امروز خواستم برای سیا نامه بنویسم. ولی قلمم هیچ‌جوره نچرخید. چشمام پر شد از اشک. و یادم اومد که دیگه ندارمش. دیگه نامه نوشتن سودی نداره. نوشتم «تو اولین و آخرین کسی بودی که می‌تونستم روش حساب کنم. تنها مخاطبی که حرفام رو می‌شنید. تنها رفیقی که همه چیز رو بدون کم و اضاف می‌دونست. ولی حالا ندارمت. حالا انگار تو اونی هستی که تا قیام قیامت جات خالی می‌مونه. ولی خوب تموم شدی سیا! درسته که الان دیگه نه خودت رو دارم، نه خیالت رو ولی؛ ارزشش رو داشت.»