خیلی دلم میخواهد اعتقادم به خداوند را به ایمان بدل کنم. اینکه حتی سرسوزنی تردید نداشته باشم برگی بیاذن خدا نمیافتد. اینکه خداوند جز کمال چیزی نمیآفریند و همهچیز همانطوری است که باید باشد.
ولی برایم سخت است وقتی کودکان افغان توی بمبگذاری میمیرند و عکس کفشهای خونیشان آتش به دل میاندازد بگویم «همهچیز درست به همان شکلی است که باید باشد.
یا مثلاً وقتی برایمان واکسن نمیخرند و واکسن خودمان هم هنوز دم نکشیده، و کرونا دارد آدمها را میبلعد بگویم خداوند جز کمال نمیآفریند.
وقتی توی جنگهای الکی خاورمیانه دسته دسته جوانها مثل گل پرپر میشوند بگویم بیاذن خدا گلی پرپر نمیشود، برگی از درخت نمیافتد.
وقتی سیستان آب ندارد و خانمی برای داشتن آب باید تن در اختیار رذلترینِ مخلوقات بگذارد و بعد خودش را بکُشد بگویم همهچیز درست در حالت کمال است.
راستش نمیتوانم باور کنم خدایی که از روح خودش توی جسم گِلیِ من دمیده، نزدیکترین به من است، رفیقترین و عزیزترین است، اینها را ببیند و کاری نکند. آنگاه در ذهنم همان پدر متکبر و متعصبی میشود که صلاح میبیند فرزندانش بمیرند امّا واکسن نزنند. پدری که فرزندانش روی هوا با دو موشک زده میشوند، روی زمین با باتوم و اسلحه کشته میشوند و توی دریا و میان نفتکش غرق. پدری که میتواند کاری بکند و نمیکند. میتواند جلوی این مرگها را بگیرد و نمیگیرد. میتواند و دم نمیزند!
پینوشت : میپرسد « استغفرالله! دختر چطوری جرأت میکنی همچین چیزایی بگی درمورد خدا!»
میگویم «رابطهی منو خدا اینجوریه، دعوا میکنیم، قهر میکنیم، ناز میکنیم ولی در نهایت خودش میدونه چقدر نوکرشم!»
عنوان : باباطاهر
- بـقـچـه
- سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰