۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رقص اندوه» ثبت شده است

ز پسِ صبر تو را او به سر صدر نشاند

نمی‌دانم آخرین باری که این حجم از استیصال را به جان کشیدم کِی بود. روزهایم سراسر رنج شده‌اند و در فرو بردن بغضم ناتوانم. تا فرصتی بیابم گریه سر می‌دهم. نه اینکه در خفا اشک بریزم با تمام جانم هق‌هق می‌کنم. در طول روز تقریباً هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم. تمام انرژی‌ام صرف «زنده ماندن» می‌شود. عرق بهارنارنج می‌نوشم و مولانا می‌خوانم و هی به خودم می‌گویم «و اگر برتو ببندد همه ره‌ها و گذرها  / ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند.»

تمام جانم تمناست که بتوانم با کسی حرف بزنم. ولی نمی‌شود. بعضی حرف‌ها را نمی‌توان زد. تحمل رنجِ قورت دادن‌شان راحت‌تر از رنجِ بازگو کردن‌شان است. انگار که بوته‌ی خاری باشد توی نای‌ات. پشت ریه‌ات جا خوش کرده باشد. بالا آوردنش جانت را زخم می‌کند و فرو بردنش عملاً ممکن نیست.

شاغل شدنم تنها گزینه‌ی مثبت این روزهاست. اگر که مشغول به کار نمی‌شدم به قطع زمین‌گیر می‌شدم. هر صبح به استعفا دادن و خانه‌نشین شدن به جد فکر می‌کنم. اما تنها چیزی که مانعم می‌شود این است : نباید به سگ سیاه افسردگی ببازم.

ضعیف بودنم را پذیرفته‌ام. زورم به روزگار و مصائبش نمی‌چربد و تنها تحمل کردن این توده‌ی سنگینِ درد دارد پدرم را در می‌آورد. از اینکه دیگران بفهمند گریسته‌ام ابایی ندارم. از تظاهر کردن به قوی بودن و بی‌نیازی خسته‌ شده‌ام و دیگر نمی‌ترسم که دیگران قضاوتم کنند. حتی نگاه‌های نگران و ترحم‌آمیز هم حالم را به‌هم نمی‌ریزد. شاید این مورد هم تحمل رنجش راحت‌تر از تظاهر به خوب و قوی بودن است.

رابطه‌های دوستانه‌‌ام عملاً به انتها و قهقرا رسیده‌اند. دلیلش فقط این است که تصمیم گرفتم من جویای احوال کسی نشوم و من شروع کننده‌ی پیام نباشم. نتیجه‌اش این است که در حالی که من توی اتاقم زار می‌زنم دوستانم با هم زمان می‌گذرانند و جای کسی هم خالی نیست! به گمانم شخصیتم ایجاب می‌کند که همیشه توی هر جمعی اویی باشم که دیده نمی‌شود. که توی حاشیه است. که کم دردسر است و می‌شود رویش حساب کرد.

این بین فقط امین است که تقریباً هر روز پیام می‌دهد. اگر از دستم دربرود و استوری‌ای بگذارم که نباید، زود پیام می‌دهد که «دو عدد گوش هستم، کارمم شنیدن چسناله‌ست.» رابطه‌مان خوب است. امین توی این مدت خیلی بهم ثابت شده ولی من انگار دنیا را از دریچه‌ی بدبینی نگاه می‌کنم. انگار که بخواهم خطای شناختی تعمیم به کل کنم که «همه مثل همن. همه فقط می‌خوان ازت سوءاستفاده کنن. همه قراره بهت آسیب بزنن.»

به روان‌پزشکم پیام داده‌ام که برایم تراپیست معتمد و امن پیدا کند. دارم فکر می‌کنم که ماهیانه مبلغ نسبتاً هنگفتی از حقوقم را باید صرف تراپی کنم. راستش خیلی کفرم را درمی‌آورد اما به هر حال چی مهم‌تر از روان من وجود داره؟ هیچی. مطلقاً هیچی.

گفته بودم که تک‌تک آن میخ‌هایی که به زندگی مصلوبم کرده بودند، کنده شده‌اند. دیگر به آدم‌ها و پس از من چه می‌شودها فکر نمی‌کنم. تنها چیزی منجر به ادامه دادنم می‌شود یک چیز است : «ایمان»

یک واژه‌ی پنج حرفی که پیش‌ترها نه تنها به نظرم مضحک بود، بلکه مهلک هم می‌نمود؛ اما امروز تنها چیزی‌ست که من را سنجاق کرده به زندگی. دوست دارم اعتماد کنم که آن نیرویی که منشاء حیات است. بعید می‌دانم که به حال خودم رهایم کرده باشد. دوست دارم «صبر» کنم و ببینم فصل بعدی زندگی‌ام را چگونه رقم خواهد زد. چون عمیقاً باور دارم که «نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد / نهلد کُشته‌ی خود را کُشد آنگاه کشاند؟» حس می‌کنم اگرچه طبیعت و ذات زندگی عادلانه نیست و نخواهد شد اما قرار هم نیست اینچنین زخمی رهایم کند. می‌رسیم به «امید» یک واژه‌ی چهار حرفی که هنوز مضحک بودن یا نبودنش را نمی‌دانم فقط می‌دانم باید باید باید ادامه بدهم. باید در این نبرد که هیچ هم منصفانه نیست پیروز شوم. نباید اجازه بدهم ضعیف بودنم، مقلوبم کند. تمام.

  • ۱۶ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲

    جمعه

    جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه...

  • ۱۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۳ دی ۱۴۰۰

    کِی رفته را به زاری باز آری؟!

    گفت «حس سرباز خط مقدم رو دارم که اگه جلو بره کشته می‌شه و اگه برگرده به جرم خیانت به کشور اعدام می‌شه.»

    گفتم «وقتی در هر دو صورت تهش مرگه انتخابت کدومه؟»

    گفت «برمی‌گردم.»

    دسته‌ی پروانه‌های توی دلم مبهوت شدند. بال زدن را فراموش کردند و افتادند روی بند دلم. بند دلم پاره شد. بال‌های پروانه‌ها کنده شدند و تا چشم‌هایم بالا آمدند. تنه‌ی بی‌بال پروانه‌ها توی گلوگاهم گیر کرد. بال‌های آبی پروانه‌ها بی‌رنگ شدند و از چشم‌هایم چکیدند. از روی گونه سریدند تا روی گلو. دهانم باز شد. تنه‌ی پروانه‌ها را با نفس‌های منقطع و پرصدا بیرون دادم. تنه‌ها و بال‌ها پیوند خوردند و پروانه‌های پریده‌رنگ، ملول و بی‌جان از پنجره بیرون رفتند. صدای ترانه علیدوستی از پس سرم در پژواک نفس‌‌های منقطع‌ام پیچید «عاشق بزدل عشق رو هم ضایع می‌کنه، آقای قباد دیوان‌سالار!»*

     

    عنوان : خاقانی

    *دیالوگی از سریال شهرزاد

  • ۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰

    و باز هم از دست دادن

    جمع سه نفره‌مان بعد از حدود یک سال جمع شده. جفتشان کنار هم و من روبه‌رویشان نشسته‌‌ام. هر از گاهی از من می‌پرسند «چه خبر؟» و پاسخ من ثابت است «هیچی! سلامتی.»

    طبق معمول سفارشاتشان را به من می‌دهند. گارسون را صدا می‌زنم و تأکید می‌کنم برای روی میز دستمال بیاورد. آفوگاتوی مرا با دو اسکوپ بستنی و لته‌ی جیم‌بنگ را کمی شیرین‌تر از حد معمول سرو کنند. گودی می‌گوید زیرسیگاری هم می‌خواهند. بعدش جوری به من نگاه می‌کند که یعنی تو مشکلی نداری؟ شانه بالا می‌اندازم که یعنی مشکلی نیست و راحت باشند.

    جیم‌بنگ به گودی سیخونک می‌زند «چقدر خانوم شده!»

    بعد هم مثل زنانی که ماه هفتم بارداری را می‌گذرانند روی مبل ولو می‌شود. زیرسیگاری روی میز قرار می‌گیرد. جیم‌بنگ موهای هایلایت شده‌ی آبی‌اش را کنار می‌زند و پاکت سیگار را از کیفش بیرون می‌کشد و شروع می‌کند به حرف زدن. روی سخنش با گودی است «حالا می‌گی برم ببینمش؟»

    گودی با ابرو به من اشاره می‌کند «اصلا بذار از اول برای بقچه تعریف کنیم.»

    دست می‌زنم زیر چانه و گوش می‌دهم به تعریف‌های یکی در میانشان. یک جمله جیم‌بنگ می‌گوید و یکی گودی. نقل دوست‌پسر جدید جیم‌بنگ است. حماقت‌های جیمی و حرص خوردن‌های پسرک. حالا رگ گردن آقا ورم کرده و سر دوست‌پسر قبلی جیم‌بنگ بامبول در آورده.

    کلیت داستان که دستم می‌آید می‌آیم میان آسمان ریسمان بافتن‌هایشان «آره برو ببینش. شفاف‌سازی کن گویا دچار سوءتفاهم شدین!»

    گودی می‌رود بالای منبر. جانب پسر را می‌گیرد و می‌توپد به جیم‌بنگ. سفارش‌ها می‌رسند. گودی همان‌طور که فاز پیر فرزانه برش داشته و یک‌بند توضیح واضحات می‌دهد، سیگاری از پاکت می‌کشد بیرون و آتش می‌زند. توی کافه جز ما کسی نیست. دو میز دورتر را با چشم دنبال می‌کنم و آفوگاتو به دست می‌نشینم. گودی میان موعظه‌هایش مکث می‌کند و ناسزایی نثارم می‌کند. با نیش گشاد می‌گویم «تموم که شد برمی‌گردم!»

    کمی توی سر کله‌ی هم می‌زنند و من تمام حواسم به برنامه‌ریزی‌ای دقیق برای همزمان تمام کردن بستنی و قهوه است. جیم‌‌بنگ قهوه‌اش را به زور قورت می‌دهد و با اخم می‌گوید «بر پدرت! این شیرینه؟! زهرماره که!»

    بعد مثل بچه‌ی دو ساله که همه چیز را از مادرش می‌خواهد رو به من می‌گوید «بقچه! شکر.»

    نق‌نقی می‌کنم و به سمت کانتر می‌روم «اینا هم زبونشون رو می‌ذارن خونه و با من میان بیرون!»

    کافه به دلم ننشسته. ولی تابلوهایش را دوست دارم. جیم‌بنگ می‌گوید «چرا تو بحث شرکت نمی‌کنی تو؟»

    شانه بالا می‌اندازم «چی بگم؟ گودی راست می‌گه تو هم احمقی. بحث تمومه! موضوع بعدی؟»

    از بی‌حوصلگی خودم متعجب می‌شوم. پیش نیامده توی این جمع معذب باشم ولی حالا هستم. احساس غربت دارم. تو گویی دست دوتا غریبه را سر کوچه گرفته باشم و بگویم «بیاین بریم دور هم یه قهوه بزنیم!»

    سیگار کشیدنشان تمام شده. آفوگاتوی من هم. برمی‌گردم سر میز. گودی می‌گوید «تو نمی‌خوای از این وضع در بیای؟ دوست‌پسری، پارتنری، چیزی؟»

    «نه!» قاطع می‌گویم که بحث خاتمه یابد ولی ثمره ندارد. جیم‌بنگ است که می‌پرسد «چرا؟»

    «چون رابطه خاله بازی نیست که باری به هر جهت، به هر کسی رسیدم ابراز محبت کنم و بپرم توی رابطه. تا احساس نکنم شرایط روانیم مساعده قصدش رو ندارم.»

    جیم‌بنگ می‌گوید «سخت نگیر!» پشت‌بندش می‌گوید «بیاین یه بحث جدی کنیم.»

    یک نفس عمیق می‌کشم با شوق می‌پرسم «نظرتون درمورد عرفان چیه؟»

    همزمان، با اشتیاق و متعجب می‌پرسند «عرفان کیه؟!!»

    گودی اضافه می‌کنه «عکسش رو نشون بده ببینم!»

    پقی می‌زنم زیر خنده! آن‌ها هم گیج و ویج پیرو من می‌خندند. می‌گویم «عرفان طریقتی‌ست که یک فرد برای عارف شدن در پی می‌گیرد!»

    هر دو می‌خندند. جیم‌بنگ زیر لب غر می‌زند «کتاب گویا!»

    گودی لب باز می‌کند که چیزی بگوید؛ میان حرفش می‌دوم «خب! مشخصه که نظری در این باره ندارین.بحث بعدی؟»

    جیم‌بنگ فیلسوف‌وار به موضوع بحث بعدی فکر می‌کند. و  من به این فکر می‌کنم که پنج_شش سال رفاقت پیش آمده بود جمع شلوغ ما حرف کم بیاورد؟

    جیم‌بنگ می‌گوید «بیاید به هم‌دیگه نقد کنیم. هم رو بکوبیم!»

    می‌گویم «از من شروع کن!»

    با هم و همزمان می‌گویند «شل کن!»

    لاقید می‌خندم و به این فکر می‌کنم که چه می‌فهمند از چیزی که توی این دو سال به من گذشت رفقا!

    یک به یک توضیح می‌دهند. از اینکه زندگی را سخت می‌گیرم. زیاد فکر می‌کنم. اصلا به من چه که زندگی چیست و تهش کجاست. یا به من ربطی ندارد که خدا چیست و کجاست.

    میان حرف‌هایشان به این فکر می‌کنم که این دو که سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند چقدر با هم جور شده‌اند که حرف هم را تکمیل کنند! پنج سال پیش اول من بودم و جیم‌بنگ که با همه‌ی تفاوت‌هایمان نسخه‌ی دیگر من بود. بعدتر با گودی جور شدم. شدیم تیم سه نفره‌ای که دو نفرشان به واسطه‌ی من یکدیگر را تحمل می‌کردند. بعدتر یکدیگر دوست داشتند و در نهایت دیگر من هم نبودم. شده‌اند دو دوستی که یک زمانی توسط من آشنا شدند.

    موبایلم زنگ می‌خورد. گلپری است. کمی قربان‌صدقه‌اش می‌روم و به بچه‌ها نگاه می‌کننم که مسخره‌بازی در می‌آورند. جیم‌بنگ می‌گوید «ولی بین ما بقچه خیلی خانواده دوسته!»

    با تکان دادن سرم حرفش را تایید می‌کنم. و به این فکر می‌کنم چند بار توی این دو سال بریده‌ام از همه و دوباره دوخته‌ام. چندبار خواسته‌ام خانواده را بگذارم توی بی‌خبری و برای همیشه برم یک جایی که دست آفتاب و مهتاب هم بهم نرسد؟ خانوده‌دوست هستم؟ بله! هستم. همین که به مو رسانده‌ام ولی پاره نکرده‌ام یعنی خانواده‌دوستم.

    در نقد جیم‌بنگ می‌گویم «تو زیادی بیخیال و هویجی!» به گودی می‌گویم «تو هم از کاه کوه می‌سازی!»

    هردو موافقند. ادامه‌ی بحث را به خودشان می‌سپارم و دقیقه‌ها را می‌شمارم تا بروم خانه. شده بود از جمع شیرین‌مان خسته شوم و دلم سه‌کنج دیوار را بخواهم؟

    دقیقه‌ها تمام می‌شوند و پراید مامان را جلوی در می‌بینم. گودی را ا دم خانه‌اش و جیم‌بنگ را تا سر خیابان کافه می‌رسانیم. سربسته از گودی گله می‌کنم «فقط دوتا خیابون خونه‌هامون فاصله داره. صدبار من اومدم‌، یه بارم نیومدی.»

    کلامم تلخ است. دهانم مزه زهر می‌گیرد. با شوخی و خنده بحث را می‌پیچاند. به خانه که می‌رسم پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم. توی سه‌کنج دیوار فرو می‌روم و بغضم را رها می‌کنم. گریه‌ای به وسعت همه‌ی دلتنگی‌ام برای رفقایی که دیگر ندارم...

  • ۲ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰

    غصّه نمی‌دهد امان!

    مامانم وقتی قُل همراه من را سقط می‌کند، بهش استراحت مطلق می‌دهند. با دعا و چنگ و دندان مرا نگه می‌دارند و به زور وصلم می‌کنند به زندگی.

    خودم هم پوستم کلفت بود. قصد مردن و عقب کشیدن نداشتم. نیاز شدیدی دارم که با ماشین زمان بروم سر وقت مادرم. بگویم «بذار این یکی هم سقط شه. ارزش این همه سختی رو نداره. افتادن این بچه به نفع همه‌ست، بیشتر از بقیه به نفع خودش، باور کن راست می‌گم!»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ خرداد ۱۴۰۰

    خداوندا به فریاد دلم رس

    خیلی دلم می‌خواهد اعتقادم به خداوند را به ایمان بدل کنم. اینکه حتی سرسوزنی تردید نداشته باشم برگی بی‌اذن خدا نمی‌افتد. اینکه خداوند جز کمال چیزی نمی‌آفریند و همه‌چیز همان‌طوری است که باید باشد.

    ولی برایم سخت است وقتی کودکان افغان توی بمب‌گذاری می‌میرند و عکس کفش‌های خونی‌شان آتش به دل می‌اندازد بگویم «همه‌چیز درست به همان شکلی است که باید باشد.

    یا مثلاً وقتی برایمان واکسن نمی‌خرند و واکسن خودمان هم هنوز دم نکشیده، و کرونا دارد آدم‌ها را می‌بلعد بگویم خداوند جز کمال نمی‌آفریند.

    وقتی توی جنگ‌های الکی خاورمیانه دسته دسته جوان‌ها مثل گل پرپر می‌شوند بگویم بی‌اذن خدا گلی پرپر نمی‌شود، برگی از درخت نمی‌افتد.

    وقتی سیستان آب ندارد و خانمی برای داشتن آب باید تن در اختیار رذل‌ترینِ مخلوقات بگذارد و بعد خودش را بکُشد بگویم همه‌چیز درست در حالت کمال است.

    راستش نمی‌توانم باور کنم خدایی که از روح خودش توی جسم گِلیِ من دمیده، نزدیک‌ترین به من است، رفیق‌ترین و عزیزترین است، این‌ها را ببیند و کاری نکند. آنگاه در ذهنم همان پدر متکبر و متعصبی می‌شود که صلاح می‌بیند فرزندانش بمیرند امّا واکسن نزنند. پدری که فرزندانش روی هوا با دو موشک زده می‌شوند، روی زمین با باتوم و اسلحه کشته می‌شوند و توی دریا و میان نفت‌کش غرق. پدری که می‌تواند کاری بکند و نمی‌کند. می‌تواند جلوی این مرگ‌ها را بگیرد و نمی‌گیرد. می‌تواند و دم نمی‌زند!

     

    پی‌نوشت : می‌پرسد « استغفرالله! دختر چطوری جرأت می‌کنی همچین چیزایی بگی درمورد خدا!»

    می‌گویم «رابطه‌ی منو خدا اینجوریه، دعوا می‌کنیم، قهر می‌کنیم، ناز می‌کنیم ولی در نهایت خودش می‌دونه چقدر نوکرشم!»

     

    عنوان : باباطاهر

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    بس در طلبش کوشش بی‌فایده کردیم!

    دیشب که بی‌خواب شده بودم و داشتم برایش نامه می‌نوشتم؛ به این فکر کردم که تا چه اندازه دردناک است دوست داشتن کسی که احتمالاً تا کنون هزاران بار فراموشت کرده است...

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰

    و دردِ حرف زدن دارم...

    وقتی خبر تجاوز سیاوش اسعدی، به ریحانه پارسا توی شبکه‌های مجازی دست به دست می‌شد، عمه خانم گفت «کرم از خودِ درخته! این دختره از اولش معلوم بود چیکاره‌س!»

    توی مدارس روزی صدبار به دختران گوشزد می‌کنند که اگر «حجاب»شان را رعایت کند و «حیا» داشته باشد از هر خطری مصون‌اند. اگر حجاب نداشته باشند و از خودشان سبک‌سری نشان بدهند، دارند خودشان مجوز می‌دهند که هر انسان رذلی، هر غلطی می‌خواهد بکند.

    اگر به دختر بی‌حجاب و حیایی تجاوز بشود، حق‌اش بوده و کِرْم از خودِ درخت است. اگر به دختر محجبه‌ای تجاوز بشود، لابد از زیر چادر عشوه‌ای آمده یا کاری کرده. اصلاً اگر حجب و حیا داشت از این ننگ حرف می‌زد؟ البته که نه! باید دهانش را می‌بست. باید خفه می‌شد، پس شکی درش نیست که باز هم کرم از خود درخت است.

    اگر دختری توی خیابان بلند بخندد، یا اشک بریزد، یا با پوششی که دوست دارد بگردد، درخت سیّار کرم‌داری است که سزایش متلک و فحش شنیدن است.

    آری! حق با شماست! همه‌ی درختان خودشان کرم دارند!

    فقط به من بگویید نوزاد ۱۷ ماهه‌ای که مورد تجاوز پدرش قرار می‌گیرد، کرم از کجایش است؟

    کودکی که هنوز جوانه است، نرم است، نازک است، چه کرده‌است که سزایش این باشد؟ کودک یا نوجوانی که هنوز نهال هم نیست، کجای تنه‌اش کرم دارد؟ کجا عشوه‌گری بلد است؟ کجا بلد است مردی را، پدری را، برادری را، آشنا و غریبه‌ای را، اغوا کند؟

    جرم کودک و نوجوان‌هایی _دختر و پسر_ که مورد تجاوز ناظم و مربی قرآن و محارم و غیر از آن قرار گرفته‌اند چه است؟ کرم‌ریزی؟ اغواگری؟ پوشش نامناسب؟

    فقط یک نفر به من بگوید کجای عدالت حکم می‌کند که فرد معترض به اوضاع کشور اعدام شود و اویی که فرزند ۱۷ ماهه‌اش را زیر فشار تجاوز می‌کُشد تنها سه سال حبس بشود؟

    کاش دیگر بعد از این همه سال، به جای تمرکز به روی سَمّ پاشی کردنِ درختان و کشتن کرم‌هایشان، حکومتی که دم از عدالت الهی می‌زند همّ و غمّ‌اش را بگذارد روی جا انداختنِ فرهنگِ کنترل کردن شهوات و امیال جنسی بلکه هر متجاوزی بفهمد پیش از آنکه دیگری حجابش را رعایت کند، او باید آن نگاه کثیف و چشم‌های هرزه‌اش را فرو ببندد!

    کارد استخوان را شکافته! دیگر تا کجا باید ‌پیش برود که چاره‌اندیشی شود؟ کارد به مغز استخوان رسیده، چرا کسی کاری نمی‌کند؟

    قلبم مچاله شده‌است. کاش می‌توانستم از «انسان» بودنم انصراف بدهم. کاش می‌توانستم از شرم رذالت [برخی] هم‌نوعانم بمیرم. کاش می‌توانستم...

     

    پی‌نوشت : عکس‌ و فیلم‌هایی که از کمک کردن حیوانات به یکدیگر گاه‌گاهی وایرال می‌شوند را دیده‌اید؟ اشراف مخلوقات آن‌ها هستند، نه ما!...

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    دوست‌داشتنی بودن یا نبودن؛ گویا مسئله این است!

    می‌دانی من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد. یعنی برای اینکه کسی عاشقم بشود، زیادی معمولی بودم. از آن حوصله‌سربرهای دو عالم بودم. درست حد وسط هر چیز. حتی توی پیشِ پا افتاده‌ترین چیزها. مثلاً ظاهر! نه موهایم آنقدر فر است که دلِ کسی توی پیچ و تاب‌هایش گیر کند، نه آنقدر لخت که توی باد برقصد و دلِ کسی را قلقلک بدهد. نه از آن تپل‌های بانمک هستم، نه از آن لاغرهای مِدیاپَسَند. پوستم نه به اندازه‌ی مکفی تیره است و نه به میزان لازم برفی. یک گندمی خیلی خیلی معمولی. حد وسط‌ترین رنگ پوست.

    دغدغه‌ام نه رنگ و مش هر ماه موها و مانیکور و پدیکورم است، نه جا افتادن قرمه‌سبزی و گردگیری وسواس‌گونه‌ی تمام خانه. یک جورهایی هر دو و هیچ‌کدام. راستش را بخواهی آرایش کردنم همانقدر افتضاح است که دستپختم. 

    سواد و فهمم هم درست مثل رنگ پوستم در حد وسط‌ترین حالت ممکن است. یعنی نه به اندازه‌ی خوب و کافی می‌دانم، نه به اندازه‌ی بی‌خبری و راحتی نادانم.

    من از آن دخترهای لَوَند با لوس‌بازی‌های خاص خودشان نیستم. دختر با اقتدار و مستقلی هم نیستم. از آن دسته دخترهای محفوظ به حیا و متدین با لبخند ملیح نیستم و از آن روشن‌فکرنماهای بدون حد مرز هم. مقصود آن است که نه نجابت و خجالتم برای دل بردن از عدّه‌ای کافی‌ست، نه پررویی و دریدگی‌ام برای دسته‌ای جذاب.

    من هنرمند هم نیستم، دست‌هایم بی‌مصرف‌ترین دست‌های تاریخ‌اند. هیچ کاری بلد نیستند. نه نوازش، نه نواختن، نه مجسمه‌سازی، نه نقاشی، نه سفره‌آرایی، نه طبابت، نه آشپزی، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه آراستن، و نه حتی روشن کردن سیگاری!

    اصلاً توی همان مبحث خاکستری بودن آدمی. من نه مایل به سفید هستم، نه مایل به سیاه. درست توی خاکستری‌ترین نقطه‌ی این طیف رنگی‌ام. نه عرضه‌ی آدمِ خوبی بودن را داشتم، نه دل و جرأت آدم بدی بودن را.

    یا به لحاظ اخلاق. باز هم توی میانه‌ترین حالت ممکنم. نه مهربانی و سخاوت و صداقت و شرافتم زبان‌زد عام و خاص است، نه گند اخلاقی‌ و پرخاشگری و خرده‌شیشه داشتنم باعث می‌شود کسی بگوید «هر چی که هست، خودشه! هیچی تو دلش نیست!»

    نه مرموز و تودار هستم که کنجکاوی‌ کسی را قلقلک بدهم، نه کاریزماتیک و با جذبه‌ام که کسی دلش بخواد زمانش را با من بگذراند.

    بخواهم صادقانه بگویم دوست‌داشتنی هم نیستم که بگویی «به درک اگر بدترین آدم دنیا هم هست، عوضش دوست‌داشتنی‌ست. برای همین هیچ نبودنش دوستش دارم.»

    می‌دانی؟ من ساده‌لوح بودم که گمان می‌کردم، می‌شود دوستم داشت. ولی حالا که منطقی فکر می‌کنم نمی‌شود کسی که زندگی‌اش را خط به خط تعریف کرده و به تمام گناه‌هایش را با جزئیات کامل اعتراف کرده، نقص‌هایش دقیق و بی‌کاستی قابل رؤیت است، حرف‌ها و احساساتش را بدون فکر بیان می‌کند و اصلاً هم دوست‌داشتنی و خاص نیست را دوست داشت! 

    من مقصر هستم. توی همه چیز. مثلاً همان اول باید می‌دانستم که تو برای اهلی کردن نیامدی ولی من اهلی شدم. اشتباه بود دیگر. از ابتدا همه چیز تقصیر خودم بود آخر فراموش کرده بودم که من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد.

     

    پس از نگارش : بی‌تردید بدبینانه‌ترین و سیاه‌ترین چیزی‌ست که تا به حال درمورد خودم نوشتم امّا نوشتنش توی اون مقطع کار درستی بود :)

    نگه نداشتن افکار توی ذهن همیشه کار خوب و درستیه. اینا رو می‌گم که یادم بمونه من گره خوردم به نگاشتن.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۰

    هرچه می‌گویم که افتادم ز پا، گویند : بکوش!

    میگم «خسته‌ام.»

    میگه «می‌دونم ولی نباید جا بزنی.»

    میگم «سخته.»

    میگه «از اول هم قرار نبود آسون باشه. ولی روزای سخت می‌گذرن و آدمای محکم و منطقی از ما می‌سازن.»

    میگم «زندگی ارزش ادامه دادن داره؟»

    میگه «داره.»

    میگم «ارزش تحمل روزای سخت رو داره؟»

    میگه «داره!»

    میگم «این حجم از سختی رو تاب نمیارم من.»

    میگه «تو سخت‌تر از اینا رو گذروندی. از اینم می‌گذری.»

    میگم «نمی‌تونم.»

    میگه «تو قوی تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی! من به تو و توانایی‌هات ایمان دارم. بهش فکر نکن، فقط برو جلو، فقط ادامه بده.»

     

     

    پاره ای از غرغرات : نامجو میفرماید «خسته ام از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من!» هیچی فقط خواستم بگم من این آهنگ و این قسمتش رو گوش ندادم؛ زندگی کردم :))

    پاره ای از توضیحات : دوستانی که با پیام های پر مهر و گاهی پر خشم تون من رو مورد عنایت ویژه قرار دادید بابت بسته بودن کامنت ها باید عرض کنم به حضور منورتون که روابط برای من بسیار اهمیت داره. اینکه شما زحمت بکشید و کامنت بگذارید و من هم به سبب اینکه اندکی بی حوصله ام و حال چندان خوشی ندارم جواب ندم یا با انرژی نه چندان مثبتی پاسخ بدم، زشته دیگه! درست نیست! فلذا کامنت ها رو بسته ایم. :)

    جهت سوال های احتمالی : من خوبم؛ دست کم الان خوبم! ولی جونم بگه براتون که حالم ثبات نداره. به طرفه العینی تغییر حال میدم. البته صاحب نظران معتقدند که همین که از اون بی حسی حاد و بی تفاوتی نسبت به اتفاقات خارج شدم جای شکر داره D:

    پاره ای از ابراز محبت : خوشحالم که دوستای خوبی دارم. ممنونم که حواستون بهم هست. کامنت هاتون کلی ستاره روشن میکنه توی چشم و دلم. همگی عزیزید و از این حرف ها :)

    عنوان : مهدی اخوان‌ثالث

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...