اول رادیو راه

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰

    بس در طلبش کوشش بی‌فایده کردیم!

    دیشب که بی‌خواب شده بودم و داشتم برایش نامه می‌نوشتم؛ به این فکر کردم که تا چه اندازه دردناک است دوست داشتن کسی که احتمالاً تا کنون هزاران بار فراموشت کرده است...

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰

    دوست‌داشتنی بودن یا نبودن؛ گویا مسئله این است!

    می‌دانی من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد. یعنی برای اینکه کسی عاشقم بشود، زیادی معمولی بودم. از آن حوصله‌سربرهای دو عالم بودم. درست حد وسط هر چیز. حتی توی پیشِ پا افتاده‌ترین چیزها. مثلاً ظاهر! نه موهایم آنقدر فر است که دلِ کسی توی پیچ و تاب‌هایش گیر کند، نه آنقدر لخت که توی باد برقصد و دلِ کسی را قلقلک بدهد. نه از آن تپل‌های بانمک هستم، نه از آن لاغرهای مِدیاپَسَند. پوستم نه به اندازه‌ی مکفی تیره است و نه به میزان لازم برفی. یک گندمی خیلی خیلی معمولی. حد وسط‌ترین رنگ پوست.

    دغدغه‌ام نه رنگ و مش هر ماه موها و مانیکور و پدیکورم است، نه جا افتادن قرمه‌سبزی و گردگیری وسواس‌گونه‌ی تمام خانه. یک جورهایی هر دو و هیچ‌کدام. راستش را بخواهی آرایش کردنم همانقدر افتضاح است که دستپختم. 

    سواد و فهمم هم درست مثل رنگ پوستم در حد وسط‌ترین حالت ممکن است. یعنی نه به اندازه‌ی خوب و کافی می‌دانم، نه به اندازه‌ی بی‌خبری و راحتی نادانم.

    من از آن دخترهای لَوَند با لوس‌بازی‌های خاص خودشان نیستم. دختر با اقتدار و مستقلی هم نیستم. از آن دسته دخترهای محفوظ به حیا و متدین با لبخند ملیح نیستم و از آن روشن‌فکرنماهای بدون حد مرز هم. مقصود آن است که نه نجابت و خجالتم برای دل بردن از عدّه‌ای کافی‌ست، نه پررویی و دریدگی‌ام برای دسته‌ای جذاب.

    من هنرمند هم نیستم، دست‌هایم بی‌مصرف‌ترین دست‌های تاریخ‌اند. هیچ کاری بلد نیستند. نه نوازش، نه نواختن، نه مجسمه‌سازی، نه نقاشی، نه سفره‌آرایی، نه طبابت، نه آشپزی، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه آراستن، و نه حتی روشن کردن سیگاری!

    اصلاً توی همان مبحث خاکستری بودن آدمی. من نه مایل به سفید هستم، نه مایل به سیاه. درست توی خاکستری‌ترین نقطه‌ی این طیف رنگی‌ام. نه عرضه‌ی آدمِ خوبی بودن را داشتم، نه دل و جرأت آدم بدی بودن را.

    یا به لحاظ اخلاق. باز هم توی میانه‌ترین حالت ممکنم. نه مهربانی و سخاوت و صداقت و شرافتم زبان‌زد عام و خاص است، نه گند اخلاقی‌ و پرخاشگری و خرده‌شیشه داشتنم باعث می‌شود کسی بگوید «هر چی که هست، خودشه! هیچی تو دلش نیست!»

    نه مرموز و تودار هستم که کنجکاوی‌ کسی را قلقلک بدهم، نه کاریزماتیک و با جذبه‌ام که کسی دلش بخواد زمانش را با من بگذراند.

    بخواهم صادقانه بگویم دوست‌داشتنی هم نیستم که بگویی «به درک اگر بدترین آدم دنیا هم هست، عوضش دوست‌داشتنی‌ست. برای همین هیچ نبودنش دوستش دارم.»

    می‌دانی؟ من ساده‌لوح بودم که گمان می‌کردم، می‌شود دوستم داشت. ولی حالا که منطقی فکر می‌کنم نمی‌شود کسی که زندگی‌اش را خط به خط تعریف کرده و به تمام گناه‌هایش را با جزئیات کامل اعتراف کرده، نقص‌هایش دقیق و بی‌کاستی قابل رؤیت است، حرف‌ها و احساساتش را بدون فکر بیان می‌کند و اصلاً هم دوست‌داشتنی و خاص نیست را دوست داشت! 

    من مقصر هستم. توی همه چیز. مثلاً همان اول باید می‌دانستم که تو برای اهلی کردن نیامدی ولی من اهلی شدم. اشتباه بود دیگر. از ابتدا همه چیز تقصیر خودم بود آخر فراموش کرده بودم که من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد.

     

    پس از نگارش : بی‌تردید بدبینانه‌ترین و سیاه‌ترین چیزی‌ست که تا به حال درمورد خودم نوشتم امّا نوشتنش توی اون مقطع کار درستی بود :)

    نگه نداشتن افکار توی ذهن همیشه کار خوب و درستیه. اینا رو می‌گم که یادم بمونه من گره خوردم به نگاشتن.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۰

    سکانس پایانی؛ برای مورفین : نقطه؛ ته خط! [از دادن رمز معذورم]

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۹

    تخته‌ی دل در کفِ امواج غم، خواهد شکست / نکته را از سینه‌ی سرشارِ طوفانم بپرس

    حالا که درست ۲۶ از نبودنش می‌گذرد، تصمیم گرفته‌ام هر دوشنبه برایش نامه‌ای بنویسم. پاکت نامه هم خریده‌ام. جعبه کفشی زیر تختم دارم که تویش نامه‌هایم را نگه‌داری می‌کنم. همان نامه‌هایی که قرار نیست هرگز ارسال بشوند و به دست گیرنده برسند.

    حالا که بعد از مدت‌ها پنل را باز کرده‌ام و دارم می‌نویسم، باد خنکی که از پنجره می‌وزد پرده را می‌رقصاند و مجتبی شکوری توی گوشم از دیگریِ شگفت انگیزی می‌گوید که آدمی گمان می‌کند ختم تنهایی‌هاست. ذهنم پرواز می‌کند سمت اویی که شما نمی‌شناسید. زمزمه می‌کنم او فرد دیگری نبود. او خود من بود. زمزمه می‌کنم «دیگریِ شگفت‌انگیزِ من!» و اشک از چشم راستم سر می‌خورد تا پایین چانه‌ام.

    آقای شکوری می‌گوید مواجه شدن با جمله‌ی "او مرا دوست ندارد"، سخت و تلخ است و آدمی برای تسکینِ دردِ این جمله از مُسَکّن‌هایی استفاده می‌کند که برای مدت کوتاه خوب است اما در دراز مدت عوارض بدی دارد. می‌گوید یا آدمی این جمله را انکار می‌کند و می‌گوید «او هنوز مرا دوست ندارد» و یا برای خودش فانتزی و خیال می‌بافد و توی خیالش دیگری شگفت‌انگیز او را دوست دارد.

    راستش، من کمی از این دو مُسَکِّن فراتر رفته‌ام و گمان می‌کنم که من آن دلبری هستم که به مراتب درموردش صحبت کرده. خیال خام و کودکانه‌ای‌ست ولی چونان مورفین عمل می‌کند. می‌دانم که باید کم‌کم این تسکین واهی را قطع کنم و بپذیرم که «او مرا دوست ندارد.» و «او رفته‌است؛ برای همیشه!»

    آقای شکوری می‌گوید «دوستان، تنها راهِ رهایی، پذیرشِ چیزهای تحمل ناپذیره.»

    زمزمه می‌کنم «پذیرش چیزهای تحمل ناپذیر!» و اشک از چشم چپم هم سر می‌خورد تا زیر چانه.

     

    +متشکرم بابت کامنت‌هایی که برای پست قبل گذاشتید و متأسفم بابت اینکه حال چندان مساعدی برای پاسخ دادن به اون حجم محبت‌تون ندارم. در اولین فرصت در روی چشم میگذارم این محبت‌ها رو.

    ++لطف و محبت و رفاقت رو در حقم تمام می‌کنید که اگر وقت و حوصله مکفی داشتید، برای من پریشان احوال این روزها دعا کنید :))

     

    عنوان برگرفته از آهنگ "آسمانِ ابری" همایون شجریان؛ آهنگی کلمه به کلمه‌ش رو زندگی کردم.

  • ۱۲ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۹

    رفته است و مهرش از دلم نمی‌رود / ای ستاره‌ها چه شد که او مرا نخواست؟!

    محبوب من! شما من‌ید در جهان موازی، من حتی اگر بخواهم، نمی‌توانم فراموش‌تان کنم. توی این مدت خواستم که فراموشتان کنم، خواستم خیالتان را بگذارم کنج ذهنم و سراغش نروم و از شما بگریزم ولیکن نشد. اصلاً خود شما بگویید چگونه می‌شود از خویش گریخت؟

    قلمم خشکیده و زبانم به کام چسبیده، هیچ نمی‌توانم بگویم و بنویسم. با خودم تکرار می‌کنم "زمان" همه چیز را درست خواهد کرد. ولیکن زمان صرفاً مرا دلتنگ‌تر می‌کند و شما را دل‌سنگ‌تر!

     

    عنوان : فروغ فرخ‌زاد

  • ۱۷ | ۳
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹

    اندر افکار شبانه‌ای که منجر به بی‌خوابی می‌شود

    میگن همه چیز توی دنیا کاملاً منظم و مدیریت شده‌ست. میگن هیچ آدمی اتفاقی وارد زندگیت نمی‌شه. الان که بی‌خوابی زده به سرم؛ دارم به این فکر می‌کنم که حکمت حضور کوتاه مدتش توی زندگیم چی بود جز لوس شدن و معتاد شدن؟!

    گرچه از مورفین بودن رنجور بود ولی واقعاً مورفین بود. یک تسکین مضر و شدیدا اعتیادآور :))

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...