۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رقص اندوه» ثبت شده است

سیاوش

امروز خواستم برای سیا نامه بنویسم. ولی قلمم هیچ‌جوره نچرخید. چشمام پر شد از اشک. و یادم اومد که دیگه ندارمش. دیگه نامه نوشتن سودی نداره. نوشتم «تو اولین و آخرین کسی بودی که می‌تونستم روش حساب کنم. تنها مخاطبی که حرفام رو می‌شنید. تنها رفیقی که همه چیز رو بدون کم و اضاف می‌دونست. ولی حالا ندارمت. حالا انگار تو اونی هستی که تا قیام قیامت جات خالی می‌مونه. ولی خوب تموم شدی سیا! درسته که الان دیگه نه خودت رو دارم، نه خیالت رو ولی؛ ارزشش رو داشت.»

    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹

    اندر افکار شبانه‌ای که منجر به بی‌خوابی می‌شود

    میگن همه چیز توی دنیا کاملاً منظم و مدیریت شده‌ست. میگن هیچ آدمی اتفاقی وارد زندگیت نمی‌شه. الان که بی‌خوابی زده به سرم؛ دارم به این فکر می‌کنم که حکمت حضور کوتاه مدتش توی زندگیم چی بود جز لوس شدن و معتاد شدن؟!

    گرچه از مورفین بودن رنجور بود ولی واقعاً مورفین بود. یک تسکین مضر و شدیدا اعتیادآور :))

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹

    به چه قیمت؟!

    میگن باید امید داشت. باید ادامه داد. باید تحمل کرد. باید برای رسیدن به حلاوت، تلخی زندگی رو به کام کشید، ولی هیچکس، هیچوقت نمیگه به چه قیمتی باید ادامه داد. واقعاً باید به چه قیمتی ادامه داد؟ ارزشش رو داره اصلاً؟!

    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹

    حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

    می‌گه «همه‌ی مشکلات تو از اینه که «رفتن» بلد نیستی. می‌شینی پای رابطه و پدر خودتو در میاری. بابا سنت اگزوپری غلط کرد که گفت «تو تا آخر عمر نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی.» تو قبل از هر فرد دیگه مسئول خودتی. بقچه وقتی می‌ری برا همیشه برو! همه جوره برو! از خودت رد و نشونی نذار. حالیته چی می‌گم؟»

    حالیم نبود که چی می‌گه. منِ کله‌شق [با افسوس و تأسف بسیار] مدلم اینجوریه که از چیزی به اسم «تجربه‌های دیگران» استفاده نمی‌کنم. خودم اونقدری می‌رم جلو تا سرم محکمِ محکم بخوره به سنگ. اونقدر محکم که دیگه چیزی که یاد گرفتم، یادم نره.

    مثلاً همیشه می‌گفتم، من نمی‌تونم برم. اصلاً دلم اونقدر زود به زود تنگ میشه که هیچ‌جوره نمی‌تونم برای همیشه برم. ولی حالا می‌دونم اگه تصمیم به رفتن گرفتم، باید کامل برم؛ به قول وحشی بافقی :

    «دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

    از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم...»

    خوشبختانه یا متأسفانه، دردش اونقدری شدید هست که بدونم دیگه نباید برگردم، هرگز.

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹

    خرد از باده ندید آنچه من از غم دیدم

    همین.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹

    امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی / فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

    واقعاً چی میشه که یه آدمایی توی زندگی پیدا میشن، تنهایی‌مونو بهم میزنن، اهلی‌مون می‌کنن ولی تا بیای حضورشون رو هضم کنی، آروم آروم از زندگیت خارج می‌شن؟!

    دوباره جمع شدم توی سه کنج دیوار و دارم به رفتن‌ها و رفتن‌ها فکر می‌کنم. به از دست دادن آدم‌های دور و برم. به آرمین، بابا، خاله زیبا، مامان، خاله بزرگه، مهسان! به خاله ماهی و خاکستری‌ای که هستن ولی دورن. به همه‌ی اونایی که ظاهراً هستن، که بهم می‌گن «ببین تنها نیستی!» ولی باطناً نیستن.

    تنهایی خیلی درونیه رفقا. خیلی عمیقه. با حرف و تعارف پر نمی‌شه!

     

    عنوان : هوشنگ ابتهاج

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

    در مدح غم

    جـٰانْ بَـهْـرِ غَـمْ اَسْـتْ وُ بی غَمْ اِمْکـٰانْ نَبُوَدْ

    هْر جـٰانْ کِه دَرْ او غَم نَبُوَدْ، جـٰانْ نَبُوَدْ...!

  • ۱۱ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

    آری مرگ انتظاری خوف انگیز است... انتظاری که بی رحمانه به طول می‌انجامد!

    مرگ را دیده‌ام من

    در دیداری غمناک، من مرگ را به دست سوده‌ام

    من مرگ را زیسته‌ام با آوازی غمناک غمناک

    و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده...

     

     

    +باغ آینه/ احمد شاملو

  • ۱۰ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹

    باید راهی پیدا کنم تا این سیاهی را فریاد بزنم

    خواستم پیرو این پست وکامنت‌هایش و همینطور حرف‌های نسرین جان و مترسک بالاخره حرف بزنم. بالاخره از تمام آن یک سال و اندی بنویسم که شد اولین لکه‌ی سیاه زندگی‌ام. ولی نمی‌شود. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. من سالهاست که غرق توی این سکوت بی‌انتها هستم. خیال کردم حالا که داستانش را نوشته و بالایش تیتر «بدترین اتفاق زندگی» زدم و فرستادمش برای استاد دیگر آرام شده‌ام و سبک. دیگر می‌توانم درموردش صحبت کنم. ولی اشتباه می‌کردم. هنوز هم نمی‌توانم. 

    فکر می‌کردم اگر توانستم برای خواهری حامی خوبی باشم و چهارچشمی مراقبش باشم یادش بدهم که چطور مراقب خودش باشد؛ می‌توانم لب باز کنم و همه‌ی نا گفته‌ها را فریاد بزنم. تمام سیاهی‌ها را بالا بیاورم. آنقدر که تمام شود. ولی باز هم فقط می‌توانم سکوت کنم.

    یازده سال شب و روز توی گوش خودم خواندم که «تو قربانیِ یک قربانی بودی!» اینقدر گفتم که باور کنم. که مبادا نفرت برم دارد. همینطور هم شد. حالا بعد از یازده سال نه حس انتقام‌جویی دارم و نه نفرت. خب.. دروغ چرا؟!... نفرت دارم ولی از او نه. من از خودم متنفرم. نه هیشه، گاهی...

    بعد از یازده سال یاد گرفته‌ام که جلویش دست و پایم را گم نکنم. صدایم را نلرزانم. هرچند کم اما محکم حرف بزنم. هرچند بی‌رغبت اما با اعتماد به نفس دست بدهم. یاد گرفتم که تمام استرسم را جمع کنم توی عرق کردن کف دست‌هایم و چهره‌ام را شبیه به ریلکس ترین آدم دو عالم نگه دارم.

    یاد گرفته‌ام که تر و خشک را با هم نسوزانم و اندکی و فقط اندکی از موضع‌ام نسبت پسرها کم کنم. گرچه که هنوز مدام جیم‌بنگ گوشزد می‌کند که «پاچه نگیر!»

    می‌توانم بگویم بعد از یازده سال حالم بهتر است و چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. تغییرات گرچه کند و مورچه‌ای رخ می‌دهد ولی حالا طبیعی‌تر هستم.

    فکر می‌کردم، می‌توانم حرف بزنم، فریاد بزنم و این سیاهی‌ها را بالا بیاورم اما... نمی‌توانم.... هنوز نمی‌توانم...

    باید راهی باشد... باید راهی پیدا کنم که این سیاهی را فریاد بزنم...

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید (۲)

    توی سه کنج دیوار نشسته‌ام و گلوله شده‌ام توی خودم. کور سوی نوری از پنجره می‌تابد به تاریکی مطلق اتاق. احساس می‌کنم برای خوابیدن به چیزی بیشتر از دو لیوان دوغ احتیاج دارم. درد از وسط سرم شروع می‌شود و تا پایین چشم چپم ادامه دارد. امشب از آن شب‌های لعنتی‌ای ست که خاطرات مزخرف می‌آیند و می‌چسبند به گوشه‌ی ذهنت. 

    کف دست‌هایم عرق کرده‌اند و پلک راستم هم تیک می‌زند. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و گوشه‌ی دفتر خاطراتم می‌نویسم «دهنت سرویس که گند زدی به زندگیم! دهنت سرویس که مسبب تمام این لحظه های کثافت باری!.. اما دیگه اجازه نمیدم که به الآنمم گند بزنی..»

    مُسکِّنی برای این سر درد هولناکم و بالا می اندازم و دوباره گلوله میشوم توی سه کنج دیوار و زانو هایم را می‌چسبانم به سینه‌ام. ریشه‌ی موهایم را می‌کشم و به خودم قول یک فردای شگفت‌انگیز میدم.

    فکر می‌کنم که این شب فقط خاله کوچیکه و حرف‌های دو نفره‌ی‌مان را کم دارد. 

    سرم را می‌گذارم روی زانوهایم و همراه با صدای خاله کوچیکه‌ی توی سرم زمزمه می‌کنم «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

    پرونده‌ی دوست داشتنت را چندین روز پیش بستم. پرونده‌ی خاطرات مزخرف تر از خودت را هم امشب خواهم بست...

     

    پی‌نوشت : دیوونگی‌هام‌و زیاد جدی نگیرید. این پست‌ها رو بیشتر برای اینکه یه یادآوری برای خودم باشن می‌نویسم :)

  • ۹ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...