۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر خم و پیچ افکار آشفته‌ام» ثبت شده است

یا از اول دل به رویایی نبند، یا بر این رویای ویران گریه کن!

خسته‌م. یا شایدم جا زدم. فقط سی روز مونده و از اون رویایی که برای خودم ساخته بودم فقط یه ویرونه مونده.

احتمالاً بگید چقدر یارو خودپسنده ولی واقعاً لیاقت من و پتانسیل‌های من اینجا ایستادن نیست! خیلی باید بالاتر باشم، خیلی!

از خودم عصبانی‌ام و فقط امیدوارم که سر عقل بیام. کاش بتونم بدن کرخت و مغز خسته‌م رو متقاعد کنم که این مقطع زمانی، زمان جا زدن نیست!

  • ۱۵ | ۴
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۱

    اگه اینا رو یه جایی نمی‌گفتم می‌ترکیدم!

    درسته استقلال دوست‌داشتنی و حق‌طلبی فعلیم رو مدیون بابامم که همیشه بهم گفته «خودت برو جلو. خودت حقت رو بگیر. روی پای خودت وایسا.»

    گرچه بابا همیشه پشت جبهه هوام رو داشته و خاک روی لباسم رو تکونده اما هرگز پشت سرم نایستاده که اگه زمین خوردم بلندم کنه. هرگز موقع خشاب تموم کردن، کنارم نبوده که هفت‌تیر اضافه دستم بده.

    درسته که این همیشه به خود متکی بودن جزء اون صفت‌هاییه که بابتش خودم رو تحسین می‌کنم. درسته همین صفت باعث شده که دووم بیارم و جلوی ناملایمتی‌های روزگار نشکنم. همه‌ی اینا کاملاً درسته، ولی نمی‌تونم منکر این بشم که اون بقچه‌ی لوس و شکننده‌ی درونم، بی‌نهایت دلش می‌خواد از سوی کسی به جز من، حمایت بشه. گاهی وقتی زمین می‌خوره دوست داره اون‌قدر با زانوی زخمی همون‌جا بشینه تا یکی بیاد بلندش کنه.

    شما که غریبه نیستید، الان که دارم اینا رو می‌نویسم و توی ناخودآگاهم کنکاش می‌کنم متوجه شدم که اون حسرت شدیدی که از سقط شدن قُلَم دارم، اون میلی که به داشتن برادر بزرگتر دارم و اون حمایت شدید و عجیبم از خواهری همه و همه‌ش زیر سر همین بقچه‌ی کوچولو و لوس و شکننده‌ی درونمه.

    آه که چقدر الان محتاج به آغوش امنم که بهم بگه «همه‌چیز درست میشه. من همیشه کنارتم.»

  • ۱۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰

    !?But down

    نمی‌دونم؛

    شاید؛

    گمونم؛

    آره!...

    دارم بهش فکر می‌کنم، دوباره و دوباره و دوباره!...

  • ۴ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰

    بام و بندبازی و دختری بحران‌زده

    می‌گوید «حواست باشه که نه از این وَرِ بوم بیفتی، نه از اون وَرِ بوم!»

    و من بامم به اندازه‌ی یک تار مو باریک شده است. مثل یک بندباز تازه‌کار معلق‌ام توی هوا، با بیم و امید دست و پنجه نرم می‌کنم.

    هر ضربه‌ی کوچکی می‌تواند مرا در آغوش امیدِ محض غرق کند یا در معده‌ی یأسِ مطلق هضم!

     

    پی‌نوشت : کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را می‌خواندم. منِ امروز، هم با بحران معرفتی و معنویِ یونس دست و پنجه نرم می‌کند و هم با بحران عشقیِ پارسا.

    و از اینکه هیچ بعید نیست سرانجامم همچون پارسا باشد، می‌ترسم! از اینکه از آن‌طرف بام _آن‌ سویی که یأس و کفر است و خدایی نیست_ زمین بخورم، می‌ترسم. چون خوب می‌دانم زمین خوردن در آن سو برای من به منزله‌ی مرگ مغزی حتمی است!

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰

    آبستن

    این روزها آبستن‌ام. کلمات را باردارم انگار. آنقدر نتوانستم بنویسم و آنقدر کلمات را توی سرم نگه داشته‌ام که توده شده‌اند. جنینی زمخت و سنگین. چندی پیش غم را آبستن بودم. سقط شد طفلک. پزشک گفت کورتاژ لازم است که تَتَمِه‌ی طفل چاق و چله‌ات نماند آن تو. بماند، عفونت می‌کند و درد می‌شود. کورتاژ کردم و غم، ریز ریز شد بلکه کم‌کم از بدنم خارج شود. نشد. پزشک گفت، هر چه کردیم نتوانستیم غم را بیرون بیاوریم. چنان چسبیده به جانت که انگار عضوی از بدنت باشد. غم بیرون نیامد، عفونت نشد لاکن درد چرا. حالا پیکر ریز شده و پراکنده‌اش چسبیده به کلمات. 

    جان می‌کَنَم تا این توده‌ی کلمه‌ی آغشته به غم و درد را بزایم ولی حسابی جا خوش کرده آنجا. زور می‌زنم، دست و پا می‌زنم، صورت می‌خراشم، ضجه می‌زنم، نه! قصد بیرون آمدن ندارد.

    اشک‌هایم زیاد شده‌اند، انگار که امیدوار باشم حرف به حرف جنینم از چشم‌هایم خارج شود و از زیر بار این بارداری جان سالم در ببرم.

    چند ماه است که قلم و کاغذ مهیّا می‌کنم. قلم به دست می‌گیرم. پلک‌هایم را می‌فشارم بلکه بتوانم کلمات را روی کاغذ متولد کنم. ولی هیچ جوره نمی‌شود. هیچ ایده و کلمه‌ای برای نوشتن ندارم. همه‌شان رفته‌اند و چسبیده‌اند یک گوشه. رفته‌اند و بدل شده‌اند به یک توده.

    گمان کنم دست آخر باید مغزم را سزارین کنم. سرتاسرش را بشکافم و جنین را بیرون بکشم.

    کاش از طفلم راهی به دهانم بود، کاش می‌توانستم تمامش را بالا بیاورم و دردها و غم‌های چسبیده به آن را قی کنم. راهی به دهانم ندارد ولی به قلبم چرا. غم‌ها و دردها و واژه‌ها شبیه بوته‌ی خاردار گل رُز شده‌اند و مثل پیچک پیچیده‌اند دور قلبم. خارهایش که توی قلبم فرو می‌رود، نفسم تنگ می‌شود و سینه‌ام سنگین.

    شبیه بوته‌ی رُزی‌ست که توی حیاط خانه‌ی عزیز بود. همان بوته‌ای که عزیز می‌گفت بیشتر از ۶۰ سال سن دارد. روز اول زندگی مشترک‌شان با احمدآقا، بوته‌ی کوچک کم جان را کاشته‌ بودند توی باغچه. همانی که بعد از مُردن احمدآقا خشک شد و خارهایش پیچید دور قلب عزیز.

    سعی می‌کنم واژه‌ای را پیدا کنم که بشود به کمک آن الباقی واژه‌ها را هم بیرون بکشم. قلبم را با تمام خارهای تویش نوازش می‌کنم و واژه‌ی آبستن را انتخاب می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم؛ «این روزها آبستن‌ام. کلمه‌ها و غم‌ها و دردها را باردارم انگار.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰

    دوست‌داشتنی بودن یا نبودن؛ گویا مسئله این است!

    می‌دانی من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد. یعنی برای اینکه کسی عاشقم بشود، زیادی معمولی بودم. از آن حوصله‌سربرهای دو عالم بودم. درست حد وسط هر چیز. حتی توی پیشِ پا افتاده‌ترین چیزها. مثلاً ظاهر! نه موهایم آنقدر فر است که دلِ کسی توی پیچ و تاب‌هایش گیر کند، نه آنقدر لخت که توی باد برقصد و دلِ کسی را قلقلک بدهد. نه از آن تپل‌های بانمک هستم، نه از آن لاغرهای مِدیاپَسَند. پوستم نه به اندازه‌ی مکفی تیره است و نه به میزان لازم برفی. یک گندمی خیلی خیلی معمولی. حد وسط‌ترین رنگ پوست.

    دغدغه‌ام نه رنگ و مش هر ماه موها و مانیکور و پدیکورم است، نه جا افتادن قرمه‌سبزی و گردگیری وسواس‌گونه‌ی تمام خانه. یک جورهایی هر دو و هیچ‌کدام. راستش را بخواهی آرایش کردنم همانقدر افتضاح است که دستپختم. 

    سواد و فهمم هم درست مثل رنگ پوستم در حد وسط‌ترین حالت ممکن است. یعنی نه به اندازه‌ی خوب و کافی می‌دانم، نه به اندازه‌ی بی‌خبری و راحتی نادانم.

    من از آن دخترهای لَوَند با لوس‌بازی‌های خاص خودشان نیستم. دختر با اقتدار و مستقلی هم نیستم. از آن دسته دخترهای محفوظ به حیا و متدین با لبخند ملیح نیستم و از آن روشن‌فکرنماهای بدون حد مرز هم. مقصود آن است که نه نجابت و خجالتم برای دل بردن از عدّه‌ای کافی‌ست، نه پررویی و دریدگی‌ام برای دسته‌ای جذاب.

    من هنرمند هم نیستم، دست‌هایم بی‌مصرف‌ترین دست‌های تاریخ‌اند. هیچ کاری بلد نیستند. نه نوازش، نه نواختن، نه مجسمه‌سازی، نه نقاشی، نه سفره‌آرایی، نه طبابت، نه آشپزی، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه آراستن، و نه حتی روشن کردن سیگاری!

    اصلاً توی همان مبحث خاکستری بودن آدمی. من نه مایل به سفید هستم، نه مایل به سیاه. درست توی خاکستری‌ترین نقطه‌ی این طیف رنگی‌ام. نه عرضه‌ی آدمِ خوبی بودن را داشتم، نه دل و جرأت آدم بدی بودن را.

    یا به لحاظ اخلاق. باز هم توی میانه‌ترین حالت ممکنم. نه مهربانی و سخاوت و صداقت و شرافتم زبان‌زد عام و خاص است، نه گند اخلاقی‌ و پرخاشگری و خرده‌شیشه داشتنم باعث می‌شود کسی بگوید «هر چی که هست، خودشه! هیچی تو دلش نیست!»

    نه مرموز و تودار هستم که کنجکاوی‌ کسی را قلقلک بدهم، نه کاریزماتیک و با جذبه‌ام که کسی دلش بخواد زمانش را با من بگذراند.

    بخواهم صادقانه بگویم دوست‌داشتنی هم نیستم که بگویی «به درک اگر بدترین آدم دنیا هم هست، عوضش دوست‌داشتنی‌ست. برای همین هیچ نبودنش دوستش دارم.»

    می‌دانی؟ من ساده‌لوح بودم که گمان می‌کردم، می‌شود دوستم داشت. ولی حالا که منطقی فکر می‌کنم نمی‌شود کسی که زندگی‌اش را خط به خط تعریف کرده و به تمام گناه‌هایش را با جزئیات کامل اعتراف کرده، نقص‌هایش دقیق و بی‌کاستی قابل رؤیت است، حرف‌ها و احساساتش را بدون فکر بیان می‌کند و اصلاً هم دوست‌داشتنی و خاص نیست را دوست داشت! 

    من مقصر هستم. توی همه چیز. مثلاً همان اول باید می‌دانستم که تو برای اهلی کردن نیامدی ولی من اهلی شدم. اشتباه بود دیگر. از ابتدا همه چیز تقصیر خودم بود آخر فراموش کرده بودم که من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد.

     

    پس از نگارش : بی‌تردید بدبینانه‌ترین و سیاه‌ترین چیزی‌ست که تا به حال درمورد خودم نوشتم امّا نوشتنش توی اون مقطع کار درستی بود :)

    نگه نداشتن افکار توی ذهن همیشه کار خوب و درستیه. اینا رو می‌گم که یادم بمونه من گره خوردم به نگاشتن.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۰

    ...

    سلام سیا! خسته تر از اونم که بخوام باهات چاق سلامتی کنم! و دلگیر تر از اونم که بتونم خیلی صحبت کنم. ولی می‌دونم که باید صحبت کنم وگرنه خفه می‌شم. صبح درخشانی رو شروع کردم. دفتر خاطرات بابا رو ورق زدم. "جزء از کل" خوندم. از زیر درس جواب دادن فرار کردم. دوباره پیام‌های همکلاسی‌های کارگاه را خوندم که معتقد بودن داستانم معرکه است. توی کارگاه با اعتماد به نفس حاضر شدم و درمورد کتاب "جزء از کل" سخنرانی غرایی تحویل استاد دادم. نقد داستانم را بدون جمله ای کمتر و بیشتر اینطور دریافت کردم «عالی بود دختر. آفرین.چه تصاویر درخشانی داشت. کیف کردم.»

    از پنجره زل زدم به آسمون ابری و خدا خدا کردم که ذره‌ای و حتی ذره‌ای بارون بباره. به داستان بالای 1500 کلمه‌ای‌‌یی فکر کردم که باید بنویسم. به ایده‌های خام توی ذهن آشفته‌ام. شمع و عود روشن کردم و دستی به سر و گوش اتاق کشیدم.

    بیشتر از 4 بار نهار خوردم و احساس میکنم همچنان به غذای بیشتری نیاز دارم! همه چیز روی رواله. همه چیز مرتبه سیا؛ ولی من یه احساس عجیبی دارم. نمیدونم چرا ولی احساس پسری تازه بالغِ قد بلند، با مختصری غوز و ریش را دارم.که فهمیده‌ام دختری که عاشقش بودم، عاشق برادرم است. برادرم هم عاشق اوست. حس میکنم. شب گذشته با هم توی کافه ی پدرش سیگار دود کردیم و درمورد برادر خلافکارم صحبت کردیم و من به خودم گفتم «همیشه  یه خلافکار جذاب‌تر از یه فلسفه‌باف افسرده‌ست!»

    احساس میکنم وقتی برادرم افتاده توی دارالتأدیب معشوقه‌ام لب‌هایم را با حرارت بوسیده و گفته «اینو برسون به تری!» هین اندازه پر از درد و همین اندازه خالی!

    دوست دارم که یه عالمه حرف بزنم. ولی خالی تر از اونم که بتونم از کلمه‌ای استفاده کنم برای صحبت کردن.

  • ۷ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹

    بسوز اندیشه را از بیخ و بن دیوانه‌ام کن!

    این روزها واقعاً نیاز دارم که یک دختر روستایی باشم. که دامن‌های بلند و روسری‌های گلدار بپوشم و توی یک خانه‌ی این شکلی با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. که دم غروب با چادرِ گلدارِ سفیدم راهی مسجد بشوم و اعتقاداتم آنقدر قوی باشد که گمان کنم فقط با دعا کردن کنار ضریح امامزاده‌ی کوچک روستا همه‌ی مشکلات حل می‌شود و همه‌ی آرزوها برآورده.

    که صبح ها بنشینم جلوی پنجره اتاقم و همانطور که به نوری که از شیشه های رنگارنگ عبور میکند خیره شده‌ام، موهای بلندتر از بلندم را شانه بزنم. که صبح به صدای خروس‌ها گوش بدهم و شب ها به صدای جیرجیرک‌ها. که نظری مستقل از پدر و مادرم نداشته باشم و هنگام حرف زدن گونه هایم سرخ شوند و گوش هایم گرم. که اوج سعادت را در ازدواج کردن ببینم و خوشبختی را در خانه ی شوهر.

    دوست دارم که سوادم در حد خواندن قرآن و گاه گاهی زمزمه کردن اشعار حافظ باشد. که دستپختم حرف نداشته و از هنرهای بارزم گلدوزی و خیاطی باشد. اینکه اوج شیطنتم زدن لبخند ملایمی به پسر عطار توی بازارچه باشد و اوج ترسم دیده شدن موهایم توسط پسرک بازیگویش همسایه. 

    دوست دارم که از درخت های باغ میوه بچینم، شیر گوسفندان را بدوشم و تخم‌های مرغکان کنج حیاط را بشمارم. که قلق هوا را بدانم و بلد باشم کدام درخت‌ها به خاک روستایمان میخورد.

    که بتوانم توی باغداری به پدرم کمک کنم، توی آشپزی به مادرم و توی خشک کردن گیاهان دارویی و انداختن ترشی به مادربزرگم. که امور خواهر و برادر های قد و نیم قدم را رتق و فتق کنم، از چشمه آب بیاورم و تمام این مدت یک لبخند کنج لبم باشد و غر نزنم. که آنقدر کار برای انجام دادن و زمان برای جست و خیز توی طبیعت داشته باشم که نتوانم افسردگی بگیرم.

    دلم میخواهد «کامو» و« لئوپاردی» را نشناسم. هیچ چیزی درمورد «هدایت» و زندگی‌اش ندانم. حتی اسم «هگل» و «مارکس» به گوشم نخورده باشد. که سلول‌های منزوی سرم غرق اندوه‌های فلسفی نباشند. که درمورد ادیان مختلف و حقوق زنان و حقوق بشر چیزی ندانم و معتقد باشم که حرف پدر و حاجی مسجد و کدخدا حجتِ تمام است و من نباید دخالتی بکنم. که از سنم بیشتر ندانم و بزرگتر نباشم!

    دوست دارم عشق و خیانت و تجاوز و شکستن متمادی اسطوره‌ها برایم بی معنا باشد. که برای ادبیات و هنر و موسیقی حرص نخورم. که دغدغه ی اقتصاد و سیاست نداشته باشم و تمام دنیا برایم خلاصه شود توی همان روستای کوچک خوش آب و هوا.

    دوست دارم که هیچ ندانم و هیچ ندانم و غرق شوم توی بی خبر‌ی‌ای که به حتم خوش خبریِ تام است. این روزها خسته‌ام و برای کلاف توی هم پیچیده‌ی افکارم، نیاز دارم که مدتی فکر نکنم. نیاز دارم که مغزم را از برق بکشم.

     

    +به جهت شفاف سازی : همه ی آدما دغدغه های خاص خودشون رو دارن و من به این واقفم. فقط دوست دارم که این سبک زندگی رو داشته باشم و قصد هیچگونه بی احترامی و هر چیز دیگه ای رو ندارم. و در حدی نیستم که بخوام درمورد سبک زندگی هیچ عزیزی صحبت کنم. یه شخصیتی که توصیف شد یه شخصیت کاملاً خیالی بود و بنده قصد بیان هیچگونه حرف نامربوطی نسبت به روستا نشینان نازنین که تاج سر منند رو نداشته و ندارم و نخواهم نداشت :) [به جهت شفاف سازی بیشتر، لطفاً از پاسخم به کامنت «ری حانه» دیدن بفرمایید]

    ++نوشتن خسته‌م میکنه وقتی از منظورم هزار جور برداشت میشه به جز اونچه که من واقعا منظورم بوده. وقتی نمی‌تونم منطورم رو بیان کنم. وقتی همش باید موقع انتشار نگران رخ دادن سوءبرداشت باشم. صد در صد که خطا از من و نابلد بودن من توی استفده از کلماته. از همگی معذرت خواهی میکنم :)

  • ۱۰ | ۰
  • ۱۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

    شوریده و دلتنگم ...

    خواب میدیدم که کف خیابانم. یک چیزی شبیه به اتوبان بود شاید. شب بود و هوا هم به شدت گرم. چادر گلپری را انداخته بودم روی ساعد دست چپم و مثل مرغ سر کنده توی اتوبان می‌چرخیدم. ماشین‌ها با سرعت نور از کنارم رد می‌شدند اما هیچ‌کدام به من نمی‌خوردند. سر می‌چرخاندم تا بلکه آشنایی را پیدا کنم ولی هیچکس نبود.. هیچ نمی‌فهمیدم که چرا چادر گلپری دست من است. دو _ سه باری صدایش زدم. صدایم توی اتوبان طنین می‌انداخت و بی جواب می‌ماند. از این‌ور اتوبان به آن‌ور می‌رفتم و چادر گلپری را می‌کشیدم روی زمین. گلویم خشک شده بود و سرم گیج می‌رفت. شالم افتاده بود دور گردنم و هر شاخه از موهایم به یک سمت روانه بود. 

    کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم و مثل گنگ‌ها نگاهش کردم. بدون حرف دست راستم را گرفت و با هم از اتوبان رد شدیم. انگار تسخیر شده‌ها نگاهش می‌کردم. خم شد و پایین چادر گلپری را گرفت توی دست. خاک را از رویش تکاند و دست کشید روی موهای آشفته‌ام.

    حرف نمی‌زد. چشم‌هایم پر شده بود از اشک. 

    چیزی نگفتم. هیچ‌چیز. هیچ‌کدام از حرف‌هایی را که توی خیال قطار می‌کردم را به زبان نیاوردم. قدمی عقب رفت. خواستم دستش را بگیرم اما نمی‌توانستم دستانم را حرکت بدهم. زبانم هم خشک شده بود. مثل یک تکه چوب. گلویم می‌سوخت و چشم‌هایم مات می‌دیدند. از پشت هاله‌ای از اشک به رفتنش خیره شده بودم. برایم دست تکان داد؛ با همان دستی که روی ناخن انگشت انگشتری‌اش خط عمودی قهوه‌ای رنگی داشت. و آنقدر عقب عقب رفت تا محو شد. 

     

    +خودمم نمی‌دونم چرا کودن بازی درآوردم و خودم از خیابون رد نشدم. شاید حتما باید اون بنده‌ی خدا رو از اون سر دنیا می‌آوردم بالای سرم. :/

    ++خب طبق معمول از خوابم نه برای مامان و می‌گم و نه به خودش زنگ می‌زنم. چون فقط خودم می‌دونم که چقدر شنیدن صداش و از اون بدتر دیدن چهره‌اش دلتنگ‌تر و دلتنگ‌ترم می‌کند. 

  • ۷ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...