درسته استقلال دوست‌داشتنی و حق‌طلبی فعلیم رو مدیون بابامم که همیشه بهم گفته «خودت برو جلو. خودت حقت رو بگیر. روی پای خودت وایسا.»

گرچه بابا همیشه پشت جبهه هوام رو داشته و خاک روی لباسم رو تکونده اما هرگز پشت سرم نایستاده که اگه زمین خوردم بلندم کنه. هرگز موقع خشاب تموم کردن، کنارم نبوده که هفت‌تیر اضافه دستم بده.

درسته که این همیشه به خود متکی بودن جزء اون صفت‌هاییه که بابتش خودم رو تحسین می‌کنم. درسته همین صفت باعث شده که دووم بیارم و جلوی ناملایمتی‌های روزگار نشکنم. همه‌ی اینا کاملاً درسته، ولی نمی‌تونم منکر این بشم که اون بقچه‌ی لوس و شکننده‌ی درونم، بی‌نهایت دلش می‌خواد از سوی کسی به جز من، حمایت بشه. گاهی وقتی زمین می‌خوره دوست داره اون‌قدر با زانوی زخمی همون‌جا بشینه تا یکی بیاد بلندش کنه.

شما که غریبه نیستید، الان که دارم اینا رو می‌نویسم و توی ناخودآگاهم کنکاش می‌کنم متوجه شدم که اون حسرت شدیدی که از سقط شدن قُلَم دارم، اون میلی که به داشتن برادر بزرگتر دارم و اون حمایت شدید و عجیبم از خواهری همه و همه‌ش زیر سر همین بقچه‌ی کوچولو و لوس و شکننده‌ی درونمه.

آه که چقدر الان محتاج به آغوش امنم که بهم بگه «همه‌چیز درست میشه. من همیشه کنارتم.»