سلام سیا! خسته تر از اونم که بخوام باهات چاق سلامتی کنم! و دلگیر تر از اونم که بتونم خیلی صحبت کنم. ولی میدونم که باید صحبت کنم وگرنه خفه میشم. صبح درخشانی رو شروع کردم. دفتر خاطرات بابا رو ورق زدم. "جزء از کل" خوندم. از زیر درس جواب دادن فرار کردم. دوباره پیامهای همکلاسیهای کارگاه را خوندم که معتقد بودن داستانم معرکه است. توی کارگاه با اعتماد به نفس حاضر شدم و درمورد کتاب "جزء از کل" سخنرانی غرایی تحویل استاد دادم. نقد داستانم را بدون جمله ای کمتر و بیشتر اینطور دریافت کردم «عالی بود دختر. آفرین.چه تصاویر درخشانی داشت. کیف کردم.»
از پنجره زل زدم به آسمون ابری و خدا خدا کردم که ذرهای و حتی ذرهای بارون بباره. به داستان بالای 1500 کلمهاییی فکر کردم که باید بنویسم. به ایدههای خام توی ذهن آشفتهام. شمع و عود روشن کردم و دستی به سر و گوش اتاق کشیدم.
بیشتر از 4 بار نهار خوردم و احساس میکنم همچنان به غذای بیشتری نیاز دارم! همه چیز روی رواله. همه چیز مرتبه سیا؛ ولی من یه احساس عجیبی دارم. نمیدونم چرا ولی احساس پسری تازه بالغِ قد بلند، با مختصری غوز و ریش را دارم.که فهمیدهام دختری که عاشقش بودم، عاشق برادرم است. برادرم هم عاشق اوست. حس میکنم. شب گذشته با هم توی کافه ی پدرش سیگار دود کردیم و درمورد برادر خلافکارم صحبت کردیم و من به خودم گفتم «همیشه یه خلافکار جذابتر از یه فلسفهباف افسردهست!»
احساس میکنم وقتی برادرم افتاده توی دارالتأدیب معشوقهام لبهایم را با حرارت بوسیده و گفته «اینو برسون به تری!» هین اندازه پر از درد و همین اندازه خالی!
دوست دارم که یه عالمه حرف بزنم. ولی خالی تر از اونم که بتونم از کلمهای استفاده کنم برای صحبت کردن.