۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اویی که شما نمی‌شناسید» ثبت شده است

هرچه تبر زدی مرا؛ زخم نشد، جوانه شد!

صبح که از خواب بیدار شدم؛ یک دور تمام اتفاقات دیروز رو مرور کردم. انتظار داشتم بزنم زیر گریه و شیون راه بندازم یا حداقل اونقدری از حماقت‌های خودم عصبانی بشم که خودم رو سرزنش کنم و خودم رو مجبور کنم جهت تنبیه تمام کمدها رو بریزم بیرون مرتب کنم ولی فقط یه لبخند زدم و به خودم گفتم «چون دیروز روز افتضاحی بود، دلیلی نداره امروزم بد باشه.»

بعد خیلی با ملایمت به چراهای توی سرم فقط یک جواب دادم «چون اونم حق انتخاب داره.»

از خودم یا اون متنفر یا خشمگین نیستم. ناراحتم ولی حالم خوبه. آسیب دیدم ولی الان قوی‌ترم. دلخورم ولی درک متقابل دارم. مجبور شدم یه سری کارا رو به خلاف میلم انجام بدم ولی از درست بودنشون مطمئنم. الان دیگه با خیال راحت میتونم مرغ سرکش دلم رو پر بدم توی آبیِ بی انتهای آسمون.

فکر می‌کنم دیگه وقت اون رسیده که بقچه یه فصل جدید از زندگیش رو شروع کنه؛ با پختگی بیشتر :)

  • ۲۳ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹

    شما او را نمی‌شناسید...

    «شما او را نمی‌شناسید...»

    این جمله سر مشقی‌ست که باید تکمیلش کنم و از تویش داستان بکشم بیرون. هزاران بار دیالوگ‌های رد و بدل شده را مرور کرده‌ام. هزاران بار فکر کرده‌ام به اویی که روزی روزگاری مأمن بوده. گوش بوده. پناه بوده و تهش گفته «مأمن گسست.» و نقل کرده از حسین صفا که «حال به گوش‌های خودت رو کن.» و دیگر نبود که برایش از احساساتم بگویم. از سیاوش. از دلبرم. از عشق. از فلسفه. از بودن یا نبودنی که مسئله است.

    میلیون‌ها بار فکر کردم به اویی که منِ کم حرف شده‌ی سه ماه پیش را به حرف گرفته بود و چنان بحثی راه انداخته بود که در خواب و بیداری ذهنم درگیر موضوع مورد بحث شده بود. اویی که شبیه هیچ روان‌شناسی رفتار نکرده. می‌نویسم «شما او را نمی‌شناسید. شما هیچگاه با کلماتش نزیسته‌اید. شما او را توی رازتان شریک نکرده‌اید. برایش آهنگ‌های عزیز کرده‌تان را نفرستاده‌اید. شما سر ظهر و وقت خروس‌خوان و بوق سگ، نرفتید برایش بنویسید «وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته» و برایش ارسال نکنید. شما وقت و بی‌وقت دلتان هری نریخته که مبادا بحران‌های فلسفی ناتمامش کاری دستش بدهد. او هیچگاه جوری رفتار نکرده که شما با خیال راحت هر احساسی که دارید را بدون فکر کردن بیان کنید. و امان از احساسات صادقانه‌ای که بیان می‌شوند و گند می‌زنند به تمام زندگی.

    شما او را نمی‌شناسید. شما قلدری‌های او را ندیده‌اید. درد و تنهایی‌اش را حس نکرده‌اید. او خودداری و پرستیژش را با هر حرکتش به نمایش نگذاشته است. برایتان قصه‌ی عشق هندوانه‌ای نگفته. اشک‌تان را به مراتب در نیاورده. زخم نزده. روی زخم‌هایتان نمک نپاشیده. بعد تماماً مرهم نشده روی زخم‌های جدید و قدیمی. او شما را توی پارادوکس غرق نکرده‌ است.

    شما او را نمی‌شناسید...» به اینجا که می‌رسم بغضم می‌گیرد. دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم که بنویسم. دیگر حتی اگر هم بخواهم نمی‌دانم که چه بنویسم.

    بغض می‌ماند توی گلویم. اشک نمی‌شود. بی‌قراری نمی‌شود. می‌ماند سر جایش. قرص و قایم. بعد تیر شلیک می‌کند به وجدانم. اینجاست که وجدانم غرق خون و درد، به خودش می‌پیچد. مدام توی گوشم می‌نالد «خدا لعنتت کنه دختر! امان از حماقت پایان ناپذیرت!»

    بعد هی می‌نویسم و خط می‌زنم «شما او را نمی‌شناسید... شما او را نمی‌شناسید... شما او را نمی‌شناسید...» بعد هی سعی می‌کنم حرف‌های بیشتری را به خاطر بیاورم. توی همین اوضاع است که کتف راستم تیر می‌کشد و گوش چپم کیپ می‌شود و دردناک. صداهای توی سرم قاتی می‌شوند. انگار چاوشی، دعای عهد می‌خواند. بعد نوبت هجوم ترکیب صدای نامجو و بیلی آیلیش است. صداها آنقدر توی سرم می‌پیچند تا درد از وسط سرم شروع شود و ادامه پیدا کند تا زیر چشم چپم.

    روانکاوم تأکید می‌کند «از اون بلبشویی که توی سرت ساختی بیا بیرون. از دنیای افکارت خارج شو. دنیای بیرون با همه تلخی‌ها و اتفاقات وحشتناکش جای امن‌تری هست نسبت به دنیای توی سر تو.» 

    زل می‌زنم به پیامش. غیر منتظره جلو آمده بود و احوال پرسی کرده بود، و غیر منتظره‌تر گفته بود که تمام تلاشم برای پنهان کردن هویتم واهی بوده. گفته بود علی‌رغم زور زدنم برای خراب‌تر کردن وجهه‌ام، فکر بد و ناخوشایندی درموردم نمی‌کند. گفته بود درکم می‌کند. همانطور که مات و مبهوت به کاغذ جلویم خیره شده‌ام، می‌نویسم «شما او را نمی‌شناسید... راستش را بخواهید خودم هم او را نمی‌شناسم.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۹

    listen before I go

    چهار_پنج روزی‌ست که بیلی آیلیش توی گوشم می‌خوانَد «!sorry can't save me now» و من هزار باره بغض کرده‌ام و اشکی حاصل نمی‌شود. 

    جمع شده‌ام توی سه کنج دیوار و برای دفعه‌ی هزارم فکر می‌کنم که «چرا ابر می‌بارد همایون شجریان؟» اینبار هم جوابی حاصل نمی‌شود. چند روز است که بدن درد کلافه‌ام کرده و من فقط توی آینه زل زدم و گفتم «اعتیاد سمی‌ست مهلک بقچه خانوم! و تو اینو می‌دونستی. آگاهانه وارد این بازی شدی!»

    به خودم می‌گم «you can't save he now» برای بار میلیون‌ام بغض می‌کنم. هنوز هم اشکی برای ریختن ندارم. کم‌کم این گریه نکردن دارد نگرانم می‌کند. تمام این دو_سه هفته‌ی اخیر، در کنار میلیارد‌ها بغض کردنم، فقط یکبار گریه کرده‌ام، یکبار شدید و عمیق. آنقدر که مجبور شدم صحبت کردن با دوستم را متوقف کنم و بروم و خودم را آرام کنم.

    بگذریم، می‌گفتم که نشسته‌ام توی سه‌کنج دیوار و سعی می‌کنم دنبال دلیل بگردم. دلیلی وجود ندارد. می‌گویم «یالا دختر! فقط یه دلیلِ مزخرف!» باز هم دلیلی وجود ندارد. چند روز است بدون دلیل چادر زده‌ام جلوی دیوار. هوا سرد است و صدای زوزه‌ی گرگ می‌آید. و من دلیلی برای دوست داشتن و دلیلی برای ماندن نمی‌بینم. ولی باز هم می‌مانم و چای می‌خورم و... می‌ترسم! این ابهام و لفافه مرا می‌ترساند. ولی ماهی سیاه کوچولوی درونم نمی‌گذارد این ترس، مانع از پیشروی‌ام شود. سرشار از تناقض‌ها و پارادوکس‌ها هستم!

    *

    یک هفته است که دلم یک آغوش محکم و طولانی می‌خواهد. امن و ستبر! مامان را بغل می‌کنم و بابا را. خواهری را حسابی می‌چلانم. ولی کافی نیست. نیاز به بغل کردن آدم‌های بیشتری دارم. به گلپری می‌گویم خاله کوچیکه را بغل کند و برعکس. به ترنم می‌سپارم روزی ششصد بار خاله ماهی را بغل کند و برعکس. به پارسا می‌گویم حسابی به جای من لپ‌های جیم‌بَنْگ را بکشد. وظیفه‌ی فشردن خاله زیبا را به خاله بزرگه سپردم و برعکس. وظیفه‌ی له کردن یکی‌یه‌دونه را هم به هر دو. کشیدن لپ‌های دو مثقالی را به خودش و بغل کردنش را به مادرش سپردم ولی آرام نمی‌گیرم. دلم بغل‌های بیشتری می‌خواهد. بغل‌های طولانی‌تری. انگار باید تا جایی که می‌توانم کش بیایم و تمام آدم‌های نام برده و نام نبرده و کل این سیاره را محکم محکم بغل کنم. آنقدر محکم که دیگر از روی دلتنگی بغض نکنم.

    *

    به مشاورم گفتم «خیلی خودمو سرزنش می‌کنم. تقریباً واسه‌ی همه‌ی رفتارام. بیشتر توی روابطم. نمیدونم! شاید بیشتر از اونچه که باید از خودم مایه میذارم و اغلب برای دوست داشتن آدمای اطرافم دلیلی ندارم. این باعث میشه که درک نشم، و در معرض سوءاستفاده و افکار اشتباه قرار بگیرم!»

    «تو جنست محبته بقچه. اشکالی نداره که این عشق رو به بقیه انتقال بدی. چرا خودتو سرزنش میکنی؟»

    «احساس می‌کنم اشتباهه.»

    «اشتباه نیست، طبیعیه! چرا خودتو بابت چیزی که هستی سرزنش می‌کنی؟»

    «نمی‌دونم! نمی‌دونم!»

    چیزی توی سرم زنگ زد «پرنده‌ی مهاجر!» سرم را میان دستم‌هایم گرفتم و اشک‌هایم چکیدند روی سرامیک‌های سفید. نفس عمیقی کشیدم «بالاخره گریه کردم!»

    *

    بهم گفت «sorry can't save me now» و من... دلم می‌خواست آنقدر کش می‌آمدم تا می‌توانستم از هر ارتفاعی دور نگهش دارم. من سرشار از پارادوکس‌ها و احتمالاً دلتنگ‌ترین آدم دنیا هستم. من می‌دانم اعتیاد به مخدر سمی‌ست مهلک و اعتیاد به آدم‌ها سمی مهلک‌تر اما باز هم قصد ترک کردن ندارم. من هنوز هم نمیدانم چرا ابر می بارد همایون شجریان!...

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...